دو شب است با صدای بارانِ شدید از خواب میپرم، کنار پنجره میروم و در کمال ناباوری میبینم زمین خشکِ خشک است…
خواب از چشمانم میگریزد و زمان را گم میکنم.
حال شاهرخ مسکوب را دارم در «روزها در راه»؛
دم صبح، خواب و بیدار فکر میکردم که حالم تاریک است، بد نیست، دردناک، غمزده یا چیزی از این نوع نیست، کدر است. روحم در دلم جا دارد و فضای دلم بسته و خفه است حال سرداب و پستو را دارد با کپک و بویِ نا. روحم در گودال افتاده و تقلا میکند و میخزد که بیرون بیاید و آسمان را باز نگاه کند. روی کوه، دیدِ دور، تپه و ماهور و منظرهی متنوع، چشماندازِ آرزوی روح من است. اما در گودال، زمانش به انتظار میگذرد و انتظارش تاریک است.
به دیروز فکر میکنم. برای اینکه سایهی سیاه افسردگی روی تنم چمبره نزند، به پیشنهاد او، به دلِ خیابانها زدیم؛ از این سر تا آن سر، شریعتی، پاسداران، انقلاب، تجریش، هفت تیر، بهشتی…
برای خیابانها نامهای جدید انتخاب کردیم، از دیدن آدمها کیف میکردیم و بعد من شدم مسئول انتخاب موسیقی!
مدتیست فضایی خصوصی ساختهام که تنها دنبالکنندهاش خودمام (و احتمالا خواهم بود). آنجا تنها با زبان تماشا و موسیقی حرف میزنم. هیچ واژهای نیست، انتها ندارد و روحم تا هرجا که بخواهد پرواز میکند.
برای اولینبار بعضی از لحظاتش را پخش کردم. بعد از جونز و آرون و هومپردینک و اسپیلدبرگ بود که ابتهاج با بغضی آشنا در گلو خواند:
مرغ شبخوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند…
به ولیعصر رسیده بودیم…
به نیمه نرسیده، در سکوت سیگاری روشن کرد و به دستم داد. و من باز هم زمان را گم کرده بودم…
ـ هروقت میام اینجا همینجوری رو تختت میشینی، همینجوری منو نگاه میکنی، همین موزیکا رو گوش میکنی، «همیشه همهچیز مثل همیشهست». تو اصلا خوشت میاد قیافهی آدمای شکستخورده رو بگیری، دیوونه با من که شکست نخوردی، حالا اون بیرون، هرچی که پیش اومده باشه، «من که هستم»…
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام در اندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هرتخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
( مولانا – دیوان شمس – غزل شماره ۱۸۵۵)
به او نگاه کردم، چون من در خیالاتی دور غرق بود… ماشینهای اطراف انگار سرعتشان را کم کرده بودند.. زمان کند شده بود.
میگفت: اگر عشق به حدی نرسه که [درک کنی] «خود عاشق بودنه که مهمه»، اون عشق نیست، اون میخواد تصاحب کنه یه چیزی رو.
تنها یک چیز را بیش از تو دوست دارم،
اینکه تو را دوست دارم.
به انتهای ولیعصر رسیده بودیم؛ همیشه در چنین مواقعی میپرسید: خب حالا کجا بریم؟ ولی هیچ نگفت. دیگر او هم فهمیده بود مقصد اهمیتی ندارد… در سکوت ادامه داد. گو اینکه او نیز میخواست چیزی تمام نشود…
ـ ببین اصلا فرقی نمیکنه قراره چندسال زندگی کنی، مهم اینه که نمونه به دلت چیزی، کسی… کسی…
توی لغتنامه معنیِ مدیون میشه مقروض، میشه بدهکار؛ جدای همهی مدیونیهای عالم، آدم همیشه عمیقترین آهها رو برای دینِ به دلش میکشه که با هر دینی حسابش کنی جاش تا تهش تو جهنم خودته.
به این فکر میکنم شاید تنها کاری که در زندگی برای خودم کردم که از آن راضیام، این بود که حسابم با دلم صاف باشد و بدهکار خودم نباشم… بهقدری پیش رفتم تا حس کنم از چیزی یا کسی لبریز شدهام. به سادگی دست نکشیدهام؛ رها نکردهام، افتاده و بارها برخاستهام، آنقدر که دیگر حسرتی برای «ناکردهها» باقی نماند.. پس از آن راهم را کشیده و رفتهام.
هرگاه به گذشته نگاه میکنم کسی را میبینم که علیرغم تمامِ غم و گرد اندوهی که گاه و بیگاه بر جهانش مینشنید با جان و دل برای زندگی جنگیده و سرشار از عشق به آن بوده است.
بلند بلند میخوانم:
خوشا ای دل، بال و پر زدنت، شعلهور شدنت در شبانگاهی
به بزم غم، دیدگان تری، جان پر شرری، شعله آهی
بیا ساقی تا به دست طلب، گیرم از کف تو، جام پیدرپی
به داد دل ای قرار دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی
پینوشت: این تصویر، اما داستانها دارد. این درنا اولبار، همینجایی که ایستادم و در کافهای که همیشه نامش را فراموش میکنم ـ در روزهایی که آدمها عشق را جشن میگرفتند و شهر زیباتر شده بود ـ میان خنده و شوخی و شوق متولد شد؛ با من کشور و شهرهای زیادی سفر کرد، در فرودگاههای زیادی به انتظار نشست و خانهاش هنوز و همیشه در آن فایل آبی کوچک کنار پاسپورتم است.
ـ آن قطعه را میچسبانم به نوشتهاش در کوچ؛ تا هربار پُر شوم از دیروزها.
بهراستی اگر شعر نبود، اگر شوق تماشا نبود، اگر عشق نبود، چه میکردیم ما با روزهایمان؟ اساساٌ زیستن به چه کارمان میآمد؟!
با جان و در خلوتِ دل بشنویدش؛
۸ نظر
انتهای ولیعصر
سکوت، پر از حرفهای بیانتها بود.
یکی درد و یکی درمان پسنده
و من
هجرانپسندم
🙂
احتمالا تنها جهنم واقعی جاییه که آدم
مدیون خودش بمونه
وگرنه شاید باقی ماجراهای زندگی حاشیه ای بیش نیست.
فرقی هم نمی کنه آدم وسط خرابه های ارگ طبس زندگی کنه و از عشق مریم راهی دشت و بیابون شده باشه https://www.aparat.com/v/H8gJF
یا ۷۰ سال تمام، بدون اینکه حتی یک عکس از گالیا داشته باشه، براش شعر بگه https://chahaar.com/?p=5639
بعضی آدما انگار نمی تونن عاشق نشن. نمی تونن دچار نشن. (البته که به قول سنایی، عاشق نشوید اگر توانید)
بعضی آدما انگار نمی تونن …
سعید جان، خیلی خوشحالم که بعد از مدتها اینجا میبینمت:) چندروز پیش بود نوشتههات رو یکی پس از دیگری میخوندم و لذت میبردم.
گفتی «دچار» و من رو به مرور سهراب واداشتی.
« خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.»
ممنون از لطفت شهلا جان
راستش نمی دونم چه حسی به نوشتن در اینجا داری
ولی برای من وبلاگ نویسی خیلی تجربه ی جالبی بوده
آدم بعد از مدتی به آرشیوش نگاه می کنه و می بینه
خیلی روزا حس می کرده عمیقا زندگی رو می فهمه و تلاش کرده اون رو در حد توانش برای باقی آدم ها تعریف کنه
و خیلی روزا حس می کرده انقد جهان رو نمی فهمه و انقدر ضعیفه که حتی جرات نداره چیزی بنویسه (و از اون روزا صرفا یه سری نوشته ی بی سر و ته توو درفتش داره)
خصوصا اون روزهایی که آدم هرچند حالش بد بوده
ولی نوشته. اونا خیلی متنای عجیبی ان.
تا جایی که سواد من قد میده، کاری که بزرگان هم کردن چیزی ورای این نبوده. (طبیعتا توان اون افراد در رفتن به اعماق وجود خودشون و روایت کردن آنچه بر اون ها گذشته با آدم های عادی متفاوته)
چیزی که مسکوب رو بعد از فوت مادر یا مرگ دوستاش (از جمله مرگ سهراب سپهری) آروم می کرده نوشتن بوده.
یه دوستی که خودش هم همیشه از زندگیش می نوشت بهم می گفت:
آدم هایی که می نویسن ماهی های تنهای خارج از تنگ آب ان.
چقد حرف زدم …
خلاصه همه ی اینا رو گفتم که بگم، دمت گرم که این روزا بیشتر اینجا می نویسی.
من به کوچ، تعلق خاطر خاصی دارم. خیلی باهاش راحتتر از هرجای دیگهام و بدون هیچنوع تشریفات و حسابکتاب آدمای پیچیده، روی در و دیوارش مینویسم و گاه حتی حس میکنم ازش جواب میگیرم. چندی قبل، فردی میگفت «چه فایده داره این کوچ؟ نه ازش پولی در میاری، نه دستاوردی داره تازه براش هزینه میکنی، خب بیا برو رو کاغذ بنویس». اونجا بود که فهمیدم جهان من رو اصلا درک نمیکنه. کوچ برای من آلوده به ترفندهای مارکتینگی نشده و نخواهد شد چون هویت منه و بهش دلخوشم. (هرچند گمنام) ولی کلبهای کوچیک ته این دنیاست. من به نوشتن دلخوشم. اینو این روزها خصوصا بیشتر حس میکنم که اگه ننویسم چقدر حالم بدتره! جملهی دوستت، یکی از زیباترین تعابیری بود که از نوشتن شنیدم: « ماهیهای تنهای خارج تنگ آب»… سعید جان، ممنونم که هستی و میخونی و منو تشویق به ادامه میکنی. بیش از اون ممنونم که مینویسی.
《[کوچ] هویت منه و بهش دلخوشم. (هرچند گمنام) ولی کلبهای کوچیک ته این دنیاست. من به نوشتن دلخوشم. اینو این روزها خصوصا بیشتر حس میکنم که اگه ننویسم چقدر حالم بدتره!》
فوق العاده بود. صادقانه هیچی ندارم که به حرفت اضافه کنم 😀
مرسی از تو شهلا جان که انقدر خوب می نویسی و انقدر به بقیه انرژی مثبت میدی.
جدا دمت گرم.
ایولا