روزهاست با خودم فکر میکنم ما عموماً شجاعت زندگی کردن نداریم
با خودخواهی والدین بدنیا می آییم
آرزوهای ناکام آنها را در خود رشد می دهیم و
فرصتی برای دنبال کردن علایقمان باقی نمی ماند
فرصت ، خوش بینانه اش است
گاهاً مغلوب جبر آنها می شویم .
وقتی خواستیم از حداقل اختیارات خود استفاده کنیم [userpro_private]در چاه دین و سنت و عرف و نگاه کنجکاوانه ی همیشه همراهِ جماعتِ بیکار می افتیم
روی ارزش هایمان پافشاری میکنیم ،عصیانگر و انگشت نما می شویم.
انقدر درگیر این تناقضات می مانیم تا وقتش میرسد و شغل انتخاب میکنیم
و اینروزها می بینم شغل ما را انتخاب میکند !
چرا که سعی میکنیم متناسب با آن تغییر کنیم
روحیاتمان ، علایقمان و باورهایمان را با آن وفق میدهیم .
از جبر جغرافیایی و جهان سومی بودن و عادت به کم خواستن و تنبلی و تلاش نکردن و دست و پا زدن در پایین هرم مازلو و آرزوی مهاجرت و استفاده از امکانات حداقلی صرف نظر میکنم .
در این میان ، زمانی به خود می آییم که ” من ” گم شده
و فرصتی برای ابراز وجود و زندگی نیافته است . آیا منِ بیچاره آنگونه که می خواست زیست ؟
این شکاف بزرگ را چگونه پُر میکنیم که مدیون خود نشویم ؟
چند درصد از ما شجاعت زندگی کردن داریم ؟
پی نوشت : عکس مربوط به ساعاتی قبل از یکی از سفرهایم .
[/userpro_private]
۸ نظر
این جمله خیلی زیبا بود “زمانی به خود می آییم که ” من ” گم شده”
بعضی از ما این شجاعت را نداریم چون تاوان این سبک زندگی خیلی سنگین است.
تاوانی به نام آگاهی که با تغییر همراه خواهد بود.
تغییری شاید مبهم که ترس ایجاد میکند.
آگاه شدن منجر به تغییر میشه و تغییر کردن بسیار دردناکه .
ولی این درد به اعتقاد من به خمودی و سستی و روزمرگی ها می ارزه ؛ چرا که باعث میشه به گونه ای زندگی کنیم که تا حالا تجربه اش نکرده ایم و این شگفت انگیزه.
۱۰۰% همین طوره که گفتی شهلا جان
کشف چهره ای دیگر از دنیا
و در این راه استفاده از تجربه رهروان قبلی این راه بسیار آرام بخش 🙂
گاهی اینی که به نظرم بگم “دگردیسی فکری” انقدر نتیجه ی مبهمی داره که بعد از پیله درومدن آدم نمیدونه خودش رو به چه موجودی تشبیه کنه . اینه که درد داره به نظرم نه بدونه چی هست که بخواد بره زندگی کنه نه مشابهی پیدا کنه که بتونه فهمیده بشه یا به حداقل به رسمیت شناخته بشه. در این حالت اون “من” یه هویت یکتا نیست و به نظرم یا خیلی بی رحمانه قربانی می شن و یا راهی پیدا میشه که اسمی برای موجودیت جدید به وجود اومده پیدا شه. این آدم به حالت قبل بر نمیگرده و اگر باز هم عمیق بشه معلوم نیست مثل بقیه پروانه بشه.
وقتی از پیله در میاد چه بخواد چه نخواد دنیای جدیدی رو میبینه و برای تجربه هایی جدید آماده میشه . من فکر میکنم بعد از پیله دراومدن دیگه صحبت قربانی شدن نیست تو در هرصورت پروانه میشی ولی بعضیا پروانه ی زیباتری میشن . فقط کافیه نترسی و پرواز کنی . یکم که به خودت زمان بدی میفهمی توی کدوم گروه قرار میگیری .
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
آیا منِ بیچاره آنگونه که می خواست زیست ؟؟؟؟
تو عکاس خوبی میشی شهلا …
سعیشو کرد . راضی هست ولی قانع نه .
ممنووونم 🙂