گاهی اوقات دلتنگم
دلتنگ چه چیزی یا چه کسی… نمی دانم.
فقط گاه و بیگاه، خیالاتم سر از خاطراتی درمیآورند که روزهای دشوار، پناه امن این روح سرکش بود.
درونم امشب، به قدر غربت تمام دنیا، فریادی بیپایان سرداده.
غربتی که از دوری من و آنچه میخواستم؛ دوری من و خاطراتم، اینروزها تا سقف همین اتاق دنج و ساکت، قد کشیده.
ولی مگر رویای آدم را هم به زور میتوانند بگیرند؟
دستِ کم، درمورد خودم میدانم که «هرگز»
من و رویاهایم
چون یک روح، سفر میکنیم
به تمام خاطرات روزهای گذشته و تمام نقشهٔ روزهای نیامده.
آدمها فراموش میکنند که گاه در ناگهانیترین لحظه، ارزشمندترین «دارایی»شان؛
جهانشان از دست میرود.
ولی من «دوستتدارم» نگفتهای در دل ندارم
همچنانکه «زندگیهای نکرده»
و حسرت «خواستن» و «داشتن» و «عاشقی کردنهای بیتکرار».
من امروز، حسرت روزهای رفته را ندارم. ولی مگر میشود نگران آینده نبود؟
مگر میشود به قرارهای پنهانِ روزهای دور فکر نکرد؟
من نگران تمام رویاهایی ام که روزی به دست من و تو شکل گرفتند
رویاها باید به مقصد برسند حتی اگر رویاپردازانش، در دوسوی این جهان، شبهای بیپایان بیداری را با یادهم به آغوش بکشند.
من اندوهم امشب، از حرفهایی نیست که نگفتهام
از کارهایی نیست که نکردهام
بلکه
از حرفهاییست که بعد از این باید گفته شود
و بعد از این باید زندگی گردد.
رویاهای من را هیچ کس نمیتواند از من بگیرد
چرا که در تک تک سلولهای جانم
در عمق روحم
ریشه دوانده و فقط منتظر است تا روزی، جایی، هرچند دور
آن را دردستانمان بگیریم و در همان مزرعهٔ دورافتاده-تنها نقطهٔ امن و بیآدم این جهان- رها کنیم.
دلتنگم
دلتنگ چه چیزی یا چه کسی… نمی دانم.
چون بازماندهٔ یک جنگ ناتمام،
با خیالاتم زنده ماندهام و رویابازی، چون کلمه بازیهای اوقات تشویش، مرهم اوقات دلتنگیام شده.
تنها به این فکر میکنم که دوباره در کدام لحظه
غافلگیر میشوم؟
دوباره در کدام لحظه منتظری تا مرا از خودم بستانی و به جاودانه ترین داستانها بسپاری؟
وقتی چون امشب که دلتنگی به سرم میزند،
دردِ خیالات به استخوانم میرسد و یک زمستان در سرم یخ میزند.
ولی بازهم رویاست که وعدهٔ بهار را از ذهنم پاک نمیکند.
من در خودم دوباره جوانه خواهم زد
و دوباره در یک لحظهٔ تاریخی،
در گوشهای از این دنیا
غافلگیرم خواهی کرد.
من به این اتفاق ایمان دارم؛ چنانچه تو؛
چنانچه تمام دیوانگان این کهکشان پریشان احوال.
۲ نظر
من متولد میشم، شیر میخورم، راه می رم، رشد میکنم، می آموزم، می جنگم چون رویا دارم….
و چون رویا دارم پس زنده ام….
این روزها از نو متولد شده ام و سرحال و جنگنده برای رویاهام میجنگم
شب رازش را به من گفت
تاریکی روز است !
پرده برمیدارد از کپک های وجود
خنجر میشود و تا آخرین قطره خون نوازشت میکند
شب رازش را به من گفت
رویا بازیچه است. تمام که میشود صاحبخانه اجاره اش را طلب میکند
تکرار میشود قصه و شب با خنجری بزرگتر تو را میخواند
رویا از راه میرسد تو را میکشاند به پرتگاه نشانت میدهد که بازیچه نیست تو را حلق آویز میکند و صد ها بار تو را میکشد نشانت میدهد که بازیچه نیست لب بر لبت میگذارد و زندگی میبخشدت نشان میدهد که بازیچه نیست رهایت میکند از زندگی از مرگ از خودت از من
در گوشت زمزمه میکند شب کوتاه است همراهم بیا …
تو اما به پاهای برهنه ات فک میکنی به سرمای سوزان و لباس نداشته ات به خانومک و زلفانش به قرمه سبزی های مادر به بیمه عمر به نوشته ها و حسرت های نداشته ات
سر میگردانی میبینی رویا رفته
تو میمانی و صبح