کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ

24 فروردین 1402
جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ

می‌گفت «هرچه می‌خواستم داشتم و چیزی نبود که بهتر شود جز افسردگی جان‌فرسایم.»

در عصر یکی از همین روزهای بهاری و بعد از پایان کارم، روایتی از زندگی یک فیلمساز و استاد دانشگاه را می‌خواندم.

او با جزییات از روند بد شدن حال و تشدید افسردگی‌اش می‌گفت، این‌که درمان‌هایش یکی پس از دیگری شکست می‌خورد. از شکاف عظیمی که میان افسردگی و زندگی روزمره‌اش ایجاد شده بود. خودش را به گناهکاران دوزخی تشبیه می‌کرد که در آخرین حلقه‌ی دوزخ دانته نمی‌سوزند بلکه در دریاچه‌ای یخ‌زده گرفتار شده و یخ می‌زنند.

و از روزی ‌گفت که از دفتر کارش بیرون زد تا خودش را بکشد. نامه‌ی خودکشی‌اش را برای همسر و دخترش به جا گذاشت و به دوستان نزدیکش ایمیل زد و گفت چقدر دوستشان دارد و به سمت رودخانه‌ای رفت که قرار بود خودش را در آن غرق کند.

وقتی روی پل بر فراز رودخانه ایستاده بود هنوز تردید داشت..

«میان نخواستن مرگ و نخواستن زندگی، جایی کوچک هست که بتوان ایستاد»

این‌جا بود که یک آن همه‌چیز برای من متوقف شد و بارها و بارها این جمله را خواندم…

«جایی کوچک هست که بتوان ایستاد»… این جای کوچک کجاست؟

همیشه به این فکر می‌کنم آن نقطه، آن اهرم، آن تکیه‌گاهی که آدمی را در حساس‌ترین لحظه‌ای که پایش از زمین بریده، به این زندگی وصل می‌کند کجاست؟

آیا الزاما چیز قوی و شگفتی‌ست؟

آیا دور از دسترس و رویایی‌ست؟

آیا برابری می‌کند با وزن سیاهی‌ای که ذهن و جان آدمی را پر کرده و او را به شوق نیستی کشانده است؟

گمان نمی‌کنم.

آن مرد آن روز از لبه‌ی پل دور شد.. نمی‌دانم بخاطر تماس آن لحظه‌ی دخترش بود یا کورسوی امیدی در دلش ایجاد شد یا حتی از ترس بود. خودش هم نمی‌دانست. ولی چیزی که بعدها نقطه قوتی برای ماندنش شد به گمانم هیچ‌یک از این‌ها نبود.

حتی داروها و درمان‌های مستمرش هم نبود.(چرا که مقاوم به درمان شناخته شد و هیچ دارویی با هیچ دوزی نمی‌توانست اثر مثبتی بر افسردگی ‌اش بگذارد فقط گاهی الکتروشوک در کوتاه مدت به زندگی طبیعی برش می‌گرداند.)

 کارت‌پستال‌هایی بود که برادرش بالای هفتصد روز،  بی‌وقفه روزانه برایش می‌فرستاد و با یک جمله زندگی را به یادش می‌آورد. یکی از تگزاس و دیگری از بریتیش کلمبیای کانادا. دیگری از نیویورک، بعدی از کالیفرنیا و فلوریدا.

یکبار پشت کارت پستالی که تصویری از یک شهر دوردست بود نوشته بود: «قول می‌دهم درد امروز تو، روزی خاطره‌ای دوردست خواهد بود.»

فروغ راست می‌گفت؛

زندگی به یک چنین علاقه‌های کوچکی بسته شده و این علاقه‌ها با همه‌ی کوچکی‌شان حیاتی هستند

به راستی اگر این دلبستگی‌های کوچک نبود آدمی با زندگی چه می‌کرد؟

آیا جز کالبدی خالی از زیستن، چیزی از او باقی می‌ماند؟

۳ نظر
12
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
نوشته بعدی
هوای قریه بارانی‌ست

۳ نظر

صادق ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ - ۹:۱۴ ب٫ظ

سال‌ها قبل بزرگ ترهایی که برای خودشون خوراکی‌های دوست داشتنی می‌خریدن خوراکی‌های بچگانه یا مثلا پاداش های عجیب و کوچک به خودشون میدانند برام عجیب بودند فکر میکردم چشم پوشی از امیال کودکانه بخشی از بزرگ شدنه. آدمی که برای خودش عروسک می‌خرید گل می‌خرید تنهایی می‌رفت کافه یا سینما همه این ها برام یک جور ژست‌های روشن فکری بی معنا بود. چند ماهی هست وارد سی سالگی شدم به محض این که پروژه کوچکی میبندم و پولکی به دست میاد میرم برای خودم خوراکی میخرم جایزه سختکوشی. وقتی تنهایی میرم بیرون سعی میکنم تفریح کنم و کلا به چیز های کوچیک دلخوشم خرید یک کتاب صوتی جدید قدم زدن توی پارک تماشای رهگذرها خرید پفک مورد علاقه‌ام تقریبا هر روز و کارهایی که قبلاً برام بی ارزش بود و حتی مسخره به علاوه احوال پرسی از نزدیکانم و گپی کوتاه باهاشون اینا کارای که در چند ماه گذشته نه تنها حالم رو بهتر کرده بلکه دارم به زندگیم علاقه مند میشم

پاسخ
دامون ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۷ ب٫ظ

نوشته‌ی بسیار قشنگی بود..
حقیقتش اینه یکساعتِ تمام مدام صفحه رو بالا و پایین بردم و خوندمش، دوست داشتم اینجا نظری بنویسم مثبت و خوب که حداقل خودم رو امیدوار کنه..
متاسفم که هرچی فکر کردم نتونستم.
سالهاست تظاهر میکنم به خوب بودن.
و نتونستم مثل دوستمون صادق خودم رو خوشحال کنم.
غمگینم؛
ولی دلم فقط به آدمای دورم خوشه، به خنده‌شون، به بودنشون، به اینکه تنهام نمیذارن، به داشتنشون..
ممنون از نوشته‌ت که گاهی فکر میکنم لازمه بارها بخونمشون..

پاسخ
محمد رضا ۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۸:۲۷ ق٫ظ

نوشته خوبی بود در خصوص نظر آقای صادق در ۳۰ سالگی خرید کوچک جواب میده مخصوصا وقتی مجردی در سن بالاتر که من هستم خرید جواب نمیده آدم گمشده داره همه چیز هست ولی شوق نیست فقط کار وتلاش هر روز مثل دیروز پر از آرزوهای نرسیده و احساس وقت کم فکر میکنی به آخرش رسیدی من الان همه چیز دارم ولی خسته ام خیلی زیاد فقط عشق به خانواده بلندم میکنه میبره بیرون توکل بخدا در مورد من جواب نمیده سالها پیش بود ولی خیلی وقته جاشو به فضای خالی داده شما برای سن بالاتر برنامه ریزی کن از ۳۰ سالگی سخت تره باید جایی را پیدا کنی که زندگی کنی اون مکان نیست دنیایی هست که قابل توصیف نیست حسیه باید احساسش کنی

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

دوستی من و براونی

30 خرداد 1398

توهمِ آگاهی

18 شهریور 1396

Sunk Cost

17 بهمن 1395

ما لیاقتِ رنج هایمان را داریم؟

4 فروردین 1396

فلو شدن – نهایت رضایت و شادی

14 فروردین 1399

من هرچه ام ، با تو زیباترم …

22 دی 1395

آه از آن رفتگان بی‌برگشت

26 فروردین 1399

هیچ

12 بهمن 1395

خانهٔ هیچ‌کس

20 مرداد 1397

هرچه بادا باد

30 آذر 1401

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.