کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

فردا نوبت کدام تماشاچی‌ست؟

14 آبان 1401
فردا نوبت کدام تماشاچی‌ست؟

به عابران نگاه می‌کنم؛ به دخترانی که روسری را دور گردنشان پیچانده‌ و با غروری دلهره‌آور گام برمی‌دارند. به آدم‌های مصمم و امیدواری که منتظر ایستاده‌اند برای فریاد زدن. به آن موجودات بدترکیب کریه که هر چند گام به ناگه جلویم سبز می‌شوند. در افکارم غوطه‌ورم. آمده‌ام از خفقان نجات پیدا کنم، از آن مه غلیظی که تا سقف اتاقم بالا آمده و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است. به ساعتم نگاه می‌کنم، هنوز خیلی مانده تا ۹ شب و آن پیمانی که ساکنان پنجره‌های خاموش در این پنجاه شب باهم بسته‌اند. دیوارها را رنگ زده‌اند دوباره. می‌ایستم و حدس می‌زنم در پس آن چه نوشته بود. وقتی کشفش می‌کنم با نیشخندی دوباره به راه می‌افتم.

دو پسربچه که سنشان از ۱۱ سال بیشتر نیست، با دوچرخه از جلویم رد می‌شوند و بازیگوشانه به داخل کوچه‌ای می‌پیچند. به سر کوچه که می‌رسم سرک می‌کشم. کنجکاوم ببینم ماجراجویی‌شان چیست؟ یکیشان اسپری رنگ را درمی‌آورد و دور و بر را سریع نگاه می‌کند و گویا من را از خودشان می‌داند با لبخندی، به دیوار، جان و هدف می‌بخشد و  با نگاهی پیروزمندانه دوباره سوار بر دوچرخه به راه می‌افتند. جلوتر، فریادها بیش‌تر می‌شود. موجودی مجهول‌الهویه راهم را سد می‌کند. هیچ نمی‌گویم فقط نگاهش می‌کنم. تهدیدم می‌کند. باز نگاهش می‌کنم. نفسش به صورتم می‌خورد و در من هیچ حسی از دلهره وجود ندارد. بی‌تفاوتم خشمگینم و متنفرم. جمع اضدادم اصلا. شاید هم زنده نیستم که دیگر از مردن بترسم. شاید هم این قدرت زندگی‌ست که مرا وادار به زل زدن در چشمان مرگ کرده است. ذهنم خالی‌ست.

یکی گنده‌ترشان می‌آید؛ باید خیلی بالا را نگاه کنم تا هم‌قد شویم. می‌گوید: جوری می‌زنم تو دهنت که دندونات بریزه بیرون. من اما هنوز حرفی نزده‌ام که در دهانم بکوبد؛ تنها به چشمانش زل زده‌ام بدون هیچ حسی در صورتم. شاید صداهای ذهنم را شنیده. شاید خشم چشمانم را خوانده. شاید می‌داند که نمی‌ترسم و همین عاصی‌اش کرده. کسی میانه‌ی میدان دستم را می‌کشد و با خود می‌برد. اشک‌آور می‌زنند. نفسم را حبس کرده‌ام چشمانم نمی‌بیند پس این‌جا هم که مه‌آلود شده. این کجا و آن کجا. دختری میانه‌ی خیابان با پلاکاردی در دست در سکوت به جلو می‌رود. ماشین‌ها دستشان را گذاشته‌اند روی بوق و برنمی‌دارند. زنان و دختران را از میانه‌ی جمعیت به داخل ساختمانی هل می‌دهند تا نفس بکشند. تا جان بگیرند و سپس به راه بیفتند. من اما نمی‌روم. خب که چیِ لجونانه‌ای وادارم می‌کند مسیر را برگردم. آخر گفته بود «اگر دوباره ببینمت قلم پایت را خرد می‌کنم». من اما نشنیده بودم. انگار صدایش با ۲۰ دقیقه تاخیر به مغزم رسید. تازه شنیده بودمش. زنی با چشمانی سرخ و پر اشک می‌دود. می‌خواهم آبی به او برسانم اما دور می‌شود. دوباره به راه می‌افتم و نه عابری می‌بینم نه صدایی می‌شنوم و نه حتی بویی گلویم را می‌سوزاند و دوباره به خفگی می‌رساندم.

مضحکه‌ای تلخ به راه افتاده.. تماشاچی‌ها ایستاده‌اند… عده‌ی اندکی فهمیده‌اند چه خبر است. کسی دستم را می‌کشد و می‌برد بالا. حالا نوبت من است. روی یک سه پایه ایستاده‌ام و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. نگاه‌ها هاج و واج به من دوخته شده. چشمانم را می‌بندم.

کسی در گوشم می‌خواند

…

که ما همچنان

در این‌جا مانده‌ایم

مثل درخت که مانده است

مثل گرسنگی

که اینجا مانده است

مثل سنگ‌ها که مانده‌اند

مثل درد که مانده است

مثل زخم

مثل شعر

مثل دوست داشتن

مثل پرنده

مثل فکر

مثل آرزوی آزادی

و مثل هرچیزی که از ما نشانه‌ای دارد…(+)

.

راستی

فردا چه کسی به این صحنه فراخوانده می‌شود،‌کدامیک از آن تماشاچی‌ها؟

.

.

.

تصویر: محبوبه یزدانی

۶ نظر
9
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
جخ امروز از مادر نزاده‌ام…
نوشته بعدی
آزادی – جان استوارت میل

۶ نظر

دامون ۱۴ آبان ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۶ ب٫ظ

قبل‌تر ها وقتی چیزی مینوشتی سعی میکردم تصویر سازی‌اش کنم، صداگذاری‌اش کنم، رنگ آمیزی‌اش کنم..
قبل‌تر ها خیلی سعی میکردم..
این نوشته مرا با تو و هرلحظه‌ات همراه کرد..
با شنیدن صدای پاهای آن کودک ۱۱ ساله و حتی زنجیر چرخ دوچرخه‌اش، با فریادهای یک موجود کریه بر سرت که گاه آب دهانش از شدت فریاد بیرون میریزد، با سکوتی که در بین هیاهوی بسیار زیاد در لحظه تجربه کردی، با ایستادن زمان، با دیدن همه چیز و لبخندی که حتما روی لب داشتی در مواجهه با آن غولِ وحشی..
بسیار زیبا و گیرا..👏🏻

پاسخ
شهلا صفائی ۱۵ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۲ ق٫ظ

آه ایستادن زمان… ایستادن زمان…..

پاسخ
ابی ۱۵ آبان ۱۴۰۱ - ۴:۳۲ ق٫ظ

من در متن تماشاچی ندیدم،
همه در نقش‌های خودشون قهرمانی بودند، هر چقدر کوچک و ناچیز.
از دختران روسری به دست تا شعارنویس دیروز
از دوچرخه‌سوار جسور تا حامی بی نام و نشان
از دخترک پلاکارد به دست تا راننده بوق زن
از دخترک شجاع و بی باک داستان ما تا زنده یاد محمد مختاری

قهرمانان فردای ما از همین کُنش‌های ساده ساخته خواهند شد.

فردا نوبت کدام قهرمان‌ست!؟

پاسخ
شهلا صفائی ۱۵ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۰ ق٫ظ

متن من راوی تماشاچیان نبود. جز بخش کوچکی دور میدان اعدام.

«خطاب» من به تماشاچیان بود. به همان آدم‌های عادی که همیشه خطر را متوجه دیگران می‌بینند نه خودشون.
و یک روز بی هیچ دلیل و منطقی، قرعه به نامشون می‌خوره و گریبانشونو می‌گیره.

وگرنه موافقم باهات که کسانی که وصف کردی- شاید جز دخترک- شجاع و قهرمانند 🙂

پاسخ
سمیه ۱۵ آبان ۱۴۰۱ - ۳:۴۱ ب٫ظ

در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

پاسخ
محمد ۲۰ آبان ۱۴۰۱ - ۳:۱۰ ق٫ظ

هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند!
زندگی فقط از این رو ارزش دارد که من عزم می‌کنم برای ارزشمند کردن آن تلاش کنم…

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

قدمت یک آهنگ

24 تیر 1397

دقیقاً الان وقتشه !

12 اردیبهشت 1396

توجه من کجاها خرج می‌شه؟

8 فروردین 1399

دلم یک شیرجه عمیق می خواهد

20 آبان 1398

عواطف و احساسات ما

29 تیر 1397

معجزه یا امید؟

9 فروردین 1396

کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…

22 آبان 1400

مرز بین همدلی و همدردی کجاست ؟

11 آبان 1395

در بابِ اهمیت آموزش (٢)

6 تیر 1396

در انتظار روزی که زندگی واقعی شروع شود

11 آبان 1398

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.