اخیراً کتابی میخواندم از احمدرضا احمدی ـ هوای قریه بارانیست ـ
پس از مدتها به کتابفروشی محبوبم رفته بودم، گمان نمیکردم آن زن هنوز مرا بشناسد.
او که نامم را نمیداند ولی سالهاست مرا از چهرهام، ردپایم، آن گفتگوی کوتاه راجع به کتابها و شاید نگاهم، از بین دهها کتابخوان که روزانه به کتابفروشیاش سر میزنند تشخیص میدهد.
گفت: چرا خیلی وقته نیستی؟ همهچی خوبه؟
در دل گفتم: خیلی وقته هیچجا نیستم..
چهرهام اما از هم باز شد و به گمانم چشمانم برای لحظهای درخشید؛
ـ نبودم اینجا؛ هروقت میام پیش از هرچیز به شما سر میزنم.
لبخندی دلنشین و عمیق به صورتش نشست و من حس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده بود و نمیدانستم.
رابطهام با این کتابفروش به بیش از یک دهه برمیگردد و یک جور عجیبیست. گو اینکه یکدیگر را میان سطور کتابها و داستانها یافتهایم و در جهانی دیگر زیست میکنیم. جهانی که کوچکترین نسبتی با دنیای کنونیمان ندارد.
حتی سرم را بالا نیاوردم که ببینم آن دستخط چندسالهام هنوز میان یادگارهایش مانده یا نه. دیگر برایم مهم نبود. گو اینکه آدمیزاد از یکجایی به بعد اشتیاقش به خاطرهسازی، به جا گذاشتن ردپا و یا میل به «جاودانگی» به تعبیر کوندرا رو به خاموشی میرود. یا دستکم برای من چنین بود. در عوض شروع کردم ایستاده و به عادت همیشه کتابم را ورق زدن و با هر شعر جان گرفتم.
احمدرضا احمدی در مصاحبهای به گمانم بیستسال پیش گفته بود:
هر جا واماندید شاید شعر بتواند جوابتان را بدهد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز
اما من
در این روزگار پرهیاهو
هنوز نجوای خوشههای انگور
و گلهای سرخ را میشنوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سکوت
اگر باید سکوت کنم
سکوت میکنم
اما
باید بدانید
من اشتهای فراوان
برای زندگی، گل نرگس
شنیدن آواز
از راههای دور دارم
و نیز اشتیاق ماندن
در کنار دریا
ماندن در آسانسورهایی
که با سرعت اندک
به سوی آسمان
رهسپارند
اما
شعرهای من از نان و طعام
خالی نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این امید
به این امید
دلبستهام
که روزی خواهد رسید
تا با مرغان دریایی
روی دریا
پرواز کنم
در دریا
همزبان و یارِ
ماهیان باشم
اگر صیادان در فکر
صید نباشند
این امید
گاهی شیرین
گاهی تلخ است
چراغهای دلگشا
ناگهان
در دریا
روشن شدند.
۳ نظر
به امید دلبستهام✌️
با جاناتان روی دریا پرواز کنم ????
دوستتر دارم که خود جاناتان باشم 🙂