من در طی سالها همنوایی و گاها مقاومت در برابر تغییر شرایط و افراد
بالاخره آموختم سبک زندگی ام را خودم انتخاب کنم
تا آنجا که توانسته ام و می توانم ،
همه ی تلاشم رهایی از قید و بندها و مرزها و محدودیت هاست
انجام می دهم آنچه می خواهم
و از تجربه ی ناشناخته ها هراسی به دل راه نمی دهم
چرا که معتقدم لذت خطر کردن حتی اگر سقوط در آن قطعی باشد
از آسودگی یکجا نشستن و توهم زیبا زیستن ارزشمندتر است .
سخت بر این باورم او که درد عمیق زندگی را لمس نکرده باشد
هرگز طعم لذت بردن از لحظه ها را نخواهد چشید .
این روزها “در خودم” زندگی می کنم
و چقدر دوست دارم “خودم را” زندگی کنم
که بین این دو شکافی ست عمیق
شکافی از جنس خستگی و تکرار
مثل افتادن در دام روزمرگی !
پی نوشت: ورقی از نوشته ی من در هزار و اندی روز پیش..
«زمان» مفهوم عجیبی ست.
۴ نظر
چه باید کرد با من
منی که “خودم” زندانی
زندان «خویشتن» است…
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان/
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند…
نوشتن احساس های روزمره واقعا چیز عجیبیه به نظرم خیلی مهمتر از هدف گذاری یا خیلی از نوشته های دیگست
گاهی اوقات جواب سوالها و احساساتی که داری را میتونی تو اونجا پیدا کنی احساساتی که احتمالا هیشکی نمیفهمنشون
چون خیلیاشون رشد میکنند و شکلشون عوض میشه ولی همه یه ریشه و بذر مشخص دارند
بذری که سالها قبل خودت کاشتی و الان از دیدن شاخ برگاش هیجان زده میشی
البته بعضیاشون انقدر خجالت اور که تو صد تا صندوق قایم میکنی که دست کسی بهشون نرسه :)) اما با این حال احتمالا بهترین حرف هایی بوده ک زدی چون صادقانه ترین بوده و نمیشه با دیگران به اشتراک گذاشت
کاملا باهات موافقم.
اینجور نوشته ها اصیل اند و واقعی تر از آنچه تا کنون گفته ایم.
چرا که حاصل چیدمان زیبای افکار فعلی نیست و دستاورد سالهای «زندگی» ست.
همیشه میگم جایی که الان هستم و کاری که الان انجام میدم و آدمی که امروز هستم حاصل کدام آرزو و انتخاب من در گذشته است؟