نمی دانم برایت گفته بودم یا نه ؛
آدم ها بیشترشان خیال می کنند که
“قابل پیش بینی بودن” مطلوب و مفید است.
اینطور نگاه کردن، از یک پیش فرضِ عمیقاً مضحک می آید که در آن ، ” دانستن ” فضیلت است و نه رذیلت.
من اما می دانم – و می دانم ، که تو هم می دانی –
دنیای دانستن و فهمیدن ، هولناک تر از آن است که دیگران می اندیشند.
آموزگاران حقیقی ما – و نه آن مزدبگیران بزدل دوران کودکی که آموزش ،نه دغدغه شان ، بلکه کسب و کارشان است – می دانند و به من و تو آموخته اند که
ورای تمام این هستی و قوانین من درآوردی اش ، چیزی جز یک پوچی عمیق سنگر نگرفته است و انسان با هر جمله ای ، یا حتی کلمه ای که می آموزد ،
یک قدم به این پوچی ، به این دلواپسی هولناک نزدیکتر می شود.
از مرگ ، چه چیزی را فلسفی تر می توان یافت؟
حتی شوپنهاور هم زمانی عقلش رسید و گفت که بدون مرگ، فلسفه ناممکن است.
اما تصور کن کسی وسوسه شود و بخواهد بر این پرسش بی پایان تاریخ انسان
که ” چه زمانی خواهم مرد؟ ” ، پاسخی قطعی و حتمی بگذارد.
این همان شهوت به دانستنِ انسان است که این چنین زندگی را از اصالت خویش تهی می کند و وجود آدمی را سرشار از “اضطراب” می کند.
.
عشق هم چنین حکایتی است.
حکایت تصادفی ترین رویداد زندگی هرکس ،
که نه از آغازش او را آگاهی و علمی است و نه از پایانش.
نه می داند اگر عاشق شود ، جسارت تمنای معشوق را دارد ،
نه بر شعور خویش به هنگام جدایی آگاه است.
تمام آنچه که شنیده و خوانده و دیده ، رویا است و زیبایی و شیرینی و شیدایی.
آنچه که نمی داند – و بهتر که نمی داند ، زیرا دانستنش او را گرفتار اضطرابی عمیقاً هراسناک می کند –
ترس و یا احتمال ” از دست دادن ” و “جدایی” است.
برای آن ها ، که عمری را در بی خبری و آرامش گذرانده اند، سخن گفتن از بی ارزشی و هراسناک بودنِ دانستن دشوار است.
اما برای آنکه عمرش را به پای دانستن واقعیات مسلم هستی گذاشته – که جملگی تلخ و آزار دهنده اند – این سکون و آرامش معنای دیگری دارد.
آن کسی که تا یک قدمی نیستی رفته و بازگشته ،
آن کس که چیزی را یا کسی را در نقطه ای از زمان ، به اجبار جا گذاشته و از دست داده ، حاضر است هرچه دارد بدهد و کسی او را از درد و اضطراب نجاتش دهد.
.
و تو هم ، امروز در برابر منی
و نگاهت در من ممکن شده است
همچنانکه من ،
با لبخندی از تو ،
در تو خلاصه می شوم
اما هراسِ آگاهی بر لحظه ای که
نقطه پایان این همه زیبایی خواهد بود ،
تمام آن چیزی است که
با تمام توان از آن می گریزم.
هراس عمیقِ از دست دادن و تمام شدن.
همان احساس آشنای قدیمی…
۱ نظر
بینشی داشت که از دیدنش پر می شدم . او را فهمیده بودم و می خواستم ادراکش کنم.
حس آشنایی درمیان بود اما کجا ، کی ، می توانستم ادراکش کنم؟