در فضایی که رشد کردیم و قد کشیدیم و امروز در آن نفس می کشیم، به ما القا شده که استثناییم و عموماً برتر از دیگرانیم.
این حس خودبزرگ بینی شاید در مواقعی عزت نفس را در ما تقویت کرده ولی نیمه ی تاریک عزت نفس یعنی خودشیفتگی را هم در وجودمان رشد داده.
وقتی روزهای سخت و نفس گیری دور تا دورمان را احاطه می کند شاید این عزت نفس کاذب بتواند امید به ادامه را تا حدی در ما ایجاد و وادار به تلاش بیشترمان کند ولی از طرفی آن خودمحوری و خودشیفتگی آنقدر چشممان را روی واقعیات می بندد تا در زمان نادرست ، در جای نادرست آنقدر بمانیم و به خود مطمئن باشیم تا همچون آبی راکد لجن ببندیم.
کمابیش هرکدام از ما این موضوع را تجربه کرده ایم. برخی با قرار گرفتن در فضای آموزشی مناسب، از این توهم خارج شده و خود واقعی شان را شناخته اند و برخی نه؛ همچنان در تصورات خودمحورانه شان دست و پا می زنند و دیگران را مقصر ناکامی هایشان می دانند.
در این هوای مسموم و افسرده، اگر کاری از دستمان برنمی آید بهتر است به داد خودمان برسیم و برای شناخت خود تلاش کنیم. بعد از آن مسیری را که در آن بهترینیم انتخاب کرده و با هدف گذاری، قدم به قدم برای رسیدن به آنچه مقصودمان است تلاش کنیم.
اینکه فکر کنیم تافته ای جدابافته هستیم حس خوبی دارد و سرشار از لذتمان می کند ولی تافته ی جدابافته به تنهایی در جامعه دوام نمی آورد. اگر نگویم هیچ کس، تقریبا کسی را ندیده و درموردش نشنیده ام که برای همیشه در غار تنهایی اش باقی مانده و به دستاوردهای مادی و معنوی بزرگی نیز دست یافته باشد.
«انسان، حیوانی اجتماعی ست» را از ارسطو به یادگار داریم ولی آنچه اهمیت دارد این است که این اجتماع را چه کسانی شکل می دهند.
من اگر به گمان خود، آدمی فرهیخته و تلاشگر باشم ولی اطرافم را اجتماعی از آدم های منفعل و بی سواد شکل داده باشند آنچه واقعیت من پس از مدتی خواهد بود آدمی متوهم به فرهیخته بودن و خوشحال از بینا بودن در بین جامعه ای کور است. من نیز پس از مدتی همچون آنان می اندیشم، می بینم، حرف می زنم و عمل می کنم. (و در نهایت کور می شوم.)
اگر آدمی سطحی نگر و منفعل باشم ولی دوستان و اطرافیانم را افرادی بالاتر از متوسط جامعه شکل داده باشند پس از مدتی نه شبیه آنان بلکه از جایی که هستم فراتر خواهم رفت. (البته بعید می دانم آن ها مرا به دوستی برگزینند!)
اهمیت شبکه ای که در آن هستیم را شاید به آن بی توجه باشیم ولی تمام آینده و مسیر زندگیمان را تحت الشعاع خود قرار خواهد داد.
من خودم کسی بودم که همیشه روی تعداد دوستان و اطرافیانم حساس بودم و با دقت و محدود انتخابشان می کردم ولی واقعیت این است که به کیفیت این افراد توجه چندانی نداشتم. معتقد بودم همینکه افرادی باشند که مرا درک کنند و بفهمند چه می گویم کافی ست . ولی حواسم نبود این از آدم هایی شبیه خودم هم بر می آید یا کسانی که با تحسین های تقلبی و از سر عادت و یا مصلحت جویانه مرا نزدیک به خود نگه می دارند و به من تصور فهمی مشترک می دهند در حالیکه واقعیت چنین نیست.
بعدها فهمیدم آنچه من نیاز دارم آدم هایی اند بالاتر از جایی که ایستادم و یا می توانم ببینم. آدم هایی که به من حرف هایی بزنند که نمی دانم و یا مرا در مورد آنچه گمان می کنم می دانم به چالش بکشند و من رشد کنم.
متاسفانه ما معنی تفاهم و فهم مشترک را در شبیه بودن و شبیه شدن خلاصه کرده ایم. هرچقدر تأیید شویم و هرچه حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشیم خود را خوشبخت می دانیم چون در ناحیه ای امن زندگی می کنیم.
چالش و رشد، برای اکثریت، بهای سنگینی دارد که به پرداختش نمی ارزد. ولی اگر روزی در خلوت خود به این فکر کردیم که:
چه محتوایی مصرف می کنیم؛
وقت خود را با چه کسانی می گذرانیم؛
دغدغه ی ما چیست و دغدغه ی اطرافیانمان چیست؛
چه آینده ای را امروز با انتخاب هایمان رقم می زنیم؛
فردا فرزندانمان در چه بستری قرار است زندگی کنند؛
چه کسانی مربی و مشاور و مدیر و معلم آنان خواهند بود و سوالاتی از این دست؛
حتما به دوستان و اطرافیانمان نگاهی بیندازیم و تفکرات و باورهایمان که حاصل زندگی در همین اجتماع و میان همین مردم است را مورد بازبینی قرار داده و تلاش کنیم بیاموزیم و بیاموزانیم تا شبکه ای سالم از افرادی بسازیم که خود محرک رشدی بزرگ در جامعه خواهند بود.
تمام این ها از یکجانشینی حاصل نمی شود؛ فقط کافی ست کمی از حاشیه ی امنیت ذهنی مان فراتر رویم.
۴ نظر
امشب با یکی از اساتید دانشگاه بعد از ساعت کلاس اندکی ماندیم،و چقدر جالب که دقیقا در مورد همین موضوع حرف پیش آمد. فکر میکنم اون لحظهای که به این آگاهی برسیم که «ارتباط داشتن با دیگران» و «داشتن شبکهای از افراد با مدل ذهنی موفق» شرط اساسی رشد و پیشرفت است، کمی به خودمان میآییم و دست از خودبزرگبینی و آن مدل ذهنی تزریق شده در کودکی برمیداریم، که مدام بهمان گفته میشد تو با دیگران فرق داری، تو تافته جدابافتهای.
به حز این اگر باشد بعید میدانم سهم زیادی از زندگی داشته باشیم
البته اگر اصلا با آن مدل ذهنی سهمی در کار باشد!
چقدر جالب بود موضوع نوشتت داشتم چند روز پیش به همین موضوع فکر میکردم اینکه دلیل این که در گذشته موفق تر از الان بودم این بود که آدم هایی اطرافم بودن که منو به جلو هول میدادن امروز آدم های بسیار موفقی هستن هرچند من دیگه تو اون جمع نیستم هر از گاهی که از سر وظیفه من هم به جمعشون دعوت میشم سطح دغدغه هامون خیلی فرق کرده امروز من بیشتر وقتم رو توی تنهایی میگذرونم و از تک صداهایی که سعی دارن من رو جلو بکشن هم اصلا استقبال نمیکنم در این که نوشتت رو صد در صد قبول دارم حرفی نیست اما نمیدونم چطور میشه شبکه ای از آدم های موفق رو ایجاد کرد.
چقدر نیاز داشتم به خوندن این متن الان. ممنونم.
هر شخصی شخصیت و دیدگاه و داستان زندگی منحصر به خود را دارد و شاید هر چند نکته ای کوچک برای یاد گرفتن آدم ها سیاه یا سفید نیستند ؛آدم ها خاکستری ان ممکنه اون شخص تحصیل کرده و یا پر ازاطلاعات و خوش صحبت و …
وقتی بیشتر و عمیقتر شخصیتش رو بررسی میکنی و معاشرت میکنی میبینی که رفتاراش با یه نوجوان ۱۴-۱۵ ساله یکی هستش و کاملا احساسی و غیر منطقی و ناپخته برخورد میکنه
آدما رو به نظر من نمیشه فقط به دو دسته تقسیم کرد؛
ارتباطات با اقشار مختلف باعث میشه که ادم به این برسه که به چه ادمایی نزدیک و از چه. ادمایی فاصله بگیره ؛ و مهمتر کنترل اونا و کنترل رفتار اونا
توانایی ارتباط برقرار کردن و شروع یک مکالمه به نظرم به این راحتی به دست نمیاد و مطمنن از در ارتباط بودن با یه قشر خاص هم بوجود نمیاد و پرورش پیدا نمیکنه
ببخشید من با گوشی داذم تایپ میکنم اگه غلط املایی تو نظر هست معذرت میخوام