کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟

14 شهریور 1397
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟

امروز، ماجرایی پیش آمد که باعث شد تصمیم بگیرم برای یک روز از کوچ روانشناسی اجتماعی و هم‌اندیشی کمی فاصله بگیرم و بجای حرف زدن های بی وقفه، کمی هم بشنوم.

مریم بود که ایمیل زد. دوست قدیمی دوران مدرسه‌ام. شماره ی تماسم را برایش ایمیل کردم و حرکت کردم. سالیان سال بود از او بی‌خبر بودم و حالا شاید تنها مرهمش دوستی قدیمی بود که می‌توانست ساعت‌ها بی‌آنکه قضاوتش کند به حرف‌هایش گوش کند.
در کافه‌ای حوالی خانه‌اش که از قضا کافهٔ آشنا و‌ موردعلاقهٔ خودم هم بود قرار گذاشتیم.
تا مرا دید در آغوشم گرفت و گریست. و من فهمیدم حالش از آنچه از واژه‌های نامه‌اش دریافت کردم، کمی حادتر است.

گفت شهلا، از امیر جدا شدم.
(و منی که نمی‌دانستم امیر، که بوده و اساساً این‌ها از کی باهم آشنا شده بودند و در چه سبک ارتباطی بودند و چه شد که تمام شد فقط بخاطر بدی حالش حدس زدم که همدردی مرا می‌خواهد گفتم متأسفم؛ بیا اول یک چیزی سفارش دهیم و بعد برایم تعریف کن چه شده. آنقدر می‌مانم تا آرام شوی.چشمانش نگران شد که گفتم: من همیشه برای تو وقت دارم.)

گفت رفتم ببینمش مثل همیشه. خانه‌شان قرار داشتیم. در حیاط خانه همدیگر را بوسیدیم ولی به نظر مستأصل می‌آمد. ( و من هنوز نمی‌دانستم امیر که بوده؛ جز اینکه حتما آنقدر اهمیت داشته که مریم را انقدر پریشان و مجنون کرده و همین کافی بود. ترجیح دادم دیگر به پرسش‌های ذهنی‌ام فکر نکنم و با او همانگونه که خودش می‌خواهد همراه شوم.)

همانطور که بغلش کرده بودم و‌ می‌بوسیدمش انگار عصبی بود. بوسه‌مان چیزی از روی عادت لحظهٔ دیدار بود. ولی حس کردم نگاهش و فکرش جای دیگری‌ست.
الان هیچ چیز از حرف‌هایش یادم نمی‌آید انگار خشکم زده بود انگار سال‌ها بود تمام قد در حیاط خانه‌شان با چشمانی باز، یخ زده بودم.
تنها جمله‌ای که شنیدم این بود که: «مریم، من دیگر نمی‌توانم این رابطه را ادامه دهم»

میان هق هق گفت: ای کاش فهمیده بودم این بوسه، آخرین بوسهٔ ما خواهد بود شاید هیچوقت تمام نمی‌شد.
(در همین لحظه پسری از در وارد شد و برای چندثانیه مریم دیگر آنجا نبود. گویا به سفری ذهنی در کنار امیر با زل زدن به آن غریبه‌ی از راه رسیده رفته بود.
ناگهان به خود آمد و من گویا نفهمیدم که اصلا آنجا نبوده همچنان در چشم‌هایش نگاه می‌کردم بدون اینکه در واکنش به حرف‌هایی که شاید اگر برای خودم بود احمقانه می‌پنداشتم، به او زل بزنم و یا با نگاهم ترغیبش کنم که دست بردارد.
مدت‌هاست آموخته‌ام شهلا شهلاست و دیگران دیگران. کسی را نه با خوشی‌های خودم قیاس می‌کنم و نه دردشان را هم‌وزن دردهای خود می‌پندارم.
آن‌ها را مجموعه‌ای از تجربه‌های شخصی‌شان می‌دانم بی‌آنکه بخواهم فکر کنم اگر دردش از من کمتر است پس دوام می‌آورد و یا اگر خوشحال است کی خوشحالی‌اش تمام می‌شود. شاید درد فعلی هرکسی که با درد دیروزهای دورِ من هم‌وزن است از توان روحی فعلی‌اش بسیار فراتر باشد. )

گفت: همانطور که حرف می‌زد و‌دلایلش را برای جدایی می‌گفت با چشمانی گرد شده و تنی که دیگر وزنش را حس نمی‌کردم به او نگاه می‌کردم. هیچ چیز جز صدای قلبی که بشدت به سینه‌ام می‌کوبید و سری که سنگین و داغ می‌شد حس نمی‌کردم.
هی می‌خواستم بگویم صبر کن نمی‌شنوم فقط یکمی صبر کن نفسم بالا بیاید ولی همچنان لب‌هایش تکان می‌خورد و من گیج‌تر و سردرگم‌تر از آن بودم که بتوانم کلمه‌ای پیدا کنم و در جوابش بگویم.

( درک حال مریم، حتی برای کسی که هیچوقت پیش نیامده باشد که قلبش شکسته باشد کار سختی نبود چه برسد به من!
می‌دانستم که در آن لحظات، در قلب و مغزش چه اتفاقی در حال رخ دادن بوده.
واکنش روانی به طرد شدن با موقعیتی که در آن، مغز احساس خطر می‌کند به کلی تفاوت دارد.

زمانی‌که مغز احساس خطر می‌کند و موقعی که تهدید شناسایی می‌شود، پیامی اورژانسی به هیپوتالاموس(مرکز فرماندهی هورمون‌های بدن) می‌رسد. هیپوتالاموس، اعصاب سمپاتیک را به حرکت وامی‌دارد، کورتیزول را در رگ‌ها جاری می‌کند، ضربان قلبمان تند می‌شود، جریان خون قدرتمندتر می‌شود و آدرنالین در کل سیستم جریان می‌یابد. راه‌های هوایی باز می‌شود، چشم‌هایمان گشاد می‌شود و آماده‌ایم تا بجنگیم.
در زمان جدایی، درست برعکسِ زمانی که تهدید را احساس می‌کنیم در زمان شنیدن جواب رد، مغز اعصاب‌ پاراسمپاتیک را فعال می‌کند.
ماهیچه‌های سیستم گوارشی منقبض می‌شوند، راه‌های هوایی تنگ می‌شوند و نفس کشیدن سخت‌تر می‌شود. ضربان قلب کند می‌شود. خیلی عمیق و واقعی احساس می‌کنیم که قلب‌مان شکسته.)

گفت: به زور خودم را به خانه کشاندم و روی زمین افتادم و فقط زار زدم.
(هنوز هم داشت زار می‌زد)
گفت: آنقدر گریه کردم که از حال رفتم. بعدش گفتم رفت که رفت؛ من قوی‌تر از آنم که از پا بیفتم. ولی هنوز چندساعت نشده بود که به هر دری می‌زدم از او خبری بگیرم. به زمین و زمان التماس می‌کردم.
در این سال‌ها حرف‌های تو را می‌خواندم؛ مثل قدیم تنها کسی بودی که صراحتاً واقعیات را می‌گفتی و می‌گذاشتی آدم‌ها با آن روبرو شوند. من نمیخواهم اطرافیانم با دروغ آرامم کنند. تو بگو چکار کنم؛ احساس می‌کنم نفسم دیگر بند می‌آید از درد.

( من بهت‌زده بودم که الان زیر بار سنگین اینهمه اعتماد و این وضعیت حیاتی چکار کنم.. اصلا چرا فکر می‌کرد من همان آدم پانزده سال قبلم؟ من آدم دیروزمم نبودم. در دل امیدوار بودم راجع به صراحت، هنوز هم حق با او باشد. هرچند این صراحت، جاهایی کار دستم داده بود.
گفتم: مریم‌جان، عموم آدم‌ها دل‌شکستگی و جدایی را تجربه می‌کنند.
رابطه‌ها و فراز و نشیب‌هایشان بخش جدایی‌ ناپذیر زندگی انسان هستند. فقط به مرور زمان، این جدایی‌ها کمتر غافلگیرمان می‌کنند چرا که بیشتر می‌آموزیم. می‌آموزیم که چطور با این موقعیت‌ها کنار بیاییم. معمولاً اولین جدایی‌ها هستند که از همه دشوارترند.)

سعی نداشتم او را قانع کنم می‌دانستم که چه کار دشواری خواهد بود. فقط میخواستم کمی از خودش فاصله بگیرد و به مریم امروزش نگاه کند. همین که خواستم حرفم را با وجود آشوبی که در مغزم به پا شده بود ادامه دهم گفت:
دلم می‌خواست اتفاقی می افتاد و الان دوباره وسط رابطه بودم. نه اولش نه آخرش. همان روزهای امن و بی تنش وسط رابطه.

(او حالا داشت از عمق خاطرات دوست داشتنی‌اش می‌گفت و من بازهم به خوبی می‌توانستم تصور کنم که در آن لحظات، بر او چه می‌گذشته.
گفتم: همهٔ ما زمانی احساس کم بودن می‌کنیم زمانی که این چنین ناامیدانه برای چیزی که از دست رفته گریه می‌کنیم و حس طرد شدن تا عمق جان، آزارمان می‌دهد. این دوگانگی‌هایی که به جانمان می‌افتد تا مدت‌ها همراه ماست. مریم؛
روزی دیر یا زود می‌فهمی که اگر کسی تو را نمی‌خواهد، تو هم او را نمی‌خواهی. به عقیدهٔ من هیچ ارتباطی یکطرفه شکل نمی‌گیرد و اگر هم این چنین باشد حتما یک جای کار می‌لنگد و ممکن است صاحبان ارتباط با نقابی عاشقانه، سعی دارند برای منافعی پنهان، همه چیز را حفظ کنند.
همهٔ ما عاشق آن لحظاتی هستیم که با تجربه‌هایی امن و دوست‌داشتنی، با لمس دست یارمان، با بوسیدن همدیگر یا گوش دادن به صدای نفس ها و ضربان قلبش و یا زل زدن به نگاهش که از دیدن ما مملو از برق شادی و هیجان و خوشبختی‌ می‌شود، از این دنیا جدا شویم و با اکسی توسینی که روانهٔ جانمان می‌شود شوری ناگفتنی سرتاپای وجودمان را بگیرد و با دوپامینی که در خونمان ترشح می‌شود پر از خوشبختی و نشاط شویم و ضربان قلبمان منظم شود و احساسی مثبت تمام دنیایمان را پر کند.
ولی فراموش می‌کنیم که باهرکسی قرار نیست این حس را تجربه کنیم. قرار نیست اگر دوستش داریم، آن حس امن و آرامش و شور را نیز از وجودش و از لمس دستانش دریافت کنیم.
اگر قلباً بدانی او تمام این حس‌های خوب را با تو تجربه نمی‌کند بازهم او را می‌خواهی؟ بازهم حست به او مثبت است؟
خیلی زودتر از آنچه فکر کنی دل شکسته‌ات التیام می‌یابد و ناراحت می‌شوی از اینکه امروز بواسطهٔ حرف های شخصی دیگر، این چنین خودت را و مریم کوچولوی درونت را آزرده و غمگین کرده‌ای. کودکی که الان گوشهٔ قلبت کز کرده و زانوهایش را بغل گرفته و تو حتی دست نوازشی به سرش نمی‌کشی و بخاطر دیگران این چنین عذاب می‌کشی.
تو الان دلت شکسته و درد قلب، مثل هر درد فیزیکی دیگر، زمان می‌برد تا التیام یابد.
بدن، درد قلب را مثل درد معتادی که کوکائین، دراگ یا الکل به او نمی‌رسد درک می‌کند.
این درد، عیناً همان درد است چون سلول‌های عصبی در هردو حالت( چه شکست عاطفی و چه ترک مواد مخدر) یک کار را میکنند.
و ما صرف‌نظر از اینکه معتاد عشقیم یا موادمخدر، فقط دوز بالاتر طلب می‌کنیم و در ذهنمان دائما با خود درگیر می‌شویم:
«آیا باید به او تلفن کنم؟»،
«نه نباید افسرده باشم»
«اگر او را ببینمش چکار کنم؟»
نتیجه اینکه ما دچار احساس درد عمیقی می‌شویم که هم فیزیکی ‌است و هم احساسی.
مریم جان؛
درد این طردشدن و ترک شدن تمام می‌شود. یادت باشد که تو هیچوقت آن حس عمیق دوست داشتن و‌دوست داشته شدن را از دست نداده‌ای چرا که در بهترین جای خاطراتت جا خوش کرده و روزی سپاسگزارش خواهی بود که به تو یاد داد چه توانایی بزرگی در عشق ورزیدن داری و دوست داشته شدن چه طعم خاص و لذت‌بخشی دارد.
از این روزها که عبور کنی، روابط و آدم‌ها را بهتر خواهی شناخت. می‌دانی چه می‌خواهی و چه رابطه‌ای وجودت را سرشار از دوپامین و حس شادی و آرامش می‌کند. رابطه‌ای که بتوانی در آن هروقت که می‌خواهی آزادانه حرف بزنی و هروقت نیاز داشتی سکوت کنی.
این رابطه نیاز به جستجوی دشواری ندارد؛ هر آن که بیاید آن را خواهی شناخت.هیچوقت به زور و اجبار و اصرار، آن را ایجاد نکن وقتی وجود ندارد.)
گفت: شهلا چطور این همه چیز را بلدی؟ چطور می‌فهمی در من چه آشوبی‌ست؟

( با اینکه یک لحظه ترس وجودم را گرفت، تصمیم گرفتم همچنان به صراحتی که در من سراغ دارد ادامه دهم تا شاید اگر روزی خواست به یک کلمه از این حرف‌ها در وجودش تکیه کند، آن‌ها را واقعی بیابد.
گفتم: بیش از اینکه بگویم تو را درک می‌کنم؛ امیر را می‌فهمم.
سالها قبل، در همین موقعیت او قرار داشتم. من هم قلبی را شکستم.دوستی داشتم که پس از مدت‌ها، می‌خواست چیزی فراتر از یک دوست برای من باشد. او را بسیار لایق و قابل اعتماد می‌دانستم. بنابراین به او این شانس را دادم که خواسته‌اش را بیان کند.
یک روز با او برای ناهار بیرون رفتم. یادم است بهترین لباسش را پوشیده بود و از همه لحاظ کاملاً آراسته بود. بیرون رفتن با شخصی که آنقدر به من اهمیت می‌داد حس خوبی داشت ولی وقتی دستم را می‌گرفت، ضربان قلبم تغییری نمی‌کرد و خبری از دوپامین نبود.
تلاش کردم با استدلال و با مهربانی و احترام، رابطه را پایان دهم؛ هیچوقت آن بغض و چشمان نگرانش را فراموش نمی‌کنم.
زمانی که من داشتم با او حرف می‌زدم حس می‌کنم دیگر نمی‌شنید چرا که اعصاب پاراسمپاتیک او کار خودشان را شروع کرده بودند و او جلوی چشمان من خشکش زده بود.هر لحظه احساس می‌کردم که ضربان قلبش کندتر و کندتر می‌شود.
من قبلا درست جای امیر بودم!
دلم می‌خواست بغلش می‌کردم و می‌گفتم همه چیز درست می‌شود این درد تمام می‌شود ولی من هیچوقت آدم مناسبی برای این کار نبودم. تضادی که میان مغز و قلبم به پا شده بود برای آرام کردنش و اینکه نباید؛ در نهایت به پیروزی مغزم انجامید.
پس به سادگی بغلش کردم و گفتم خداحافظ؛
به این امید که کسی دیگر، جایی، بتواند آرام‌اش کند.)

مریم دیگر گریه نمی‌کرد.. گویی دردش را میان حرف‌هایم از یاد برده بود. هرچند می‌دانستم ساعتی بعد، این درد دوباره به سراغش خواهد آمد.
از کافه بیرون زدیم و ساعت‌ها در تاریکی شب بی اینکه حتی کلمه‌ای بر زبان بیاوریم، خیابان‌های شهر را قدم زدیم.

۶ نظر
14
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
پرونده های نیمه باز ذهن ما
نوشته بعدی
تلاش کن و امیدوار باش

۶ نظر

صادق ۱۴ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۲ ب٫ظ

انگلیسیا یه ضرب المثل دارن میگه هر چیزی نکشدت قوی ترت میکنه این تجربه از اون تجربه هایی که آدم باید به تنهایی ازش گذر کنه

پاسخ
م.فلاح ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ - ۲:۰۶ ق٫ظ

با این قسمت از متن کاملا موافق هستم:
عموم آدم‌ها دل‌شکستگی و جدایی را تجربه می‌کنند.
رابطه‌ها و فراز و نشیب‌هایشان بخش جدایی‌ ناپذیر زندگی انسان هستند. فقط به مرور زمان، این جدایی‌ها کمتر غافلگیرمان می‌کنند چرا که بیشتر
می‌آموزیم. می‌آموزیم که چطور با این موقعیت‌ها کنار بیاییم. معمولاً اولین جدایی‌ها هستند که از همه دشوارترند.)

من هم این تجربه رو داشتم اما الان خوشحالم که اون زمان در اون خواسته شکست خوردم. چون الان میتونم بفهمم اگر اون اتفاقی که من میخواستم در اون زمان می افتاد باید تن میدادم به تمام اتفاقات بدون چون و چرا باید تن میدادم به تمام مشکلات و پستی بلندی ها به صورت کاملا یک طرفه ! و دیری نمی گذشت که من کم میاوردم و بعد میخوردم زمین گرم و نتیجه زمین خوردن من میشد از هم پاشیدن یک زندگی مشترک و بعد هم عمری تا لحظه مرگ خاطرات تلخ و…..
صحبت هایی که کردید مناسب احوال اون شخص بوده موافقم و واقعا در اون شرایط آدم نمیدونه چه عباراتی رو به کار ببره که هم شخص با واقعیت کنار بیاد هم آرامش بگیره اما متاسفانه در همون لحظه شاید آرامشی وجودشو بگیره اما مغز انسان تا مدت ها تحت تاثیر این مسئله قرار میگیره و افکارش بهم میریزه برای افرادی که سال ها قبل این تجربه رو داشتن هنوز بعضی وقتا بعضی از چرا ها تو ذهنشون نقش می بنده اون فردی که تازه دچار مشکل شده که جای خود دارد.

پاسخ
سمیه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۱:۵۱ ق٫ظ

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد…

پاسخ
ali ۱۷ شهریور ۱۳۹۷ - ۸:۳۷ ب٫ظ

خزنده می خزد

عقاب پستانداران را نظاره می کند

اما خیز برمی‌دارد به سوی پرستوها

خواست خدا بود مرگ کودک سوری کنار دریا

چایی تازه دم کرده بوی صابون می دهد

حتی همین فرش زیر پایت

سمورهای آبی گیاه خوار شده اند

رود جاریست

آب بخور

پاسخ
مریم ۱۸ شهریور ۱۳۹۷ - ۶:۴۲ ب٫ظ

چقدر دردم گرفت با این متن

پاسخ
احسان ۵ آذر ۱۳۹۹ - ۰:۱۸ ق٫ظ

اگه آدم بخواد منتظر اتفاقات بمونه که اکسی‌توسین براش بیاره بیشتر به فقدانش می‌افته.
آدما همش باید خودشون مولد باشن برا خودشون.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

باخت و بُرد، یا بازنده بودن و برنده...

22 دی 1395

توجه من کجاها خرج می‌شه؟

8 فروردین 1399

در باب رمانتیسیزم – قسمت اول

14 آبان 1397

پس از مرگم، پرنده خواهم شد…

4 خرداد 1396

خوشبختی همینجاست؛ روی شانه ی تو!

25 خرداد 1396

در باب اهمیت آموزش (١)

2 تیر 1396

درباره‌ی کووید۱۹ و جهان پساکرونا

6 فروردین 1399

درباره ی تغییر و بالا بردن استانداردها

8 آبان 1398

کرونا ویروس و زندان استنفورد

2 فروردین 1399

امید هیچ معجزی ز مرده نیست..

31 فروردین 1399

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.