کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…

22 آبان 1400
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…

در گیر و دار جمع کردن کوهی از شلوغی کارها بودم که تکه‌ای کاغذ از لابلای وسایلم بیرون افتاد…

کاغذی که خطی نامفهوم بر آن نوشته ‌شده بود. به ماه‌ها قبل پرت شدم. دو سه روز آخری بود که ایران بودم و آماده‌ی سفر می‌شدم.

قرار بود ناهار را باهم بخوریم و از دوستی خداحافظی کنم. همان جای همیشگی رفتیم. یادم می‌آید چندان روبراه نبودم ولی لبخند می‌زدم تا آشوب درونم را پنهان کرده باشم. او هم همین‌طور.

با این تفاوت که این کار را ماهرانه‌تر انجام می‌داد. همیشه همین‌کار را می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گذارد پریشانی‌اش را ببینم. همیشه شوخی می‌کند و می‌خندد و خودش را محکم نشان می‌دهد. گویی قراری نانوشته با خود دارد که نگذارد آب در دلم تکان بخورد!

از برنامه‌ام برایش می‌گفتم و او با دقت گوش می‌داد. کمی که گذشت موزیکی توجهم را جلب کرد. آنقدر که هم غذا خوردن را متوقف کردم و هم گپ زدن را. اوج که می‌گرفت مست و دیوانه‌ام می‌کرد. با گوشی‌ام سعی کردم بفهمم خواننده‌اش کیست.

آنقدر همهمه رستوران زیاد بود که گوشی‌ از شناسایی دقیق صدا درمی‌ماند. بلند شد و در جستجوی صدا رفت. برایم موزیک را تکرار کردند و صدایش را بالا بردند. ولی همهمه هم همزمان با آن اوج گرفت!

گویی مردم می‌دیدند صدایشان به‌هم نمی‌رسد و حالا با صدای بلندتری باهم‌ حرف می‌زدند. بازهم گوشی‌ام نتوانست بشناسدش. و من مأیوس و افسوس‌خوران از آن شوق دست کشیدم.

آماده‌ی رفتن می‌شدیم که مردی سمتمان آمد. مردی ساده که آن‌جا کار می‌کرد و ازقضا فهمیده بود دنبال چه می‌گشتیم. کاغذی به دستمان داد که خطی نامفهوم بر آن نوشته شده بود. نام خواننده را تلاش کرده بود برایمان بنویسد.

مهربانی‌اش قلبم را سر ذوق آورد. اگرچه آن خط را نتوانستم بخوانم ولی مهرش را گوشه‌ی کیفم جا دادم و با خود بردم.

و امروز و بعد از چندماه دیدمش که کنار کتاب‌هایم روی زمین افتاد. در زاویه‌ای متفاوت دیدمش و بله! این‌بار خواندمش. این‌بار توانستم بفهمم آن مرد، آن روز چه نوشته بود.

با اسپاتیفای که دوست موسیقیایی من است نامش را جستجو کردم. ‌(Daniel Lavoie)، موزیک‌هایش را پخش کردم. آن موزیک خاص را نیز یافتم و نمی‌توانم از حسم در آن لحظات بگویم.

شاید نزدیک‌ترین توصیف از چیزی که تجربه می‌کردم ذکر ابوالحسین نوری در تذکره‌ الاولیا باشد؛

و گفت: “وجد، زبانه‌یی است که در سرّ نگنجد و از شوق پدید آید، که اندام‌ها به جنبش آید، از شادی یا از اندوه.”

 با لذتی وصف‌نشدنی کارهایم را انجام می‌دادم و مغزم آرام می‌گرفت…

 این‌ همه را از او داشتم. از آن مرد غریبه که خود نیز نمی‌داند با همان یک تکه کاغذ، چه خوشی‌ای را ماه‌ها بعد و کیلومترها دورتر به زندگی‌ام سرازیر کرد.

به این فکر می‌کردم از طریق دوستانم برایش پیغامی بفرستم. اگرچه شاید هرگز مرا یادش نیاید ولی خاطرش می‌ماند که دنیا اگرچه عادل نیست و زندگی هرچند منصفانه نیست، گویی بر پایه‌های عشق استوار است. عشقی که گاه خودش را بر تکه کاغذی می‌نشاند تا ماه‌ها بعد غریبه‌ای را از رنج و همهمه‌ی افکار برهاند.

برایش نوشتم:

“تو یک روز با مهری که به من هدیه دادی- که می‌دانم تمام داشته‌ی آن روزت بود- لحظاتم را ماه‌ها بعد در کنج غربت، درخشان و زیبا کردی. امروز شاخه گلی از طرف تو به پیرزنی تنها هدیه دادم. شاید لبخندش، ماه‌ها بعد، زمانی که انتظارش را نداری، در زندگی‌ات جوانه زد.”

و به گمانم معنی ایمان همین باشد.

۲ نظر
10
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
درباره فیلم The Father
نوشته بعدی
فاوست – گوته

۲ نظر

پویا میری ۲۶ آبان ۱۴۰۰ - ۲:۰۲ ب٫ظ

به این فکر می‌کنم که آن مرد غریبه در فضای رستوران چه دقت و توجهی داشته که فهمیده ارزشمندترین سرمایه همین آدمهایی هستند که این فضا را پر می‌کنند. خیلی راحت می‌تونست بگه بیخیال! به من چه مربوط که یک بنده خدایی دنبال منبع صدا می‌گردد؟ یا اصلاً سرش به کلی مشغول کار باشد. اما بی آنکه خود خبر داشته باشد با یک قدم آیرونیک و بسیار ساده وجود زنی دیگر را در آن سوی مرزها با یک شاخه گل غنی کرد. و چه معماگونه و زیبا اسم خواننده را روی کاغذ نوشته است!

پاسخ
شهلا صفائی ۱۰ آذر ۱۴۰۰ - ۳:۰۶ ب٫ظ

دقیقا همینطوره پویا جان. چیزی که این تکه‌کاغذ رو بر ای من ارزشمند‌تر کرده، مستقل از مهر اون آدم، خطش و تلاشش برای خوشحال کردن منه.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

در بابِ اهمیت آموزش (۴)

12 تیر 1396

فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی

21 فروردین 1402

درون خویشتن

15 بهمن 1395

من از این آدم ها می ترسم…

2 مرداد 1396

میوهٔ ممنوعه

29 خرداد 1397

آیا فرار از ابهام و عدم شفافیت، ریشه...

2 آذر 1397

همان احساسِ آشنای قدیمی

24 دی 1395

باز هم بهار را به من هدیه دادی

29 اسفند 1395

هیچ

12 بهمن 1395

علاج یأس با فهم درمیانگی

15 اسفند 1401

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.