یک ـ روزهای بینهایت شلوغی را میگذرانم. شلوغ اما خوب. از لحظهلحظهی کارهایی که انجام میدهم لذت میبرم؛ کار و زندگی برایم درهم تنیده و یکی شده ولی از آن راضیام.
بسیاری اوقات آنقدر غرقم که متوجه گذر زمان نمیشوم. البته خیلی طول کشید تا چنین مختصاتی برای زندگیام بسازم اما حالا از روندی که دارم خوشحالم.
شنیدن این جمله از دهان کسی چون من که همهچیز را سختگیرانه و در عالیترین حد ممکنش میخواهد چیزی شبیه معجزه است میدانم ولی گاهی همهچیز بر وفق مراد میرود.
به امسال و اتفاقاتش که فکر میکنم (خصوصا حوادثی که شخصا برایم رخ داد) میبینم به لطف اندک آدمهای یگانهای که کنارم بودند خوب پیشرفتهام و چیزی که امروز با لذت انجامش میدهم حاصل سینهخیز رفتنها و صدبار وسوسه کنارکشیدن میانهی آن روزهای دشوار بوده است.
حالا میدانم هرچقدر هم در روزهای پیشرو، روزگار برایم ساز ناکوک بزند، تماشای دستاوردهایی که از دل تاریکترین روزهایم بیرون کشیدم مرا به ادامه امیدوار خواهد ساخت.
در این میان از کتابها غافل نشدم که همواره امنترین مأمن پنهان روزهایم بودهاند. آخرینی که امسال به دست گرفته بودم را تمام کردم، شاید تا پیش از آغاز سال دو، در موردش نوشتم.
برخلاف همیشه، اینبار تمام شدن یک سال و شروع سالی نو، برایم نوید فرصتی تازه است و از آمدنش خوشحالم. گو اینکه اینبار همهچیز برایم فرق دارد و در دل میدانم چرا.
صدایی از دور… خیییلی دور… میخواند:
گفتی بهار
پنجره را دست انتظار
تا باز کرد
قافله گل گذشته بود…
و من اینجا ایستاده در اکنون، دیگر نه به گذشته میاندیشم و نه سودای فردا را در سر میپرورانم.
(ولی اینکه من به گذشته فکر نمیکنم آیا به این معناست که گذشتهها گذشته؟)
دو ـ آیا گذشته واقعا گذشته است؟
من به تجربه میفهمم «اکنون، تمام گذشته نزد من حاضر است.» من این تجربه را در فرمول منطق و فهم عامه قرار نمیدهم که مهر تایید یا رد بر سینهی آن بخورد که تازه بعدش بخواهم تجربهام را به رسمیت بشناسم یا نه. من چنین درک میکنم که گذشته، آنچنان که میگویند نگذشته است.
و میدانم که وقتی میگویم گذشته در اکنون، حاضر است دارم به نوعی مسیر خطی زمان را انکار میکنم. پس وقتی میگویم گذشته در اکنون بازتاب دارد این احتمال نیز وجود دارد که اکنون نیز بتواند گذشته را ویرایش کند؟
سه ـ چطور امروز ما در معنادهی به گذشته موثر است؟
ـ ما گذشته شکستخورده و تلخ انسانی که حال شیرینی دارد را شیرین درک میکنیم چون آن گذشته، مقدمهی خوبی میشود.
ـ گذشتهی روشن فردی که امروز تاریک و سیاه زندگی میکند را هم سیاه درک میکنیم چون آن گذشته، مقدمهی شر بوده است.
پس اگر امروز تصمیم بگیریم معنای گذشته را تغییر دهیم میتوانیم. گذشته قابل محو کردن نیست چونان که حال نیست.
ولی این بدان معنا نیست که نمیشود گذشته را معنادهی یا بازآفرینی کرد.
چهار ـ منظور از «حال»،«اکنون»، «آن»، «دم» و «لحظه» چیست؟
وقتی از حال و اکنون حرف میزنم از چه حرف میزنم؟
به باور من و آنچه تا امروز آموختهام؛ حال یک کیفیت است یک نوعِ بودن است. کیفیت چیزیست که تدریجی به دست میآید. حال شامل مجموعهای از اجزاست که کنارهم تنیده شده و همچنان رج به رج درحال بافته شدن است.
در این معنا، حال برآیند تمام اتفاقات گذشته است. در واقع گذشته تار و پود حال است. ما هر لحظه در حال ساخت حال هستیم.
پس هرآنچه ما به عنوان گذشته ساختیم هنوز به معنای پایانی خودش نرسیده است.(چون تو داری رج بعدی را میسازی)
پنج ـ نه هرآنچیز خوشایندی که در پشت سر میبینی به این معنیست که دیگر تمام شد و خوش است و نه اگر تلخ و بد بوده به این معناست که دیگر تمام شد و بد است. حال برآیند تمام اینهاست.
هردانهای که کاشتیم کاشتیم، هرقدمی که برداشتیم برداشتیم، هرچه دیدیم دیدیم، هیچ تجربهای قابل حذف شدن نیست. ولی با هرقدم، قدم بعدی قابل بازتعریف شدن است.
حال خوب در مسیر ساخته شدن است.
به قول حسام، ما ناگهانی چیزی نمیشویم ولی به تدریج چرا. ما یکباره دیو نمیشویم ولی به تدریج چرا. ما یکباره انسان خوب و وارسته نمیشویم اما به تدریج میشویم.
قدمها را به تدریج به گونهای برداریم که هم به گذشته معنای جدید بدهیم و هم آیندهی خوبی بسازیم. به حاصل همهی اینها میشود گفت: «حال» خوب.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: تصویر متعلق به دقایق پایانی شب گذشته است. اندک نوشتههای باقیماندهام را سوزاندم. زردی روزهای دور را به دست سرخی آتش سپردم. دوستانم به شهامت تعبیرش کردند اما برای من تنها انجام یک کار به تعویقافتاده بود.
۴ نظر
من وقتی نوشته های تورو میخونم، انقدر سنگینه از لحاظِ معنایی و بار بالایی داره حس میکنم در حدی نیستم که نظری بدم.
فقط دوست دارم بدونی که دوست داشتم مطلبت رو و فهمیدمش ولی توو بیانِ نظر واقعا کم میارم. 🙂
از اینکه حالت خوبه و داری تار و پودِ یه حالِ خوب رو میسازی خوشحالم.
اختیار داری، خوشحالم که دوست داشتی.
حالم با وجود آدمهای یکتا و همدلی چون تو حتماً خوبه 🙂
این یکی از بهترین نوشته هات در کوچ بود من هم تجربه این رو داشتم که از دل تاریکی چیز های ارزشمند بیرون بکشم ولی گاهی دستاورد هام رو فراموش میکنم در مورد زمان هم با هات کاملا موافقم که زمان ماهیت خطی نداره به عنوان بعد چهارم شناخته میشه در علوم جدید ولی دوست دارم با این شعر خیام تصورش کنم
از دی که گذشت هیچ یاد مکن / فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نآمده و گذشته بنیاد مکن / حالیست خوش باش و عمر بر باد نکن
نمیدونی چقدر خوشحالم و چقدر بهت افتخار میکنم سرخپوست کوچولو که زندگیت داره بر مداری که دوست داری میچرخه
صادق، یکی از هدفهام برای نوشتن این پست، خود تو بودی.
از اینکه این حالِ خوب رو با دوستان نزدیکم به اشتراک گذاشتم خوشحالم:)
به امید دیدار نویسندهی جوان.