هر ماجرایی دو سر دارد.
مثل یک طناب که یک سمتش میتواند دست من باشد و تا تو طرف دیگرش را نگیری، بازی شروع نمیشود.
مثل دو سر طیف.
من طنابم را به تنهایی هم تکان دهم و حتی با آن برقصم، موجی که ایجاد میکند اطراف من را درگیر میکند.
پس بیخِردیست اگر فکر کنیم کُنش ما در این زندگی،
واکنشی به همراه ندارد
و یا وزن تمام اتفاق بر عهدهی یک سمت است
(چه اویی که کنشی را انجام داده، چه کسی که گمان میکنیم صرفا واکنشگر و یا اثرپذیر بوده.)
چرا سعی میکنیم نقاب بزنیم و تا لحظه مرگ، آدم خوبهی ماجرا باشیم؟
این همه حس ترحمطلبی و مظلومنمایی از کجا نشأت میگیرد؟
عموم کسانی که سعی داشتند نقش آدم خوبه رو بازی کنند بعد از مدتی انقدر در نقش خود فرو رفتند که باورشان شد.
البته اینها این نقش را صرفاً برای کسانی بازی میکردند که یا با آنها در منفعتی شریک بودند،
و یا غریبه بودند و به عبارتی هنوز با «نقاب» و «نقش آدم خوبه» آشنا نشده بودند.
یک روز به کسی که شاید به لحاظ ساختار ارزشی من، جنایات اخلاقی زیادی انجام داده بود گفتم:
«تا کی میخوای نقش آدم خوبه رو بازی کنی؟
تا کی میخوای به همه بگی همهی دنیا مقصرند جز تو؟
تا کی قراره با مهرطلبی، کارهاتو پیش ببری؟
پشت این نقاب مظلومنمایی، چی پنهان شده؟
چرا فقط از آدمهایی خوشت میاد که ندونن کی هستی یا به روی تو نیارن؟
این مسیر برات به کجا ختم می شه؟»
حرفی زد که هرگز فراموش نمیکنم..
گفت:
«من سالهاست که این نقاب رو دارم. اطرافیانمم همینطور.
ما همه با هم از این نقش لذت میبریم .. کسی اطراف من، از شنیدن واقعیت، استقبال نمیکنه.»
بعدها فهمیدم، دقیقا همین مسیر، او را به رستگاری هم رساند!
راستش امروز فقط برای او مینویسم. اویی که دیگر بین ما نیست…
آدم خوبهی ماجرا و ماجراها،
سلام
نمیدانم کجایی و حال و هوای دنیایت چطور است و آیا آنچه اینجا اندوختی، هرگز به کارت آمد یا نه.
ولی میخواهم کمی برایت از این دنیا بگویم.
از این دنیایی که تا آخرین لحظهاش، آنقدر شیفته نقشآفرینی در آن شده بودی،
که یادت رفته بود این هم مثل تمام چیزهای فانی دیگر، یک روز، تمام میشود.
تو را درک میکنم اگر حتی الان هم بخواهی با زبان بیزبانی به من بفهمانی مقصر نبودی
و یا دیر شده بود و اگر میخواستی پس از سالها، از این نقش بیرون بیایی،
هزینهاش آن قدر بالا بود که نمیتوانستی.
البته دیگر زندگی به تو فرصت نداد،
تویی که همیشه بر این باور بودی که فردایی هست.
متاسفم که این را میگویم:
این رستگاری هم که در دل گمان میکردی بدان دست یافتی،
فقط تا زمانی که بودی، شکوهمند و بزرگ جلوه کرد.
آن هم صرفاً برای تو و آنانکه چون تو بودند.
از وقتی مُردی، همه فراموشت کردند.
هیچکس یادش نیامد که چقدر تلاش کرده بودی خوب باشی و آنها این را بفهمند.
راستش کسی حتی بر سر مزارت نیامد،
حتی آنان که چون تو دوست داشتند همیشه آدم خوبهی ماجرا باشند.
عموم افرادی که میخواستی فکر بدی راجع به تو نکنند امروز یا زنده نیستند و یا تو را یادشان نمیآید.
حتی من (با وجود حافظه بسیار قویای که راجع به برخی چیزها دارم)،
بعد از مرگت، تقریبا تو را فراموش کرده بودم تا امروز…
راستی بعد از تو، تمام سهام شرکت را با بیقیدی سوزاندند و چیزی به خانوادهات نرسید.
لابد آنها هم پیش خودشان فکر میکردند آنقدر خوبی که میبخشیشان، حتی بعد از مرگ!
پروژهی نیمهتمامت را تا حد توان در همان روزها کامل کردم
و چون دیگر آدرسی از تو نداشتم سودش را به همان خیریهای رساندم که همیشه تو را آدم خوبه می شناختند.
من برعکس تو، هیچوقت آدم خوبهی ماجراها نبودم
بخاطر همین، حتی آخرینبار هم تأییدت نکردم.
فشارهایت را باور نکردم
چون میدانستم اظهار ضعف، خودش جزئی از همین مهرطلبیها، مظلومنماییها و در نهایت، فرصتسوزیهاست.
تا زمانی که بودی، از دیدن لبخند و تایید دیگران نسبت به دروغها و ریایت شاد شدی و توجیه کردی و پیروزمندانه عبور کردی
و امروز یک عالمه آدم خوبه داریم که پا جای پای تو گذاشتهاند
تا خانواده، دوستان، همکاران و کشورشان را به رستگاری شکوهمندی برسانند.
همان رستگاری پوچی که عمرش به قدر نقابیست که دیر یا زود سهم خاک میشود.
راستی یادم رفت بگویم؛
گفتم که من هم تقریبا فراموشت کرده بودم تا امروز…
امروز که اتفاقی، کودک خردسالت را دیدم که دست در دست کسی داشت که همه جا «نقش آدم خوبه رو بازی میکنه»
شنیدم که به کودکت یاد میداد چطور وقتی چیزی را میخواهد،
برای داشتنش بوسهای بر صورت ریشدار او بزند
و کودک میآموخت چطور نقاب به چهره بزند و برای دستیابی به خواستهاش، آدم خوبی برای دیگران جلوه کند.
۱ نظر
جالب بود و دردناک.
دیدگاهت نسبت به دنیا دردناکه و اینطوری لذتطلبت میکنه.
لذتطلب به دیگران درد رو هدیه میکنه همچنان جذاب که خودشونم نفهمن.
بجاش شاید حقیقتطلبی و حقیقت مداری نقشی باشه که بتونه ریاکاری و خرابکاری رو ریشهکن کنه. البته هزینهی خودشو داره.
شاید یه روزی منم لذتطلبی رو انتخاب کنم و شاید هم نه.
بهرحال روزگار تعیینکنندست نه ما آدمها؛ هر چند هرچیزی و هر کاری هزینهی خودشو داره.