پیش نوشت اول: هشت سال پیش بود، حدود سال نود. همان روزهای بیهوده دانشگاه رفتن و غرق بودن در فلسفه نیچه و شوپنهاور و سوالاتی که مرا تا پوچی با خود میبرد و دوباره بازمیگشتم. یکی از دوستانم، پیشنهاد خواندن کتاب «از حال بد به حال خوب/دیوید برنز» را به من داد. و من با اکراه پذیرفتم. با اینکه دیوانه کتاب خواندن بودم از اینکه پول توجیبی چندین روزم، صرف کتاب بیهودهای شود، تمام فکرم بهم میریخت. خلاصه خریدم و خواندمش. اولین بار، آنجا با خطاهای شناختی مغز آشنا شدم. (اعتراف می کنم حتی وقتی میخواندمش، درک چندانی از آن نداشتم.) چند روز پیش، که دنبال کتاب جدیدی لابلای کارتنهای خاک خورده مملو از کتابِ اتاقم میگشتم، چشمم به این کتاب افتاد. تنها دیدن اسمش، من را به یاد تمام آن روزها انداخت. تمام آن فراز و نشیبها و کنجکاویهای آموختن. برداشتم و کمی آن را ورق زدم. حالا که دوسالی ست در سوسیومایند، زیاد درباره خطاهای شناختی، حرف میزنم حس بهتری نسبت به آن داشتم(+). انگار میفهمیدمش. مثل کسی که تازه چیزی را آموخته و ذوقش را دارد، میخواستم بگویم: هی دیوید، میدانم چه میگویی و حتی مصداقهایی به مثالهایش اضافه کنم. (فرض را بر این میگذارم که میدانید آن کس که چیزی را عمیق میداند، نیازی به شلوغ کردن و دیده شدن ندارد!)
زمانی به خودم آمدم که روی زمین نشسته بودم و دیگر نوری در اتاق نبود و انگار ساعتها گذشته بود و شاید سالها.
پیش نوشت دوم: مدتی قبل در دورهمیای بودم و با دوستانم راجع به اهمیت «واکنش» در مقابل کنشهای زندگی صحبت میکردیم. اینکه صرفا منفعل باشیم یا در حوزهی کوچک اختیار خود، قواعد بازی خودمان را ترسیم کرده و با این اختیار حداقلی، درد جبر حاکم را دست کم کمرنگ کنیم. فکر میکنم راجع به خطاهای شناختی و افکار منفیای که آن را تغذیه می کنند نیز میتوان همین را گفت. اجازه دهیم تمام اختیارمان را به دست گرفته و منفعلمان کند یا دستکم با شناخت آن، و «واکنش» مناسب در زمان مناسب، بررسی درست تری از آن داشته و واقعنگرانهتر عمل کنیم.
به این بهانه، امروز قصد دارم ، کمی از دام های تفکر و تفسیرهای ذهنیای بگویم که تصویر واقعیت را برای ما تحریف میکنند و در تصمیمگیری و استدلالمان، اختلال ایجاد میکنند.
عموم ما روزانه با جملات منفی زیادی سر و کار داریم که بخشی از آن را در گفتگو با دیگران و برخی را در مکالمات درونیمان به کار میبریم. جملاتی که کمکم تمام مغزمان را اشغال میکنند و دیگر جایی برای فکرهای مفید و سازنده باقی نمیگذارند.
- من آخرش این کارو از دست میدم.
- او همیشه من رو عصبی میکنه.
- همه موانع، همه جا سر راه من سبز میشن.
- من میدونم حس او نسبت به من چیه. حتما فکر میکنه من لایق ترحمم.
- اگه این رابطه خوبی بود، من اینهمه احساس بدبختی و افسردگی نمیکردم.
- او خیلی خودخواهه.
- تو باعث میشی من از کوره در برم.
- اگه او به من خیانت کرد، تقصیر منه که بلد نبودم محبتمو بهش ابراز کنم.
- اگه همسرم من رو رها کنه، حتما از تنهایی میمیرم.
- وقتی کاری رو شروع میکنم، باید در اون موفق بشم.
فکرهای منفی، چه سهمی از زندگی و ذهن ما را به خود اختصاص دادهاند؟
این نوع جملات و افکار منفی، خطاهای شناختی را ایجاد میکنند و این خطاها ما را از فکتها و واقعیتها دور میکنند و تصویری تیره و تار از واقعیت به ما نشان میدهند که به دنبال آن، تصمیمات سطحی و جبران نشدنیای میگیریم و نتایج این تصمیمات نیز گریبانگیر خود ما میشود و در یک چرخهی بی پایان تاریکی اسیر شده و روز به روز از واقعنگری دورتر و دورتر میشویم.
مطلب مرتبط: واقع نگری – نوشته هنس روسلینگ
چه زمانی گرفتار دام های تفکر و تفسیرهای ذهنی می شویم؟
- هروقت بدون دلیل و شواهد کافی، آینده را پیشبینی میکنیم و بدترین احتمالات ممکن را برای آن با یقین، متصور میشویم.
- هروقت بدون داشتن اطلاعات کافی، در مورد افکار شخص دیگری، حدس میزنیم و حس میکنیم این حدس قطعا درست است.
- هروقت بایدها و نبایدهایی برای جهانمان تعریف میکنیم که اگر چیزی خلافش اتفاق بیفتند، دنیایمان تیره و تار میشود.
- هروقت احساسات و عواطف ما، مبنای استدلال هایمان قرار میگیرد.
- وقتی صفتی منفی را به دیگران یا حتی به خود نسبت میدهیم.
- وقتی یک رویداد را به کل اتفاقات در آینده تعمیم میدهیم.
- وقتی درگیر نگاه صفر و یک یا سیاه و سفید میشویم.
- وقتی تمام نکات و رویدادهای خوب را نادیده میگیریم و فقط روی اتفاق منفی متمرکز میشویم.
- وقتی دنبال مقصر میگردیم تا بار اتفاق بد موجود را به گردن او بیندازیم.
- وقتی به طور افراطی خود را سرزنش میکنیم و حتی وضعیتی که خارج از اختیار و ارادهی ما ایجاد شده را هم به خودمان نسبت میدهیم.
- وقتی از کاه، کوه میسازیم.
راه حل من:
(کاملا شخصیست و ممکن است درست نباشد)
برای اینکه مغز من با این تحریفها و خطاها تغذیه نشوند، هر از گاهی به نوشتن پناه میبرم. هرجایی که باشم نوت گوشیام را باز میکنم و آنچه در ذهنم میگذرد یا آزارم میدهد را مینویسم. هر آنچه من را ناراحت میکند، عصبیام میکند، حس ناامیدی به من میدهد یا اضطراب در من ایجاد میکند. نتیجهاش برای من این بوده که هر ازگاهی نگاهشان کردم و آنقدر برایم تکراری شدهاند (نسبت بهشان آگاه شدهام) که این بار وقتی سراغم میآیند اگر نگویم اصلا آزارم نمیدهند؛ دستکم مانند روز اول نیستند! و همین آگاهی از اینکه من این را قبلا تجربه کردهام و واقعی نیست باعث واکنش بهتری در من میشود و با تسلط بیشتری، ماجرا را دنبال میکنم.
از طرفی گاهی به نوشتههایم نگاه میکنم و از خودم میپرسم: چرا باید این موضوع مرا بهم بریزد؟ یا چرا حس میکنم فلان فکر من واقعیست؟ بر اساس کدام شواهد و اطلاعات و باورهای قبلی به این نتیجه رسیدهام؟ آیا دارم تعمیم میدهم؟ پیشگویی میکنم؟ حدس میزنم؟ روی نقاط منفی متمرکز شدهام؟ برچسب میزنم؟ یا دوباره درگیر نگاه صفر و یکیام شدهام؟ وقتی مسئله برایم باز میشود و خطاها و تحریفهای احتمالی موجود را شناسایی و از روی آن پاک میکنم، عموما، کل مسئله برایم سادهسازی و گاه حل میشود و با تکرار آن، در آینده، مواجهه بهتری با مسائل مشابهش پیدا میکنم.
اگر دوست داشتید برایم از تجربه وقتهایی که گرفتار دام های تفکر شدهاید بنویسید.
از همه مهمتر اینکه چطور از آن افکار منفی رهایی یافتید.
۴ نظر
من همیشه درگیرشم و رهایی هم ندارم ازش حداقل تا جایی که میدونم
مدیتیشن.حتی به اندازه ی چند نفس عمیق هم که شده سعی میکنم به ریتم نفسهام و مسیری که دم و بازدم در وجودم طی میکنن تمرکز میکنم.از وقتی هم با هواوپونوپونو آشنا شدم ،جملات پاکسازی رو تکرار میکنم.این روش رو از کتاب محدودیت صفر (جو وایتالی) یاد گرفتم.
مطلب کاربردی خیلی خوبی رو عنوان کردی.
جالبه بگم من هم هروقت حالم خوب نبود و توی چالش افتادم توی نوت گوشیم و یا دفتر نوشتم و از حال اون لحظه م گفتم. خب بعضی مواقع تاثیر داشت اما با این تفاوت که بعد از گذشتن زمان که مرور میکردم باز هم همون حس ها بهم منتقل میشد و یاداوری میشد که چقدر حس منفی و بدی داشتم.
سلام
من هم در نوشتن به این تجربه و آگاهی نسبت به خودم رسیدم و پیشنهادتون رو تایید میکنم.