کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

رنج بازگشت

17 شهریور 1400
رنج بازگشت

خواندن «رنج بازگشت» اینیاتسیو سیلونه، آن‌هم زمانی که دیگر ایران نیستم حس غریبی داشت. شاید هر جمله‌اش دقایق طولانی مرا به دست خیال می‌سپرد و گاه به این فکر می‌کردم نکند من هم چونان روایتگر داستان دیر کنم؟ نکند زمانی بازگردم که دیگر چیزی باقی نمانده باشد؟

همواره به نقل از آن شاعر می‌گفتم «ناگهان چقدر زود دیر می‌شود». حالا این و دیگر سوالاتی چون «ارزشش را دارد؟» با هر خط این داستان، قوت می‌گرفت.

گاهی فکر می‌کنم آدم‌ها می‌دانند دیر می‌شود و با این حال می‌روند. می‌دانند هزینه‌ی مسیرشان بیش از دستاوردش است ولی می‌روند. نمی‌دانم خسته از ماندنند یا درمانده از ساختن.. شاید هم هیچ‌کدام ولی تقدیر آنان را به جایی دور از تعلقات و خاطراتشان می‌کشاند.

مصداق آن‌چه ادوارد سعید راجع به تبعیدی‌ها می‌گفت. او آدم‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کرد: یک‌جا نشین‌ها؛ مهاجرها و تبعیدی‌ها. یک‌جانشین‌ها را افرادی می‌دانست که عقاید خود را تایید می‌کنند و شیفته‌ی خود هستند. مهاجرها را کسانی که در طول زمان تغییر کرده‌اند و خطی مشخص بین حال و گذشته کشیده‌اند. افرادی که دیگر به این راحتی‌ها تغییر نمی‌کنند. و اما تبعیدی‌ها را افراد مرددی می‌دانست که مدام در حال حرکت‌اند و نمی‌توانند به یک مکان مشخص یا به فردی خاص، تعلق داشته باشند. آدم‌هایی که هرجا بروند به مقصدی نمی‌رسند و همواره حس نقصان و ناتمامی با آن‌ها وجود دارد و همراهشان قد می‌کشد. حسی که نمی‌توانند آن را با کسی در  میان بگذارند.

 چندی پیش که این تعریف را خوانده و از آن برای دوستانم می‌‌گفتم در دل می‌دانستم چقدر به تعریف ادوارد سعید از تبعیدی‌ها نزدیکم. حداقل از زمانی که خودم را شناخته‌ام این‌چنین بوده. حتی الان هم که در امن‌ترین خانه‌ام کوچ در موردش می‌گویم می‌دانم که نمی‌توانم احساسی که داشته‌ام را آن‌گونه که بوده توضیح دهم. باور دارم که هیچ‌کس جز یک تبعیدی، هرچقدر هم تلاش کند نمی‌تواند احساس و زیست یک تبعیدی دیگر را درک کند. به قول حضرت سعدی، «که حال غرقه در دریا چه داند خفته بر ساحل…»

و گاهی برای بیان بعضی احساسات و زیست‌ها واژه‌ای وجود ندارد. نمی‌توانی قفسه سینه‌ات را بشکافی و آن خالی وجودت را نشانشان دهی. یا سرت را باز کنی و آن‌ها را با انبوه سوالات بی‌جواب و سکوتی عمیق که در پی‌‌شان می‌آید آشنا کنی. سوالاتی که هرکدام گویی تو را به سال‌ها تأمل وا می‌دارند. سال‌هایی که خود، فریبی پنهان به دست مفاهیمی قراردادی‌اند.

چندروز پیش به نقل از همین کتاب نوشته بودم: به راستی رفتن چه مفهومی دارد؟

«چه بسیارند کسانی که در یک‌جا می‌مانند و همان‌جا می‌میرند، و سراسر زندگی را با آرزوی جزیره‌های دوردست و شهرهای دست‌نیافتنی می‌گذرانند. و در عوض،‌ غم دوری از وطن، همیشه چون خوره مهاجران را آزار می‌دهد.»

دوستی پرسید: وطن کجاست؟ هرجا که به‌دنیا بیاییم وطنه؟

سال‌ها بود به این سوال فکر می‌کردم. و این‌بار تنها زمانی بود که در دورترین نقطه به این پرسش، پاسخ می‌دادم…

گفتم: «وطن به باور من جایی‌ست که خاطرات خوب آدمی با آن گره خورده. هم‌چنین خاطرات بدی که تلاش کرده از آن‌ها جان سالم بدر ببرد.جایی که دلت برایش تنگ می‌شود علی‌رغم این‌که نشانه‌های زیستن هر لحظه در آن کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شوند.»

و بسیاری از حرف‌هایی که به سختی قورت دادم و به زبان نیاوردم…

لاتزارو-آن پیرمرد سوسیالیست- زمانی که اینیاتسیو می‌خواست دهکده‌اش را ترک کند به او گفت: برو و این سرزمین فلک‌زده را فراموش کن. خوش‌به‌حالت که هنوز جوانی و می‌توانی فراموش کنی.

و او مصرانه قول می‌داد که چیزی را فراموش نخواهد کرد.

دست‌آخر این پیرمرد فقیر و خردمند بود که می‌دانست زندگی چقدر راحت دست آدم را می‌گیرد و جایی می‌نشاند که تمام قول‌ها اگر نه کامل به فراموشی، دست‌کم بسیار کمرنگ خواهند شد.

و پسرک، بیست و پنج سال بعد و به قولی بیست و پنج قرن بعد، آن هم نه کاملا خودخواسته، بلکه برای دیدن همبازی کودکی‌اش- دختر همان پیرمرد- دیر می‌کند… دو روز پیش از رسیدنش در بدترین شرایط برای همیشه این دنیا را ترک گفته بود.

حتی پیرزنی دهاتی از اهالی آن دهکده این را به خوبی دریافته بود که وقتی در کله‌ای پر از معلومات شده باشد دیگر جایی برای چیزهای دیگری که قبلا توی سر آدم بوده، باقی نمی‌ماند..

چیزی که بسیاری انتلکت‌های امروزی نمی‌دانند و نمی‌خواهند بدانند…

من به جای معلومات، می‌گویم دغدغه‌های جدید، شرایط و محیط جدید و به طور کل، زیست جدید، جایی برای باورها و دغدغه‌ها و رویاهای گذشته باقی نمی‌گذارد و اگر بماند، سهمش ناچیز و شاید دور و دست‌نیافتنی‌ باشد.

 روز به روز فاصله‌ی زیست واقعی و ذهنی آدمی زیاد و زیادتر می‌شود تا جایی که یا دیوانه می‌شوی و تنها با خیالاتت سر می‌کنی و یا آن‌قدر غرق روزمرگی می‌شوی که خاطرات و قول‌ها و آرزوهایت به دوردست‌ خیال سپرده می‌شود و آن‌که می‌پندارد این دو باهم و درکنار هم می‌توانند ادامه یابند، نه این را خواهد داشت و نه آن را. شاید این هم تناقض مسخره‌ی دیگری باشد که جدی نگرفتیمش.

 

 

پی‌نوشت یک: هرآنچه گفتم بخش کوچکی از پریشان‌فکری این روزهایم راجع به مهاجرت به لحاظ جغرافیایی بود وگرنه مهاجرت ذهنی و پاک‌کردن مرزهای سرزمین‌ها، مقوله‌ی دیگری‌ست که فعلا جایی در حرف‌هایم ندارد.

 

پی‌نوشت دو: این لحظه را-که آن را به تقلید از سیلونه «رنج بازگشت» نامیدم- غروب دیروز به من هدیه داد:)

۴ نظر
8
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
واحه‌ای در لحظه – داریوش شایگان
نوشته بعدی
درباره فیلم The Father

۴ نظر

ابی ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ - ۳:۱۲ ب٫ظ

“نمی‌دانم خسته از ماندنند یا درمانده از ساختن..”
۸ ماهه دارم این شرایط رو زندگی میکنم.😕
خط به خط این نوشته روزگار ما مهاجران بود.

پاسخ
کدو ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ - ۴:۱۸ ب٫ظ

وطن جایی‌ست که در شما ساکن است…

درود،
با گذر زمان، درک اولیه آدم‌ها دست‌خوش تغییراتی می‌شود، حتی مفهوم بودن و پریشانی، مهاجرت، تبعید، و هرآنچه در ذهن باشد پنداره‌ای متفاوت از گذشته خواهد یافت.
در خروج از دیوارهای دفاعی خود، زمانی که به تراژدی پناه می‌برید و خود را راغب‌تر از قهرمان دردمند تراژدی برای درک رنجش‌ها نشان می‌دهید، جهان شما در ظلماتی خودخواسته فروخواهد رفت.
اما نقش دانستن و ندانستن چیست؟
اگر بدانیم که نمی‌دانیم و اگر ندانیم که می‌دانیم چه؟ اگر مفاهیم را، درک رنجش‌ها را، دیر بفهمیم چه؟
دیر کردن نوعی خیانت است، گاه به مفاهیم، گاه به خود و گاه به دیگری… گاهی حتی اگر از سرنوشت خود آگاه باشیم باز هم برای تغییرش دیر خواهیم کرد و این بارزترین نوع خیانت در ذات بشر است.
به نظر شما هر نوع آگاهی که دیر به انسان برسد، در واقع پایه‌های ناآگاهی را نمی‌سازد؟ و چه رنجش‌ها که در ناآگاهی پس از آگاهی‌هاست… که گاه آگاهی فرجامی جز تلخی به ارمغان ندارد.
به یاد فرمانی در معبد آپولون می‌افتم:
“خود را دریاب”
دیر کردن هرگز زمان را به عقب برنمی‌گرداند.

پاسخ
Mehdi Arman ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ - ۹:۰۴ ب٫ظ

لذت بردم!

پاسخ
هانیه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ - ۹:۰۵ ق٫ظ

نمیدونم چی بگم فقط کامنت میذارم… کامنت خالی

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

تو نیز روزی لاشه‌ای گندیده خواهی شد…

23 شهریور 1401

گاهی دیوانه بودن یادم می رود…

6 دی 1397

کوچ تو،اوج ریاضتم بود…

5 بهمن 1395

من خودم جهانم را خلق می کنم.

13 اسفند 1395

Sunk Cost

17 بهمن 1395

زیر درخت انجیر…

10 شهریور 1396

توجه من کجاها خرج می‌شه؟

8 فروردین 1399

وانمود کردن را خوب می دانیم یا بد؟

2 اردیبهشت 1396

قضاوت، نوعی خودافشایی ست.

31 فروردین 1396

شاید امروز،‌ پایانش باشد…

3 بهمن 1400

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.