گاهی دلت یک اتفاق خوب می خواهد
یک معجزه .
یک چیزی که در اوج ناباوری، حالت را خوب کند
و تو را از این روزهای خفقان و بی حسی نجات دهد .
بی حسی که نه ، گاهی درد مطلق ، گاهی با حالتی مغموم ، خیره به سقف اتاق .
حتی دلت می خواهد در اوج گرمای تابستان ، پاییز اتفاق بیفتد و تو توجیهی برای قدم زدن های بی مقصدت داشته باشی .
نمیدانی منتظر چه هستی ..
شاید هم انتظار اتفاق خاصی را می کشی ، همان که افتادنش ، کابوس تمامی لحظاتت شده .
شاید هم می خواهی یک نفر بیاید تو را بردارد و یکسال آنطرف تر پرت کند !
به کوچکترین دلخوشی ها چنگ میزنی تا روزها بگذرد.
دلبسته اش میشوی .
اما باز خود را میان کوهی تلنبار شده از آشفتگی ها و بیقراری ها می یابی .
شاید به سرت زده باز عاشق شوی
شاید هم دلت هوای همان عشق قدیم را کرده
هم او که از وقتی نیست تمام خیابان های شهر به تو دهن کجی میکنند .
فقط میدانی که نمیدانی چه می خواهی !
همین .
.
پی نوشت : عکسِ غروب یک روز از روزهای تابستان …
۱ نظر
وااااای از روزهایی با حال بد
روزهای انتظار برای اون اتفاقی که هنوز از افتادن میترسه