کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
فیلم

درباره فیلم The Father

6 مهر 1400
درباره فیلم The Father

پیش‌نوشت: در حال نوشتن متن دیگری بودم که فیلم The Father  را دیدم؛ دیدم نمی توانم صبر کنم برای از او گفتن! آن‌قدر تعریفش را شنیده بودم که مدت‌ها بود مترصد فرصتی بودم برای دیدنش. و بالأخره در آرامشی دور از انبوه دغدغه‌ها به تماشایش نشستم.. زمانی که تمام شد چند دقیقه مبهوت و شگفت‌زده در سکوتی عمیق فرو رفته بودم. اولین جمله‌ای که پس از آن بهت شنیدم صدای مبهم و گرفته‌ی خودم بود که می‌گفت: شاهکار بود!

 


د‌ِمنس یا خِردسودگی

دمنس یا خردسودگی، که این روزها اختلال عصبی‌شناختی نامیده می‌شود و پیش از این، به آن زوال عقل می‌گفتند، یک بیماری پیش‌رونده است و مشکل حافظه از نشانه‌های بارزش است.

مشکل حافظه یعنی فرد نمی‌تواند گذشته‌های دور را، یا چیزهایی که قبلا یاد گرفته را به یاد بیاورد. به‌علاوه، نمی‌تواند حافظه‌ی جدید بسازد و چیز جدیدی یاد بگیرد یا به خاطر بسپارد.

در فیلم The Father می‌بینیم که پدر(آنتونی) فراموش می‌کند ساعتش را کجا گذاشته. چهره‌ها را می‌بیند اما نمی‌تواند آن‌ها را تشخیص دهد.

اختلال عصبی‌شناختی طیف دارد؛ می‌تواند خفیف، در حد مشکلات حافظه کوتاه‌مدت باشد؛ یا شدید، در حدی که توجه، تمرکز، تصمیم‌گیری و حتی قضاوت فرد را هم نشانه بگیرد. در بعضی انواع آن ممکن است به توهم‌های بصری هم منجر شود.

ما هم‌چنان که با داستان و ظرافت‌هایش همراه می‌شویم می‌بینیم آنتونی تمایلی به کمک‌های دخترش ندارد و دوست دارد بگوید خودش قادر است کارهایش را به تنهایی انجام دهد. اما در همین حین، تار و پودهای واقعیت برایش از هم می‌گسلد و دچار شک و وحشت نسبت به دیگران و ذهن خودش می‌شود. و این نشانه‌ی دیگری از این اختلال عصبی‌شناختی‌ است.

دمنس، رفته‌رفته استقلال را از فرد می‌گیرد. حتی ممکن است فرد در محیط آشنا گم شود و احساس سردرگمی کند. همان‌طور که در بخشی از فیلم می‌بینیم آنتونی نمی‌تواند لباسش را بپوشد، انگار یادش رفته باشد که سابق بر این، چطور لباسش را تنش می‌کرده است.

فیلم The Father تلاشی برای به تصویر کشیدن این دمنس است. نمایش غیر خطی زندگی یک پیرمردِ در معرض فروپاشی که نه فقط حافظه‌اش که خودش را گم می‌کند و فیلم با قدرت تمام، ما را با این ویرانی ذهن و عقل به طرزی چشم‌گیر همراه می‌کند.

 

روایت

بعلاوه، ذهن ما انباشته از روایت است. ما افراد را با روایت‌هایی که از آنان به یاد داریم می‌شناسیم. شناخت ما آدم‌ها از یکدیگر و از جهان مبتنی بر روایت‌هایی است که زندگی کرده‌ایم و به یاد می‌آوریم. اما اگر این روایت‌ها مخدوش شود چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر ماجرا را تعریف کنیم اما شخصیت اصلی داستان را گم کنیم، اگر ماجرا را تحریف کنیم و آن را اشتباهی به خاطر بیاوریم، اگر شخصیت‌های روایت‌های مختلف را باهم عوض کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر زمان و مکان را گم کنیم چه می‌شود؟ آیا دیگر می‌توانیم اطراف‌مان را درست ببینیم و درک کنیم؟ آیا می‌توانیم احساس امنیت کنیم؟

به‌هم‌ریختگی روایت‌های ذهنی، اتفاقی است که در مشکلات عصبی شناختی می‌افتد. فیلم با ما کاری می‌کند که روایت‌های ذهنی‌مان به هم بریزد. اتفاقات را ببینیم اما نفهمیم کدام را چه کسی در چه زمانی انجام داده، حتی کدام واقعی و کدام غیر واقعی است. احساس سردرگمی و گیجی که در طول فیلم به مخاطب دست می‌دهد، احساسی است که فرد مبتلا در محیط آشنای دور و برش دارد. فیلم به خوبی این احساس را به ما منتقل می‌کند تا بتوانیم خودمان را جای آن‌ها بگذاریم.

 

خاطراتی که غنیمت‌اند

آنتونی هاپکینز به طرز استادانه و حیرت‌انگیزی نقش پدر را ایفا می‌کند. تو در تمام طول فیلم می‌توانی بدون لحظه‌ای پلک‌زدن به چهره‌ی آنتونی و بازی شگفت‌انگیزش خیره ‌شوی و موسیقی بی‌نظیر فیلم هم با تو کاری می‌کند که دیگر متوجه گذر زمان نشوی… و با تمام وجود این درام را در عمق جانت حس ‌کنی و گاه خود را جای «آن» و غم و نگرانی‌هاش بگذاری و اغلب آن پیرمرد را- آنتونی را- مقابل خود تصور ‌کنی و دلت بخواهد کمی از ترس‌ها و گیج‌شدن‌های معصومانه‌اش را از او بگیری.

شگفتی این درام جایی‌ست که تو به عنوان بیننده در این تجربه‌ی ذهنی و زوال عقل آنتونی در مکان و زمانی نامشخص حبس می‌شوی. گویی به همراه او مرز بین واقعیت و توهم را گم می‌کنی. کم‌کم از خودت می‌پرسی آیا الان در مکانی متفاوت هستیم؟ آیا زمان تغییر کرده؟ آیا چیزی که می‌بینیم یک مکان ثابت با تصویرهای ذهنی متفاوت است یا نه؟ و سوالاتی از این دست که در عین سادگی، بخاطر گیجی مرموزی که آلزایمر به آدم می‌دهد و عقلی که به تدریج رو به زوال می‌رود پیچیده و دشوار می‌شود.

اگرچه چندان مهم نیست که چقدر از حقیقت را فهمیده باشیم. همه‌ی این روایت‌های متناقض قرار است ما را با آشفتگی یک پیرمرد رو‌به‌رو کند. با واهمه‌ها و اضطراب‌هایی که هر روز در خانه سالمندان برایش تکرار و مرور می‌شود.

هاروکی موراکامی جمله‌ای دارد با این مضمون که:

مهم نیست چقدر رنج کشیده باشید شما هیچ‌وقت نمی‌خواهید خاطراتتان را از دست بدهید.

فیلم  The Father به باور من تأییدی بر این جمله است و یادآوری این نکته که

خاطرات یکی از ارزشمندترین دارایی‌هایی است که در این جهان داریم و به یادآوردن(مستقل از تلخی و شیرینی اتفاق)، یکی از بزرگ‌ترین موهبت‌ها.

۵ نظر
10
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
رنج بازگشت
نوشته بعدی
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…

۵ نظر

پرستو ۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۲ ب٫ظ

عالی بود ؛ به ویژه جمع بندی آخر.

پاسخ
شهلا صفائی ۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱:۴۴ ب٫ظ

و من چقدر خوشبختم که اسم شما رو این‌جا می‌بینم❤️

پاسخ
ابی ۷ مهر ۱۴۰۰ - ۲:۲۸ ب٫ظ

بسیار عالی!
هرچی بیشتر از فیلم می‌گذشت من بیشتر از اینکه نگران حافظه‌ام در آینده باشم و اینکه شاید یه روزی از دستش بدم، نگران از دست دادن خودم در آینده بودم.
فکر میکردم از دست دادن دستاورد‌ها و پول و خانواده باعث میشه خودم رو از دست بدم ولی الان میبینم از دست دادن حافظه، خودم رو و باور به خودم رو ازم میگیره :/
موسیقی و صحنه‌سازی محیط و بازی فوق العاده هاپکینز من رو شیفته فیلم کرد.

پاسخ
جواد خوانساری ۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۱:۱۷ ب٫ظ

درود
یکی از متفاوت‌ترین نقدهایی که در این مدت درباره‌ی فیلم پدر خوندم نقد شما بود. ترغیب شدم که دوباره نگاهش کنم.

پاسخ
کرگدن ۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۴:۲۶ ب٫ظ

درود،

سینما شاید زیباترین دروغ دنیا باشد. عجیب‌تر آن‌که به استقبال روبرو شدن با این فریب می‌رویم.
همه چیز اینجاست، در درون ما، در ذهن ما؛ ما همه Anthony هستیم، با همان ترس، ترسِ از دست دادن تدریجی هویت، و با صورتی سیلی خورده-کشیده‌ای از دستانِ نامهربانِ سرنوشت-و آشنا با همان سوزش. دردی که حتی Anne، دخترش، تنها بازمانده‌اش، نزدیک‌ترینش نیز بی‌اطلاع از آن ماند.
تماشایش برای من به مثابه سوگواری بود برای کسی که هنوز زنده است. پدربزرگم را به خاطر آوردم، وقتی برای بارِ نخست سنگینی پیکرش شانه‌هایم را نوازش کرد اما روحم را نه؛ همان‌جا بود که زانوهایم لرزیدند اما نه از تحمل‌ناپذیری، لرزیدند از تلخیِ واقعیتی که با آن آشنا شده بودم. دستانم او را در آغوش کشیدند، یازده سالِ قبل، برای اولین بار برای کسی که زنده است سوگواری کردم. دستی بر شانه‌اش داشتم، دست دیگرم در دستانش و از چشم‌هایش سهم برمی‌داشتم از آن ترس، از آن درد که حالا می‌دانم سیلی واقعیت در جانش انداخته بود. دستم را رها کردم، چیزی در دستانم نیست، دست دیگرم بر شانه‌ام خشکیده است؛ اولین باری‌ست که خودم را در آغوش می‌کشم و حس می‌کنم این بار، یازده سالِ بعد، برای خودم سوگواری می‌کنم. چه‌ها که بر ما نمی‌گذرد…
دیدید چگونه کاراکترها به افراد دیگری تبدیل می‌شدند؟
دیدید که چگونه Anthony مسافر زمان می‌شد؟ خودتان را چه؟
این قدرت ذهن در به خاطر آوردن خاطرات و حتی ایجاد تغییر در حالات انسان شما را به یاد لحظه‌ها و افرادی که به آنها وابسته هستید نمی‌اندازد؟

نوشته‌ای از حمید جدیدی را به خاطر می‌آورم:

“تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛ تُن صداش عجیب شبیه “مرضیه” بود.
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه “مرضیه” می‌خندید.
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اون‌طرف خیابان که موهاشو مثل “مرضیه” از یه طرف می‌ریخت تو صورتش.
می‌ترسم مرضیه، خیلی، می‌ترسم هشتاد یا صد سال‌ام بشه همش تو رو ببینم که هر بار یه جوری داری دست به سرم می‌کنی.”

تفاوت ما با Anthony این نیست که او نمی‌داند چه بر سرش آمده و ما می‌دانیم؟
اصلاً ترسناک نیست که حقایق را و واژگان را مستقیماً از دیدگاه و ذهن Anthony می‌بینیم؛ هر روز این مدل از زیست را زندگی می‌کنیم. و منظور از حقایق همان آگاهی‌ست.
گفتم سینما دروغ است؟ و باورش می‌کنیم؟ پس این واقعیت که سینما آگاهی ما را نسبت به وضعیتی که در آن هستیم بالا می‌برد چه؟ اگر هرآنچه ندانیم را زود باور کنیم چه؟ مسئله‌ی سینما بیان این است که چه چیزی در زندگی واقعی و چه‌ها در قاب رنگی جا می‌گیرند.
بیایید باور کنیم هر کدام از ما یک Anthony هستیم که با میل خود مسافر زمان می‌شویم تا از پس لحظه‌هایی که از آنها عبور کرده‌ایم، هرآنچه لازم داریم را برداریم، چه خوشایند باشد و چه نه…

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

درباره Arrival – فیلمی که بارها خواهم دید

12 اسفند 1398

فهرست شیندلر

3 شهریور 1401

سکوت بره‌ها – The Silence of the Lambs

10 شهریور 1401

رستگاری در شاوشنک

1 شهریور 1401

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.