نوشته های گاه و بی گاه من
پیشنوشت: زوربا را بعد از سالها دوباره به دست گرفتم. این بار یک نسخهی قدیمیترش را. و همسفر من در سفری اودیسهوار شد. سفری که چندماه پیش جسمم شروع کرد…
نوشته های گاه و بی گاه من
پیشنوشت: زوربا را بعد از سالها دوباره به دست گرفتم. این بار یک نسخهی قدیمیترش را. و همسفر من در سفری اودیسهوار شد. سفری که چندماه پیش جسمم شروع کرد…
زمان و مکانهایی در تاریخ هست که تنها یک آدم ذاتاً خوشبین میتواند امیدی به آیندهی نوع بشر داشته باشد. مثل پایان دوره طلایی آتن، زمان سقوط امپراتوری رم، انتهای…
میگفت «هرچه میخواستم داشتم و چیزی نبود که بهتر شود جز افسردگی جانفرسایم.» در عصر یکی از همین روزهای بهاری و بعد از پایان کارم، روایتی از زندگی یک فیلمساز…
این روزها برای من از جنس و تبار دیگری بود. مشغول خود بودم و از خود به در آمدم. فرصتی اگر دست داد غنیمت شمردم و ایستادم به تماشا.…
یک ـ روزهای بینهایت شلوغی را میگذرانم. شلوغ اما خوب. از لحظهلحظهی کارهایی که انجام میدهم لذت میبرم؛ کار و زندگی برایم درهم تنیده و یکی شده ولی از آن…
اگر اندکی پایینتر بود آسمانمثل دیگر شاعرانآرزو نمیکردم که چیزی بر آن بنویسممیبریدم و پیشبند پرندههایش میکردم. اگر این رودها ادامه نمییافتندبه خیالشان ته دنیا را ببینندبر ساحل نمینشستم(مثل پرندهها، قایقها)و…
دیشب حین قدم زدن به یکی از ایپزودهای پادکست انسانک گوش میدادم با نام درمیانگی. آنچه در ادامه مینویسم برگرفته از شنیدههایم است. من آموختم تمام اضطراب و وحشت آدمی از…
یک ـ اینروزها به خبرهای خوش هم مشکوکم! وقتی در این جغرافیای اندوه، میان بارش بیامانِ سوگ اتفاقی به ظاهر خوب میافتد دست و دلم برای شادی کردن میلرزد. غم…
یک ـ هنوز ساعتی نگذشته که از پای امتحانی برخاستهام. در حین آن نیز مدام به این فکر میکردم کی تمام میشود تا بنشینم به نوشتن. ذهنم روی سوالات بود…
ـــ هر دو بر این باورند که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده… چنین اطمینانی زیباست، اما تردید زیباتر است. چون قبلا همدیگر را نمیشناختند، گمان…
«دنبال حقیقتی که هرگز بر تو افشا نمیکنند نباش، و همواره پی چیزی بگرد شبهحقیقت ؛ تناسبی بین شواهد و تصورات، بر اساس قواعد دقیق منطقی». در سرمای شبانه، ولیعصر…
دو شب است با صدای بارانِ شدید از خواب میپرم، کنار پنجره میروم و در کمال ناباوری میبینم زمین خشکِ خشک است… خواب از چشمانم میگریزد و زمان را گم…
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟بر کدام مُردهی پنهان میگریداین سازِ بیزمان؟ در کدام غاربر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟ بگذار برخیزد…
گاه حس میکنم دلمُردگی مرا خواهد کشت، مضطرب و بیانگیزه در خود میپیچم و به جغرافیایی که در آن اسیر شدهام لعنت میفرستم؛ همآن که بیش از هرچیز دلبستهاش هستم…