کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست یادداشت‌ها
    • گفتگوها
    • تفکر
    • جهان دیجیتال
    • مغز
    • فلسفه‌بافی
    • خودکاوی
    • گاه‌نوشت‌ها
    • نامه به هامون
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم وَ می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست یادداشت‌ها
    • گفتگوها
    • تفکر
    • جهان دیجیتال
    • مغز
    • فلسفه‌بافی
    • خودکاوی
    • گاه‌نوشت‌ها
    • نامه به هامون
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

لرزیدن به وقت مرداد (ماجراجویی ۱_ روستای خفر)

۲۰ شهریور ۱۳۹۵
لرزیدن به وقت مرداد (ماجراجویی ۱_ روستای خفر)

پست ایندفعه مختص کسانی هست که جرئت خطر کردن دارند و یه جفت پای قوی برای کوهنوردی و پیاده روی طولانی .

البته این رو منی میگم که چندماه بود بیشتر از چند متر که خب اونم فاصله ی اتاقم تا حیاط بود طی نکرده بودم .

قرار بود ساعت ۴:۳۰ صبح از اصفهان حرکت کنیم به سمت روستای خفر.

خب اول کار ماشین خراب شد و نزدیک هفت صبح حرکت کردیم. البته توصیه م اینه که هرچقدرمیشه زودتر حرکت کنید که زیاد به گرمای ظهر برنخورید .

مخصوصا اگر مثل من مردادماه قصد چنین ماجراجویی ای رو دارید .

از اصفهان رفتیم سمت شهرضا واون موقع از صبح مغازه ی چندانی باز نیست ترجیح دادیم بدون توقف بریم سمیرم و اونجا خریدی برای ناهار که خب برای ما تقریبا شد شام! انجام بدیم

هرچی بیشتر نزدیک سمیرم میشدیم دشت و کوه و باغ های سیب، طنازانه دلبری می کرد و حالمون رو خوب می کرد

فکر می کنم حدود یکساعت و نیم راه بود از شهرضا به سمیرم . البته خب دقیق نمیتونم بگم چون معمولا محو مسیر و ماجراهاش میشم و زمان از دستم در میره .

سمیرم توقف کردیم و من بجای اینکه تغذیه ی شیرین و مقوی برای راه بگیرم طبق معمول دنبال کشک و قارا رفتم و با چهره ای خندان برگشتم.

سمیرم روستای قشنگیه ، پر از گلیم و جاجیم و نمد های رنگ و وارنگی که زنان روستایی با دستای هنرمندشون خلق کردن

با دیدنش روحم میره پیش عشایر و گله های بز و گوسفند و تمام مراحل بافتش از جلوی چشمم رد میشه .

ما فکر کردیم بهتره زودتر راه بیفتیم و برای صبحانه توقف نکنیم بخاطر همین برای ناهار با جوجه کباب موافقت کردیم

ساده تر هم میشه برگزارش کرد ولی خوشی سفر به همیناست دیگه مخصوصا واسه شکموها !

جوجه ی آماده و ذغال وسیخ و مایع آتش زن از سمیرم خریدیم و راه افتادیم سمت حنا .

زیبایی مسیر دو چندان شده بود .عشقبازی کوه و آسمون و

دشت و رودخانه و رنگ هایی که انگار نقاشی شده بودند

حیواناتی که بنظر من خوشبخت بودند در این طبیعت و من به همشون سلام می کردم .

میدونم که میفهمن زبون ما رو . خیلی بهتر از همنوعانمون .

توی راه شاخه های سنگین سیب آویزان بود و من بی طاقت . بالاخره توقف کردیم و از باغبانش اجازه گرفتیم که دو سه تا سیب بچینیم

که خب باغبان صدامون رو نشنید ولی ما سیب رو چیدیم .خیلی خوش طعم بود فارغ از دزدی بودنش .

حرکت کردیم و رسیدیم به حنا و چند راهی که نمیدانستیم هرکدوم به کجا ختم می شود

پیرمردان مهربان روستایی که معمولا تکه به تکه گرد هم جمع شده بودند و گپ می زدند به دادمون رسیدند و مسیر خفر رو نشونمون دادند .

هر جای این مسیر میتونستیم توقف کنیم و غرق در اون حال و هوای خوش بشیم و لذت ببریم

ولی شوق رسیدن به طبیعتی بکرتر، مانع از ایستادن ما می شد

بی وقفه می رفتیم .

و من فلو شدن رو در جاده تجربه می کردم و متوجه زمان و مکان نمیشدم فقط غرق در لذت و هیجان و زیبایی بودم

میانه ی راه برای دقایقی گم شدیم ولی زنان روستایی عجب مردمان خونگرمی اند با خوشرویی مسیر رو نشونمون دادند و ما رو دعوت می کردند به خونشون . تشکر کردیم و خداحافظی کردیم .

افتادیم در جاده ی اصلی و همینطور مسیر رو ازمیان کوه و دره بالا می رفتیم بالاخره به روستای زیبای خفر رسیدیم . از ماشین های غریبه ورودی می گرفتند . باید همانجا محل اقامت شب رو مشخص می کردیم و ماشین رو می گذاشتیم و راه می افتادیم سمت آبشار .

چند راه داشتی . یا میتونستی جاهایی که برای اقامت اجاره می دن رو انتخاب کنی که خب در این صورت

از نعمت برق و دستشویی برخوردار بودی و سقفی هم بالای سرت بود .

یا در جاهایی که تمام خانواده های مسافرکنار هم بودند در آلاچیق ها یا پلاژها مستقر بشی که خب باید قید سکوت و آرامش رو بزنی

یا مثل ماراه سوم رو انتخاب کنی و باغ اجاره کنی که سکو هم برای زدن چادر داشته باشه و در کنار رودخانه باشی و از نعمت صدای آب و آسمون پرستاره ی شب و یه عالمه درخت دور و برت برخوردار باشی ولی قید برق و دستشویی رو بزنی !

مبلغ اجاره ش برای یک شب پنجاه هزار تومن بود که جای تخفیف هم داشت حتی ؛چون فکر میکنم باغ یکی دیگه رو یکی دیگه اجاره داد بهمون !

باغ رو دیدیم و پسندیدیم و من دیوونه ی اون رودخونه شدم که آب سردش با چه فشاری جریان داشت و وقتی کنارش بودی خنکیش رو روی پوست صورتت حس می کردی البته اون موقع هنوز نمی دونستم شب قراره چه بلایی سرمون بیاد .

ماشین رو کنار باغ پارک کردیم چون دیگه مسیر خاکی و سنگلاخ وباریک بود ازونجا به بعد وفقط آدمیزاد و چهارپا میتونست ازش عبور کنه .

ضدآفتاب رو تجدید کردیم و کلاه به سر و عینک به چشم و وسایل غذا رو با آب معدنی و دستمال کاغذی و دستمال مرطوب توی کوله گذاشتیم و راه افتادیم .

حدود سه ساعت پیاده راه داشتیم البته با چند توقف دو سه دقیقه ای و کوتاه برای نفس تازه کردن .البته من نیم ساعت تا یکساعت رو به این زمان اضافه میکنم اونم بخاطر آب بازی توی رودخونه بعد از دوساعت راه رفتن .

توی راه با یه سگ دوست شدیم خیلی مهربون بود نازش کردم و اسمش رو گذاشتم روکی .

روکی چه توی رفت چه برگشت نیم ساعتی همراهیمون کرد و وقتی جلوتر می رفت می ایستاد و به ما نگاه می کرد تا بهش برسیم ما هم در جوابش وقتی جلو می افتادیم همینکارو می کردیم و بهش میگفتیم اگه بازم دووم بیاره و ادامه بده بهش جوجه کباب میدیم . ولی فکر میکنم توی دلش میگفت اینا دیوونن من خسته شدم چون بعدش غیبش می زد .  البته ناگفته نماند من این جمله روچندبار به خودم گفتم وقتی جونم تموم میشد .

هیچ آدمیزادی توی این راه نمیدیدی فقط تو بودی و طبیعتی بکر که ذره ذره ش عشق بود و زیبایی .

و تو غرق صدای آب و پرنده ها و حتی گاهی صدای عمیق و طولانی سکوت میشدی .نزدیکای آبشار بود که به یک گله ی بزرگ گوسفند و چوپانش رسیدیم و خوشبینانه پرسیدیم چقدر راه مونده تا آبشار ؟ که گفت بیست دقیقه ولی خشکه و قطره ای آب نداره. درسته که خیلی خسته بودیم ولی تصمیم گرفتیم بریم و خودمون ببینیم .شاید ذره ای بیشتر مشقت کشیدن به خیالات و حسرت بعدش می ارزید . و ما تا تهش رفتیم درسته که آب نداشت ولی عظمتش دیدنی بود حتی من با آب هم تصورش کردم و بیشتر دوستش داشتم . ما در این مسیر انقدر زیبایی رو دیدیم و تجربه کردیم که عملا در این مقصد پوچ مثل تمام مقاصد دیگه ، چیزی رو از دست نداده بودیم چون از مسیر لذت برده بودیم .

نیم ساعتی هم اونجا نشستیم در محاصره ی کوه ها .و با خود خلوتی تمام نشدنی داشتیم که روحمون رو اغنا کرد و گویا قوای از دست رفته مون برگشت تا بلند بشیم و عزم بازگشت کنیم . یه جایی توی مسیر، پر از درخت بود و شبیه جنگل . تصمیم گرفتیم بریم اونجا بساط غذا رو راه بندازیم ولی باید خیلی زود برمیگشتیم وگرنه به تاریکی میخوردیم که خب دیگه نمیتونستیم حرکت کنیم و خطرناک بود در اون کوه ها و دره ها . چون در بهترین حالت خوراک گرگ ها میشدیم .

تا به اون جنگل برسیم تقریبا می دویدیم و من فکر می کنم شوق رسیدن به غذا بود که از ما چنین موجودات سخت جانی ساخته بود با اون همه خستگی و هیچی غذا نخوردن از شب قبلش .

غذا رو هم کنار رودخونه خوردیم که قسمت مهیجی از این ماجرا بود مخصوصا نحوه ی خلاقانه و مسخره ی سیخ گرفتن من و با کلاه باد زدن !

منقل نیازی نبود روی زمین ذغال ها رو ریختیم روی هم و دو طرفش سنگ های هم ارتفاع گذاشتیم برای میزان کردن سیخ ها ، آتش زدیم و بعد از مدتی ذغال ها رو پخش کردیم و بقیه ی داستان رو دیگه همه میدونن . نحوه ی آتش درست کردن رو از این جهت نوشتم که تا حالا انجام نداده بودم البته ایندفعه ام انجام ندادم ولی خیلی شاهدش بودم .

بعد از غذا حرکت کردیم سمت باغ . ولی باغ شبیه سراب بود ، هر پیچی رد می کردیم به امید پیدا کردن نشونه ای از امید بود ولی فقط توهمات زیبای ما بود .بین راه رسیدیم به روکی و الوعده وفا . البته چون همراهیمون نکرد بیشتر استخوان نصیبش شد تا جوجه کباب . من بی تقصیرم واقعا فکر نمی کردم دوباره ببینیمش .با وجود کم سخاوتی ما، خیلی خوشحال شد و باز هم نیم ساعتی همراهیمون کرد .

کشان کشان خودمون رو رسوندیم به ماشین و با همان قیافه های زار برگشتیم روستا و صبحانه و کلی نوشیدنی خریدیم و برگشتیم به باغ .

چادر رو برپا کردیم و نوشیدنی ها رو گذاشتیم توی رودخونه خنک بشن و دورش کلی سنگ چیدیم .

شب بود و تاریکی مطلق و سمفونی جیرجیرک ها و صدای پرشور آب و آسمون پرستاره و گروه سرود گرگ ها و شغال ها ..

کیسه خواب داشتیم ولی اصلا کافی نبود . با اینکه مردادماه بود ولی من دست کم سه تا پتو روی اون کیسه ی خواب نیاز داشتم .

فکر می کنم اگر لرزیدن ها و درد بدن که سرما تشدیدش می کرد و بی خوابی رو فاکتور بگیریم تجربه ی واقعا بی نظیری بود .

البته در نظر داشته باشید آب رودخونه همونجور که غروب می بینید باقی نمیمونه و میاد بالا و پرفشار میشه .

صبح همه ی نوشیدنی هامون رو آب برده بود به جز باکس سنگین آب معدنی .

حاضرم باز هم تجربه ش کنم . دفعه ی دیگه توی بهار که آبشار آب داشته باشه و طبیعت متفاوتی رو ببینم با یک عالمه لباس گرم و پتو !

 

 

 

پی نوشت _ خلاصه برنامه :

زمان اقامت : ۱ شب _ (ترجیحا در بهار ) از حدود ۵ و ۶ صبح حرکت باشه و شب، اقامت و فردا صبح بازگشت .

مسیر : اصفهان _ شهرضا _ سمیرم _ حنّـا _ روستای خفر

کوله پشتی : لباس گرم و پتو _ دستمال کاغذی _چادر _ کیسه خواب _ آذوقه هم سلیقه ی فردیه  (ولی بهتره سبک باشه و مقوی )

از نگاه دوربین :

 

image-3-576x1024 image-5-576x1024 image-7-576x1024 image-8-576x1024 image-2-1024x576 image-4-576x1024

 

 

 

 

 

 

 

 

۶ نظر
0
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
آدم های دوست داشتنی
نوشته بعدی
توسعۀ شخصی ، تا چه حد شخصی ست ؟

۶ نظر

ishto7 ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۲:۰۲ ب٫ظ

چقدر زیبا بود. وقتی می‌خوندم می‌تونستم خودم رو اونجا تصور کنم.
راستی خیلی سایت قشنگی داری. باید از روش کپی کنم. من بعد یک سال هنوز با فونت وبلاگم مشکل دارم :))
خوشحالم که حالا می‌تونم نوشته‌هات رو اینجا بخونم. 😉

پاسخ
شهلا صفائی ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۴:۵۴ ب٫ظ

ایمان جان خوشحالم که اینجا می بینمت .امیدوارم در ادامه هم از محتوای سایت راضی باشی 🙂

پاسخ
هومن کلبادی ۱ مهر ۱۳۹۵ - ۱:۲۴ ق٫ظ

سفر ، همیشه زیبائی ها و جذابیت های خودش رو داره به خصوص که با ماجراجویی و کنجکاوی هم همراه باشه . قطعاً داشتنِ همسفرانی خوب ، میتونه لذتِ سفر رو جندین برابر کنه و مشکلات و مشقاتِ احتمالی رو هم ، تا حد زیادی کاهش بده . بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی . . .

پاسخ
شهلا صفائی ۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱:۳۷ ب٫ظ

من عاشق سفر کردن و ماجراجویی ام و امروز اگر ادعا کنم دستاوردی دارم به یمن همون جسارت هایی ست که من رو از حاشیه ی امن خودم خارج می کرد و به من می آموخت . همسفر خوب ، خیلی خوبه ولی من مثل همیشه میگم همسکوت خوب ،بهتره .

پاسخ
bm110 ۲۲ دی ۱۳۹۵ - ۲:۴۵ ق٫ظ

خارج شدن از وضعیت امن ملزوماتی نیاز دارد.
شاید هشیار شدن در زمانی که بنگری جه روزها و چه ماه ها و حتی چه سال ها که بیهوده تلف کرده ای. خواه با بودن در یک رابطه ی غلط یا یک رابطه ی درست ولی بی هدف ویا خوشی و سرمستی در دوره ای که هیچ چیز از آینده متصور نبودی و حتی غیره.
سخت زمانی که شرایط به نحوی باشد که مجبور باشی از صفر شروع کنی.
نقطه ی امیدوار کننده اما هنگامی ست که به جای جازدن ایمان بیاوری که یا تغییر را پذیرا باشی و یا خداحافظی با اصل خویش.
اعتراف می کنم انتخاب راحتی نیست.
در بدو انتخاب هم شاید در ضعیف ترین حالت خود قرار بگیری.
خوش به حال افرادی که با شجاعت انتخاب کردند.
زمانی به سردادن شعار مشغول بودم اما وقتی پیش رفتم و در این امر خبره شدم به طور غیرقابل تصوری بعضاافرادی که خواه از سر ناآگاهی یا آگاهی شعار می دادند را در سریع ترین زمان میشناختم. ولی مدتی بعد با شرمندگی سعی کردم خودم باشم.
و این سعی همچنان ادامه دارد.
راستی!
(با اندکی تاخیر)تولدت مبارک شهلاجان(:
تقریبا دوماهه کوچ رو پیداکردم و خوشحالم از این بابت.

پاسخ
شهلا صفائی ۲۲ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۹ ب٫ظ

بهروز عزیز ، ممنونم که اینجا هم،من رو همراهی می کنی دوست من و مطمئنم ، با نظرات و نوشته های عالیت ، در هر چه پر بارتر شدن کوچ ، به من کمک می کنی . بابت تبریکت هم بی نهایت ممنونم و امیدوارم همیشه ، دوست خوب و اهل تفکری چون تو ، در مسیر رشد و توسعه ی کوچ ، من رو همراهی کنه . ممنونم که هستی و ممنونم که مینویسی برام . در مورد چیزی که نوشتی هم می تونم اینو بگم که همۀ ما ، در مسیر زندگیمون ، تصمیماتی رو می گیریم که خوب یا بد ، برامون درس هایی رو به همراه دارن و مهم اینه که بتونیم تصمیماتی قابل دفاع بگیریم ؛ البته منظورم از دفاع ، در برابر دیگران و قضاوت های اونها نیست ؛منظورم اینه که تصمیماتی بگیریم که در خلوت خودمون ، از خودمون راضی باشیم . البته همونطور که میدونی ، برای تجربه کردن و یادگرفتن ، باید از حاشیه ی امن خودمون ، خارج بشیم تا با مواجهه با چالش های محیط و به چالش کشیدن خودمون ، بتونیم مهارت ها و قابلیت های فردی خودمون رو توسعه بدیم و باعث بهبود کیفیت زندگی خودمون و اطرافیان بشیم . بازم ازت ممنونم که همراهیم می کنی دوست خوبم و منتظر نوشته ها و نظرات سازنده و عالیت هستم .

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

ما خیالِ یارِ خود را پیشِ خود بنشاندیم

۱۰ اسفند ۱۳۹۶

دلبستگی های کوچک یا ترس های بزرگ؟

۲۹ اسفند ۱۳۹۵

خوشبختی همینجاست؛ روی شانه ی تو!

۲۵ خرداد ۱۳۹۶

قصه ی من و مزرعه م

۳ بهمن ۱۳۹۵

یه گوسفند متمدّن !

۱۸ دی ۱۳۹۵

من از این آدم ها می ترسم…

۲ مرداد ۱۳۹۶

کم‌ترین تحریری از یک آرزو این است…

۲۶ مرداد ۱۳۹۹

دردها همچون شادی ها ناپایدارند.

۷ بهمن ۱۳۹۵

تلاش کن و امیدوار باش

۱۵ شهریور ۱۳۹۷

زیر درخت انجیر…

۱۰ شهریور ۱۳۹۶

دسته بندی

  • تفکر (۲۵)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • خودکاوی (۴۵)
  • فلسفه‌بافی (۲۴)
  • کافه کتاب (۶۱)
  • گفتگوها (۲)
  • مغز (۵)
  • یادداشت‌ها (۱۴۷)
    • نامه به هامون (۱۳)

آخرین نوشته ها

  • ذهن داستان‌گو و مغز خطاساز ما، واقعیت‌های دنیا را چگونه تحلیل می‌کند؟
  • همزاد
  • آسمان تو چه رنگ است امروز؟
  • پشت پرده ریاکاری – دن اریلی
  • آواز غم
  • Mindset (مدل ذهنی) – کارل دوئک
  • جهنم ما دیگران‌اند…
  • پارادوکس زمان – فیلیپ زیمباردو
  • کم‌ترین تحریری از یک آرزو این است…
  • متفکر نقاد چه ویژگی هایی دارد؟ (۷)- اطمینان به عقل

دیدگاه ها

  • تفکر نقادانه و خلاقانه | کوچ - شهلا صفائی در استعداد ذاتی چقدر مهمه توی رشد ما آدما؟
  • پارسا در ذهن داستان‌گو و مغز خطاساز ما، واقعیت‌های دنیا را چگونه تحلیل می‌کند؟
  • سمیه در ذهن داستان‌گو و مغز خطاساز ما، واقعیت‌های دنیا را چگونه تحلیل می‌کند؟
  • ابی در ذهن داستان‌گو و مغز خطاساز ما، واقعیت‌های دنیا را چگونه تحلیل می‌کند؟
  • نسیم عرفان در ذهن داستان‌گو و مغز خطاساز ما، واقعیت‌های دنیا را چگونه تحلیل می‌کند؟
  • روانشناسی نفوذ - رابرت چالدینی | کوچ - شهلا صفائی در اثر هاله‌ای (Halo Effect)
  • اثر هاله‌ای (Halo Effect) | کوچ - شهلا صفائی در انواع سوگیری‌های شناختی
  • اثر هاله‌ای (Halo Effect) | کوچ - شهلا صفائی در خطای شناختی چیست و چگونه عمل می‌کند؟
  • خوش‌بینی آموخته شده - مارتین سلیگمن | کوچ - شهلا صفائی در تکنیک ABC – آلبرت الیس
  • قوی سیاه - نسیم طالب | کوچ - شهلا صفائی در خطای تأیید – نظرات و عقاید ما از کجا می‌آیند؟

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.