کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

سه هزار و پانصد قدم- احوالات

16 دی 1401
سه هزار و پانصد قدم- احوالات

یک ـ  بعد از آسیب شدیدی که به کمرم وارد شد و قریب سه ماه زمین‌گیرم کرد امروز توانستم راه بروم، با هر قدم منتظر آن درد بدهیبت و موذیانه‌ای بودم که هرآن به قدر حتی یک میلی‌متر تکان می‌خوردم، در کل پشتم می‌پیچید و گویی تمام رگ‌هایم منقبض‌شده، هم‌چو برق‌گرفته‌ها برجای می‌ماندم. منتظر آن دردی بودم که حالا دیگر با آن خو گرفته و خوب می‌شناختمش، وقتی با آن چهره کریه‌المنظرش از راه می‌رسید تصویر ضربه‌های بزدلانه‌اش در ذهنم قوت می‌گرفت و صدایش گوش‌هایم را می‌خراشید؛  دندان به هم می‌ساییدم از خشم و گاه از خود بی‌خود شده فریادم از گلو نه به بیرون که در کل سرم پرتاب می‌شد. دوست نداشتم به او ضعفی نشان دهم و خوب می‌شناختم این کابوس شوم روز و شب را.

دو ـ بارها در ذهنم تصور کردم اگر دیگر نتوانم  چونان سابق راه بروم چه؟ اگر دیگر نتوانم به کوه بروم؟ پس سفرهایم چه می‌شود؟ قدم‌زدن‌های سرخوشانه در خیابان‌های تهران چه؟ مگر مدام نمی‌گفتم از بهر تماشا آمده‌ام؟ حالا چه چیز را جز سقف اتاق می‌توانم ببینم و این حد از درد، چه درکی از زیستن قرار است به من بدهد؟ از تمام این‌ها گذشته، چطور پیروزی را جشن بگیرم؟!

ناامید نبودم، پشیمان نیز. فقط گویی داشتم موقعیت جدیدم را می‌شناختم و با این میهمان غریبه و شمایل متفاوتش آشنا می‌شدم.

سه ـ پس از آن‌که از فرودگاه امام، و میان شعارهای شبانه مردم، مستقیم راهی بیمارستان شده بودم و فهمیدم اوضاعم بدتر از آن است که تصور می‌کردم؛ دیگر برای هیچ طلوعی برنخاستم، از پشت پرده سرخی نیمه‌جانش را می‌دیدم و آنقدر چشم می‌دوختم تا نور خورشید چشم‌هایم را می‌زد. شب‌ها به دنبال صدای هیچ جیرجیرکی پنجره را نگشودم. با سگ‌هایم بازی نکردم و با آدم‌ها در حد ضرورت حرف زدم.

گو این‌که با خود نیز سر لج افتاده بودم. من عادت به نتوانستن نداشتم. هیچ‌گاه هیچ مانعی بر سر راه خواسته‌هایم نمی‌دیدم. حالا هم همه‌چیز را باهم می‌خواستم و حتی شگفت‌ترین‌ها با این وضعیت برایم پوچ و ابزورد می‌نمود.

چهار ـ کمی قبل از این جریان، و بعد از مدت‌ها پروژه‌ مهمی به من واگذار شد و با کمال میل پذیرفته بودم. حالا باید در بدترین شرایط انجامش می‌دادم و تمام حواسم را جمع می‌کردم که چیزی از زیر دستم درنرود. و همین دردم را می‌افزود. حس می‌کردم در مهلکه‌ای بی‌انتها گرفتار شده‌ام. با اضطراب بسیار زیاد ولی با نتیجه‌ای رضایت‌بخش بعد از سه‌ماه کار شبانه‌روزی به پایان رساندمش که حالا هروقت می‌خواهم بابت بطالت این روزها خودم را سرزنش کنم و به اضطرابم بستر جولان بدهم، فکر انجام آن به دادم می‌رسد و مرا از کمال‌طلبی وسواس‌گونه نجات می‌دهد.

پنج ـ گفتم اضطراب… آن اضطراب را می‌شناختم، علتش را نیز، می‌دانستم در صورت پایان به موقع و درست پروژه، پایان خواهد یافت و همین خود مایه آسودگی‌ام می‌شد ولی گاه اضطرابی به سراغم می‌آمد که هیچ تصوری از جان بدر بردن از آن نداشتم. نه خاستگاهش را می‌دانستم و نه نحوه‌ی آرام گرفتنش. تنها می‌دانستم ولع سیری‌ناپذیری دارد از به کام کشیدن شیره‌ی جان و توان روح من.

کیرکگور به خوبی آن را توصیف می‌کند؛

هیچ مفتش عقایدی مثل اضطراب چنین شکنجه‌های جانکاهی را در چنته خویش ندارد، و هیچ جاسوسی مانند اضطراب نمی‌تواند چنین زبردستانه به فرد مورد شک حمله برد، بر آن لحظه‌ای دست بگذارد که او در ضعیف‌ترین حالت خود به سرمی‌برد و دام‌ها را به گونه‌ای بگسترد که او را گیر انداخته و گرفتارش سازند، و هیچ قاضی زیرکی هم نمی‌داند چگونه مانند اضطراب متهم را بازجویی و وارسی نماید، به نحوی که نه با منحرف ساختن توجه و نه با سروصدا، نه در هنگام کار و نه در هنگام بازی، نه در طول روز و نه شباهنگام او را از آن مفری نباشد.

شش ـ اما من باید از آن خلاصی می‌یافتم. باید دوباره آسمان را می‌دیدم و هوای تازه نفس می‌کشیدم. از یک سو منتظر آن دردی بودم که هرلحظه پیدایش می‌شد و از دیگر سو به پیغام دیرهنگامی که فرستاده و قراری که گذاشته بودم می‌اندیشیدم ـ باید می‌توانستم دوباره راه بروم ـ

آرام آرام و با احتیاط، چون نوزادی که به تازگی راه رفتن آموخته قدم از پس قدمی دیگر برمی‌‌داشتم و در ذهنم آن هیولای دردآور را کنار می‌زدم ..قدم اول… دوم… سوم… و سپس سه هزار و پانصد…

هفت ـ به گام‌شمار گوشی‌ام که نگاه کردم خونی به ناگاه به زیر پوست یخ‌زده‌ام دوید، لبخند زدم. گویی خود را از روزها زل زدن به سقف اتاق و بی‌خوابی و ناله و دارو رهایافته دیدم. اضطرابم پایان نیافته بود ولی حالا دست در دست امیدی داشت که پیش‌تر، از این زندگی رخت بربسته بود.

۵ نظر
6
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
میعاد در لجن
نوشته بعدی
پناه بر خیال

۵ نظر

دامون ۱۶ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۷ ب٫ظ

امیدوارم همیشه سلامت و تندرست، راه بری، قدم بزنی، سفربری، کوه بری و از همه ی اینها لذت ببری..
خوشحالم.
این یعنی روزای خوبی در راه داری.. 🌹

پاسخ
سمیه ۱۶ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۰ ب٫ظ

شوق به اوج می‌رسد
صبر فرود می‌کند

پاسخ
ابی ۱۷ دی ۱۴۰۱ - ۱:۳۳ ق٫ظ

مواد لازم برای ده هزار قدم:
۱. کفش مناسب
۲. هوای پاک
۳. جاده خلوت و زیبا
۴. موزیک
۵. همراه پا قدم ( در صورت موجود😆)

پاسخ
پناه بر خیال | کوچ - شهلا صفائی ۱۹ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۳۹ ب٫ظ

[…] آن هیولای درد که گفته بودم برگشت (+).. و من بازهم شکست خوردم و دوباره ساعات طولانی‌ست که زل […]

پاسخ
ستار فلاح ۱۵ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۸ ب٫ظ

دست مریزاد استاد

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

آن منِ دیگرم …

20 دی 1395

رد پای تو به وقت دلتنگی

13 بهمن 1395

دنیای دیوونه ها از همه قشنگه

6 دی 1395

روزهای مه آلود

8 بهمن 1395

همیشه همه‌چیز مثل همیشه است

1 بهمن 1401

شاید امروز،‌ پایانش باشد…

3 بهمن 1400

باید هرشب، روی رازی پرده بندازم که نیست.

24 تیر 1396

کنش‌های تاریخی، فرایندهای خودکار و معجزه!

6 دی 1401

دقیقاً الان وقتشه !

12 اردیبهشت 1396

می خواهم شمعی روشن کنم…

12 فروردین 1396

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.