تصویر از: Steve Cutts
پیشنوشت: من در دوحالت به پروازهایم میرسم؛ یا خیلی زود یا عموماً خیلی دیر
(در حدی که گیت را بستهاند و با چند دقیقه مذاکره و سودجستن از قیافه کوچکتر از سنم، من را به پرواز میرسانند. همیشه به شوخی به دوستانم میگویم هواپیما داشت تیکآف میکرد و من هم دنبالش میدویدم).
دیروز، دو پرواز به فاصله سه ساعت داشتم. هر دو به یک مقصد بود. (بلیط دوم را کمی دیر فهمیدم قابل استرداد نیست و روی دستم باد کرد!)
از آن معدود زمانهایی بود که حدود ۹۰ دقیقه زودتر در فرودگاه بودم.
اگر مهرآباد باشم و ترمینال۲، آن قسمت از سالن (کنار خروجی ۱۰)، که میشود، نشست و برخاست هواپیماها را تماشا کرد را از همه بیشتر دوست دارم.
در واقع یکی از علایق من، دیدن همین اوج گرفتنها و فرود آمدنهاست که ذهنم را وادار به فلسفهبافیهای دور و دراز میکند.
دیروز به شادی و غم فکر میکردم و به ماهیت این دو.
هربار پروازی مینشست، با خود میگفتم:
آیا این برای تمام مسافرانش، فرودی امن به حساب میآید یا سقوطی پنهان؟
و هربار هواپیمایی تیکآف میکرد، به این فکر میکردم که:
در سر خلبانش چه میگذرد؟ برخاستن را اوج گرفتن میداند یا سقوطی رو به بالا؟
(آنگونه که برخی متفکران زمان ما، گفته بودند، برخی آدمها رو به بالا سقوط میکنند)
و همان موقع یاد حرف تانوس(شخصیت محبوبم در اَوِنجرز) افتادم که میگفت:
ما فقط برای سقوط، صعود میکنیم.
شادی و غم و بالا و پایینهای زندگی و پیچیدگیهای آدمی و این دنیا، بازیسازی و بازیگردانی، بازی کردن و تماشاچی بودن، عمیق شدن و به پوچی رسیدن، سرخوش بودن و انتخاب هوشمندانه جهالت، دیوانگی و درک نشدن و تنهایی، عارف بودن و رهایی از رنج، همه و همه در سکوتی طولانی در مغزم میچرخید، نه صدایی اطرافم میشنیدم و نه متوجه رفت و آمد و همهمه و هیاهوی مسافران میشدم. (حتی از جا ماندن، نگرانی نداشتم چون بلیط دیگری هم برای رفتن داشتم! کاش آدمها میدانستند که همواره نه برای ماندن، بلکه گاهی برای رفتن هم باید محکمکاری کرد تا دیگر راهی برای بازگشت به جایی که نباید، باقی نماند).
چند روز قبل مقالهای میخواندم با عنوان «The happiness ruse»، نوشته کُدی دِلستراتی-نویسنده و روزنامهنگار- که در اکتبر ۲۰۱۹ منتشر شده بود.
حرفهایم در ادامه، بیارتباط به این مقاله نیست.
برخی معتقدند شادی، امری درونی ست و تا زمانی که بیرون از خود در جستجویش باشیم، هیچ گاه رضایت را تجربه نخواهیم کرد.
برخی نیز میگویند چیزیست که با تلاش به دست میآید و امری بیرونیست.
من نه به گروه اول کاری دارم (که بخواهم با مدیتیشن و یوگا و عرفان و سلوک به آن دست پیدا کنم)
نه به گروه دوم ( که با مصرفگرایی و تجمل و شرطیسازی و هدفهای سطحی، لباسی رنگارنگ بر تیرگی غم بپوشانم.)
فقط به این فکر میکنم که هرکدام با چه ساز و کاری، ذهن و زندگی ما را هدایت میکنند.
درباره مورد دوم(جستجوی شادی در بیرون از خود) -با توجه به اشاره مقاله- میتوان گفت که شادی، دستاورد بازاریابی طی ده سال گذشته بوده است.
با دستکاریهای روانشناختی که روی آدمها انجام میشود، آنها را به مصرفگرایی و خرید محصولات خود برای شاد بودن ترغیب میکنند.
محصولات مراقبت از خود و ضداسترس، امروز جزو اولویتهای زندگی بسیاری از ماست. (مثل کتابهای رنگآمیزی که برای تنشزدایی میخریم، اسپینرها که یک مدت مد شده بود و به اعتقاد من بیشتر، اعصابخردکن بود تا استرسزُدا و داروهای ضداضطراب و شادیآور که تقریبا اکثریت دارند مصرف میکنند و همان دلایلی را برای مصرفش تکرار میکنند که ذینفعان این ماجرا برای فروشش میگویند.)
یک جورهایی، همه ما به شاد بودنهای سطحی و غیرواقعی (دست کم از نظر من) محکوم شدهایم و ناشاد بودن، نوعی عیب به شمار میرود.
بر همین اساس هم عموم افراد در شبکههای اجتماعی، زندگیای را در معرض تماشای عموم میگذارند که بیعیب و نقص باشد و مملو از تجربههای شاد و شگفتانگیز.
تجربههای غمانگیز و حتی معمولی، حذف و یا فیلتر میشوند.
گویی به نوعی بیهودگی وجودی دچار شدهایم که هرچه برای نمایش شادی و برتری نسبت به دیگران، سختتر تلاش میکنیم از آنان، دورتر و غریبهتر میشویم و ارتباطی واقعی بینمان شکل نمیگیرد. حتی از خودمان هم دور میشویم و روز به روز سرگردانتر و بیهویتتر به این نقش و نقاب پوچ، ادامه میدهیم.
از نگاه اپیکور، شادی یعنی نبودِ آپونیا (درد جسمانی) و آتاراکسیا (اختلال روانی).
برخلاف آنچه راجع به این دیدگاه رایج شده، این نوع شادی، در پیِ تجربههای ارضا کننده نبود بلکه یک جور شکرگزاری و رضایت از چیزهای به ظاهر ساده و دوری از رنج (حتی رنجِ لذتهای غیرضروری) را در خود داشت.
ولی در دنیای مدرن (همانطور که گفتم)، شادی متراف با «نبودِ رنج» و «حریصانه در جستجوی شادی بودن» شده، که به گمان من، دستاوردش نه شادی، بلکه «مشکلات روانی عدیده» است.
دنبال تجربههای هیجانانگیزبودن و خرید آنها، کتابهای انگیزشی و خودیاری که بخش اعظم هر کتابفروشی را به خودش اختصاص داده و جلسات رواندرمانی که میخواهند ما را از تجربههای منفی خلاص کنند همگی نوعی تلاشاند برای دستیابی به شادی (اگرچه زودگذر)، هرچند با این تلاشها، شادی هرلحظه از ما دورتر شود.
البته این تلاش برای یافتن شادی را، ما یک جورهایی از سلیگمن داریم که معتقد است انسانها «شاد نبودن» را یاد میگیرند و ما باید مدام شادی را به خودمان بیاموزیم.
یا هابز که معتقد بود برای یافتن شادی، باید تجربههای لذتبخش را دنبال کرد و مدام در پیاش بود.
شاید بیشتر ما تجربهاش را داشته باشیم که وقتی به چیزی که فکر میکردیم شادمان میکند، دست یافتیم، باز در پی چیزی بیشتر از آن بودهایم.
گویی در مسیری باطل افتادیم چونان افسانه سیزیف: مسیری که ناگزیر به نومیدی میرسد.
شاید بهتر باشد که هم پذیرای شادی باشیم و هم آغوشمان به روی اندوه باز باشد.
به قول جان کیتز در «قصیده حزن»:
در همان معبد لذت، حُزن مستور نیز حرم دارد.
پذیرش هر دوی شادی و اندوه گویا ریشهای تکاملی دارد؛
چنانچه داروین در کتاب ابراز هیجانات در انسان و حیوانات، پیشبینی کرد؛ جستجوی شادی شاید راهزن باشد.
او معتقد بود شادی شدید و غم شدید، عمدتاً معلول هستند نه علت. و روی احساسی که داریم اثر میگذارند ولی فینفسه بیمعنایند.
مثلا از خوردن یک غذای خوشمزه ممکن است حس خوبی داشته باشیم ولی روی معیارهای تکاملیمان اثر نمیگذارد. یعنی آن جنس شادی که به دنبالش هستیم میراثی است که از نیاکانمان به یادگار داریم (چیزی که به ما انگیزه میدهد غذاهای لذتبخش بخوریم ولی این نوع شادی، هدف نیست. )
چرا که اگر برای لذت و حس خوب، بار معنایی قائل شویم، شاید درباره جایگاه «رضایت حقیقی» دچار سوءتفاهم شویم.
زیاد شنیدهایم که میگویند در رنج، باید همواره به دنبال معنایی والا بود ( این را هم از ویکتور فرانکل به یادگار داریم) ولی اعتراف میکنم که دیگر چونان گذشته به این طرز فکر، باوری ندارم.
رنج همیشه در دل خود، معنایی نهان ندارد و گاه جستجوی معنا و شادی از دل رنج، فقط آسیبپذیرترمان میکند. خصوصاً در مقابل بازاریابیها و تبلیغات.
وقتی شادی، کالایی میشود برای خریدن(و مصرف کردن)، کسب و کارها با شدت و قدرت بیشتری روی این مسیر مانور میدهند و تکنولوژی و فضای دیجیتال هم به کمکشان میآیند و ما زیر انبوه تبلیغاتی برای شادی و دوری از افسردگی، دفن میشویم.
داروهای افسردگی شاید نوعی شرطیساز شادیاند (همانند داروی شادیآور «سوما» در دنیای قشنگ نوی هاکسلی) .
آلدوکس هاکسلی زمانی پیشبینی کرده بود که آرمان اپیکوری شادی چگونه دگرگون خواهد شد (که شد).
او در سال ۱۹۵۶ نوشت:
حق دنبال شادی رفتن، یعنی حق سرخورده شدن، اما با بیانی دیگر.
امروزه دستکاری بازار را در اکثر تبلیغات در پلتفرمهای دیجیتال میبینیم(+):
خلق محصولاتی که شادی ما را دستکاری میکنند، جوری که از لحاظ عصبشناختی، نیازمند خرید و مصرفشان باشیم.
ولی اگر اجازه دهیم همینجور دستکاریمان کنند، ممکن است به جای شادی نه تنها به غصه، بلکه به غمی پایدار برسیم.
ولی به قول دلستراتی،
اگر خودمان را شرطی کنیم، چنانچه دنبال هر احساسی نباشیم، اما با هر احساسی راضی باشیم، چه میشود؟
۳ نظر
نمیدونم این حرفم علمی یا نه خیلی هم برام اهمیتی نداره علمی باشه یا نه اما فکر میکنم شادی و غم در کنار معنی میشن به نظرم آدم باید مدام بین این دو در سفر باشه اما موندن یا سعی کردن به نگه داشتن هر کدوم به تنهایی نوعی اعتیاد میاره که اگر اعتیاد به غم باشه بهش میگن افسردگی اگر اعتیاد به شادی باشه نمیدونم اسمش چی میشه اما واقعا سخت میشه در یکیشون موند چون آدم یک ویژگی خاص داره به اسم عادت عادت کردن به شکست ها ناکامی ها و فقدان ها عادت کردن به پیروزی ها و دوستی ها و عزیزان این عادت که ما را به بی تفاوتی میرسونه و ما رو برای هیجان بیشتر حریص تر میکنه و بدتر از همه عادت کردن به زندگیه شگفت انگیز ترین پدیده ای که وجود داره راه رفتن نفس کشیدن دیدن دختر های زیبا خوندن کتاب های خوب و خوردن غذا های خوشمزه و داشتن دوست های خوب بقدر کافی به نظرم شگفت انگیز و شادی بخشه که دنبال چیزهای دیگه نکردم میدونم یکم شبیه کتاب های انگیزشی شد
دوستی به من کتابی داد از کریشنا مورتی که اسمش رو شاید خیلی دقیق به خاطر نداشته باشم ولی تا جایی که یادم میاد “رهایی از دانستگی”
فرق بین شادی و لذت رو در اون کتاب فهمیدم.
به نظر من اون جنس از شادی که دنیای مدرن عرضه میکنه، در واقع یک لذت به حساب میاد. در کشورهای توسعه یافته، این عرضه ی لذت به قدری مصنوعی و زیاد هست که گاها حال من بشخصه بد میشه و از خرید هر چیزی فراری میشم. تصور اینکه برای خرید یک بسته نان به فروشگاه بروم و بین ده ها برند و پنجاه مدل نان که در بسته بندی های متفاوت در قفسه ها چیده شدند بخوام یک بسته انتخاب کنم، نظر به اینکه همیشه یک برند خیلی گران در بین دیده میشه که حس رضایت رو از خرید مقرون به صرفه کم کنه، حالم رو بد میکنه. همیشه خرید نان برایم به سادگی انتخاب نوع نان و رفتن به نونوایی بوده. این موضوع را به تمام کالاها تعمیم بدین.
شاد بودن به فراموشی سپرده شده.
دیگه کسی نمیدونه چجوری باید بدستش بیاره.
تو دنیای عجیب امروزی که روز به روز انسانیتاز ادمها دورتر و دورتر میشه حتی امیدی برای زندگی وجود نداره چه برسه به شاد بودن!
انسان نماهایی که برای برقراری ارتباط با دیگران یا وصلت کردن به جای اینکه اول از همه بپرسند “آیا اون شخص چیزی از انسانیت و عدالت میدونه یا نه؟”
سوالِ : “چقدر درس خونده؟!” ورد زبونشونه.
به نظر شما این انسان نماهای ظاهر بین اصلا به شادی “واقعی” فکر هم میکنن؟
معلومه که نه!
وقتی هنوز تعریفی از انسان بودن ندارن چجوری میخوان شاد باشن!
چقدر زندگی کنار این حجم از انساننما برام سخته…
بخدا قسم لبخندِ “واقعی” که از خیره شدن به آبی آسمون رو لبهامون میشینه اسمش شادیه…
لبخندی که با حمایت از اطرافیان و کمک کردن بهشون رو لبهاشون میاریم اسمش شادیه…
تلاش برای رویاهامون و لبخند زدن حتی بعد از شکست و دوباره سرپا شدن برای ادامه هم اسمش شادیه…
بستگی داره که تعریف “تو” از شادی چیه!