کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

ولگردی در کوچه پس کوچه های ذهن_١

8 مرداد 1396
ولگردی در کوچه پس کوچه های ذهن_١

گاهی اوقات، با خودم خلوت می کنم و سوالی را بارها و بارها در ذهنم صیقل می دهم و از این طریق، از بذر اندیشه ای که در ذهنم می کارم مراقبت می کنم

تا پا بگیرد و من پیش از آنکه دنبال نتیجه اش باشم از رشدش لذت ببرم و

توانایی اندیشیدن و تفکر را در خود پرورش دهم.

 

دیشب با این سوال شروع شد:

 

❓” انسان در نهایت به دنبال چیست؟”

 

?وقتی عمیقا به این سوال فکر می کردم دیدم انسان در رابطه هایش در دو حصر، محصور است.

➖در واقع ما در رابطه هایمان با دیگری یا بدنبال مال و ماده هستیم یا حال و معنا.

 

از طرفی اساسا هویت ما مدیون دیگری ست و ما بدون حضور دیگری، قادر نیستیم تعریفی از ما داشته باشیم.

در واقع این “دیگری”ست که بخش اعظمی از “من” است.

من اگر تنها باشم،زمانی احساس “بودن” می کنم که با دیگری برخورد کنم،

چرا که برخورد من با دیگری در واقع برخورد با بخشی از هویت من است.

 

هستی من وابسته به دیگری ست ولی بخش اعظمی از من نیست یعنی اصلا بخشی از من نیست.

اساسا این دیگرانند که هویت ما را بر ما آشکار می کنند.

 

تو با من برخورد می کنی و من می فهمم چه کسی بودم که پیش از این نمیشناختمش؛

تو با من برخورد می کنی و من با زوایای پنهان وجودم یا مسائلی که جرئت رویارویی با آن را نداشتم مواجه می شوم؛

تو با من برخورد می کنی و من میفهمم هستم، “وجود دارم”.

 

قرار نیست در برخورد با من، تو متوجه زوایای پنهان من شوی،

تو با من برخورد می کنی و من، “من” را می شناسم.

 

بطور مثال: “منِ صفائی، مدت ها تنهایی را انتخاب کردم،

دور از تمام دغدغه های آدمیان. در جایی دور زندگی کردم

و هم صحبتم حیواناتم بودند!

من میخواندم و مینوشتم و طبیعت گردی میکردم

و در مورد خودم تصوراتی داشتم و سوالاتی. من کیم؟!

امروز سر راهم با آقای ایکس برخورد میکنم.

از من سوالاتی میپرسد و من بیاد می آورم تجربه هایی در زندگی،من را به بخش هایی از من متصل کرده بود.

این یادآوری،مرا کنجکاو میکند.در آقای ایکس دقیق میشوم؛

این مرد چه دارد و مرا یاد چه چیزی در خودم می اندازد که تاکنون به آن فکر نکرده بودم؟

آیا پیش از این حس میکردم وجود دارم یا با مقایسه ی خودم با ٢۶ سالگی ایشان، به این کنکاش دچار شدم؟

اگر او نبود منی هم بودم یا تماما حاصل توهمات و پرسش و پاسخ های خودم میماندم؟”

 

✔️درست است که در معرفت شناسی جدید ؛ در معرفت شناسی کانتی و مسئله زبان از نظر ویتگنشتاین، تمامی این مفهوم سازی ها و درک ها به گونه ای تشبیه عینکی خاص برای هر شخص را در مواجهه با امر ثانی (چه خود چه دیگری) پدید می آورد؛

اما به نظرم این نقد شوپنهاور به کانت نقد سنجیده ای به نظر می آید که

?درست است پدیدار از پدیده جداست اما این جدایی،

انفصال کامل از آن پدیده نیست چون بالاخره این پدیدار ناشی از پدیده ای بوده است و ویژگی های این پدیدار باید بویی از آن پدیده را برده باشند.

 

پس به نظرم، برخوردهای مکرر من با من و من با دیگری می تواند ما را به پدیده ی من نزدیک تر کند.

البته به نظر مشخص نیست که ما چه موقعی به حقیقت پدیده رسیده ایم یا حتی به آن نزدیک شده ایم.

 

❓چطور است که میان اینهمه آدم ،با تجربه های مختلف و برداشت های متفاوت،دو نفر حرف همدیگر را میفهمند با اینکه شاید هرکدام معانی مختلفی از آنچه بیان می کنند را در ذهن دارند.

این فهمیدن و این اشتراک ناشی از چیست؟

 

به این فکر می کردم که ما هرچقدر هم تلاش کنیم، فقط بخاطر درک آن معانی، داریم با مشابهاتش ساختمان سازی میکنیم.

یک فونداسیونی در ذهنمان میسازیم تا آن را بفهمیم؛ در واقع معانی مشابه آن را در ذهنمان جستجو میکنیم تا بتوانیم درک مشترکی ایجاد کنیم.

مثلا وقتی من میگویم شب و تو میگویی شب، سعی کنیم بفهمیم هردو از چه حرف می زنیم.

به طور کلی وقتی ما به دنبال یک سری گزاره های کلی ضروری و ابدی به عنوان حقیقت محض و ختم الکلام در هر موضوعی می رویم

و این حقایق را به عنوان فونداسیون و پایه ای برای دانش های دیگر خود قرار می دهیم

حتی اگر بالفرض این کار شدنی باشد، ما در اصل در حال ساختمان سازی با این گزاره ها هستیم نه فهمیدن و تفکر.

ما این گزاره ها را به عنوان پایه ای برای رسیدن به دانش های دیگر قرار می دهیم که گذشتگان در پی آن بودند

و بنیان کار آن ها هم شروع از این اصول بود اصولی که نتوان در آن ها خللی ایجاد کرد.

 

❓این جستجوهای ذهنی از کجا می آید؟ آیا شرطی شده است در ذهنمان؟ و ما در مواقع ضروری به آن رجوع میکنیم؟

 

من  فکر میکنم تنها از طریق تجربه های مکرر است که می توانیم این قراردادهای زبانی را درک کنیم و از آن استفاده کنیم.

کلماتی که گویی در یک لوحی دور از دسترس ما در ابتدای زندگی قرار داشت و

در برخورد ما با اطراف و برای ارتباط برقرار کردن فرا گرفته شد.

نکته مهم این است ما در برخورد های سطحی با خودمان، از ابتدا با زبان آشنا می شویم و با آن برخورد می کنیم

نه برخوردهای عمیقی که سال ها بعد با خودمان داریم.

زبان به قولی حیاط مشاع تمام همسایگان آن که ما انسان ها باشیم می باشد.

چون این زبان ساخته بشری است.

به نظرم وقتی ما در مورد خود یا دیگری تفکر می کنیم که در اصل خود به خود با خود صحبت می کنیم.

آن چه که در تجربه خام خود (بدون تفسیر تجربه و بدون فهم آن تجربه) مواجه می شویم را در غالب زبانی که حدودی برای خود دارد می ریزیم.

➖این زبانی کردن تجربه، شاید ما را از اصل آن تجربه بسیار دور کند یا اینکه نه ما را در همان نزدیکی نگه دارد.

۱ نظر
2
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
ما کجای عالم رسانه ایم ؟
نوشته بعدی
به بهانه ی زادروزت

۱ نظر

احسان ۶ آذر ۱۳۹۹ - ۶:۴۳ ق٫ظ

فعالیت‌هامون بر اساس اطلاعات شکل می‌گیره. پس هر کنش و رفتار و عملکردی که انجام می‌شه ، به ما اطلاعاتی رسیده. حالا از حواس پنج‌گانه ، یا شهودی( که اطلاعات از آدم‌های دیگه‌ست ، که به صورت ذهنی به ما می‌رسه ).
من جسمیت منه و فعالیت‌هام تجربیات‌م. در واقع بیان مفاهیم با لغات غیر اصلی ، مفهوم رو دچار خصوصیات غیر اصلی می‌کنه. اینطوری “من” دچار خطای شناختی می‌شه. و هربار با استفاده از این کلمات غیر اصلی ، فعالیت‌ها هم دچار گرایشاتی میشن که مدنظرمون نبوده. و اینجا به خودمون می‌گیم : چمون شده؟ چرا اشتباه کردیم؟

اگه حرف همدیگه رو می‌فهمیم و هرکدام‌مون معانی مختلفی در ذهن داریم برای اینه که ما از کلمات غیراصلی استفاده می‌کنیم. ولی این کلمات غیر اصلی اصطلاح بین عموم مردمه. یعنی اونها این اصطلاحات رو در غالب کلمات و با خصوصیات‌شون می‌شناسن. و گاهی فقط از یه خصوصیت و یا دو خصوصیت و نه همه‌ی خصوصیت‌های اون کلمه استفاده می‌کنن.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

نخبه به مثابه فیلسوف تناقض‌ها

9 بهمن 1400

عواطف و احساسات ما

29 تیر 1397

قدمت یک آهنگ

24 تیر 1397

مرز میان دقت و توجه ، چندان هم...

5 مرداد 1397

رویاها باید به مقصد برسند

21 تیر 1397

کنش‌های تاریخی، فرایندهای خودکار و معجزه!

6 دی 1401

جسارت عاشقی

25 اسفند 1395

روزی که فهمیدم وسواس فکری دارم

7 آبان 1398

بیست و هفت سالگیِ مقدس

14 دی 1395

کوچ تو،اوج ریاضتم بود…

5 بهمن 1395

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.