داشتم چند دقیقه از حرفهای کیارستمی راجع به تنهایی را گوش میدادم.
بازهم همان حس همیشگی سراغم آمد،
همان حسی که میگفت آدمها در عین تفاوت، بسیار به هم شبیهند.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که شاید همهی آدمها در دورههای مختلف تاریخی، یک مفهوم را تجربه میکنند فقط شکلش فرق میکند.
یعنی شاید یک زندگی با یک سری مفاهیم یکسان، برای تمامی بشریت دارد تکرار میشود
یکبار در غار
یکبار کنار آتش
یکبار در کلبهای روستایی
یکبار در پیادهرویهای شهری
یکبار در پرواز
یکبار در …
و ناخواسته گمان میکنیم این درد، رنج، لذت، دستاورد، نبوغ، مفهوم و یا هر نوع تعریف و اصطلاح دیگر، تنها برای ما در زمان و مکان خاصی اتفاق افتاده است.
تنهایی نیچه شاید همانی بوده که مردی دورهگرد در عصری دیگر تجربهاش میکرده و
تنهایی کیارستمی شاید همانی باشد که من یا هرکس دیگری امروز تجربه میکند.
فکر میکنم آن مفاهیم تکراری و بستهبندی شدهٔ زندگی، نه تنها اصالتی ندارد بلکه ابزورد و پوچ و مستعمل است.
نه درد من خاص است
و نه شادیام اصالت دارد.
نه تنهاییام شکوهمند است و
نه در لذت و شادی، از دیگران برترم.
فقط بین تمامی این مفاهیم بستهبندی شده و القا شده، تنهایی را –و نه تنهایی خودم را- ارزشمند میدانم.
نه به این دلیل که همراه و همدم سالها زندگی من بوده،
به این خاطر که تنهایی به من بالی برای پرواز میدهد، برای دستیابی به هرآنچه میخواهم، برای رویاپردازی و در خیال زیستن.
تنهایی برای من، یعنی سفر به هرکجا که میخواهم، با هرآنکس که دوست دارم.
یعنی عمیقترین گفتگوها با خودم و یا هرکسی از هر دورهای، هرجایی، بدون مرز، بدون محدودیت.
یعنی برهم زدن تمام قوانین کلیشهای و عرف و هرچیز دست و پاگیر و رهاگونه زیستن.
تنهایی برای من، بزرگترین دستاورد این زندگی بوده، چرا که حتی اگر دنیا جلوی من بایستد
و چشمانم را کور کند تا نبینم،
گوشهایم را کر کند تا نشنوم
و دست و پایم را ببندد تا جایی نروم
من رهاتر از همیشه در خیالم، میبینم، میشنوم و میروم.
تنهایی به من قدرتی داده برای عمیق شدن و سرمایهای برای غنی بودن.
شخصی که تنهاست در خیالش ولگردی نمیکند
او صاحب تمامی جهان است.
و در عین حال هیچ چیز ندارد
معنی غنی بودن برای من، بینیازی درونی از تمامی تعلقات ظاهری و دستوپاگیر است.
به قول کیارستمی:
چقدر میتونی مطمئن باشی که وقتی در کنار کس دیگری هستی، امکان تخیل رو داشته باشی؟
این پرسش من را به یاد تمام آدمها و لحظاتی انداخت، که ناباورانه و گاه مغموم، سراسر مصداق این جملهاند:
من در میان جمع و دلم جای دیگریست…
شاید مقصود کیارستمی، وجود کمیاب آدمهایی بود که بشود در کنارشان با امنیت کامل، لحظاتی به تخیل (که دستاورد بزرگ تنهاییست) پرداخت.
کسی که بتوان در کنارش، تنهایی را به قداست و شکوهمندیاش، زیست.
اگرچه به اعتقاد من، یافتن چنین افرادی نیز، خودش شبیه نوعی تخیل است.
یا در لذتبخشترین حالتش، که تجربهٔ فلو شدن و یا یکی شدن در عشق است، میتوان باهم، به سفرهای ذهنی رفت و رویاسازی کرد کهاینجا نیز فردیت مفهوم خود را در غرقشدگی در شخصی دیگر، از دست میدهد
و به جای اینکه افراد به کشف و جستجوی دو چشمانداز خاص ودستنیافتنی برسند یک تصویر ادغام شده موقت خواهند داشت شبیه حالتی که پس از مصرف مواد به آدمی دستمیدهد (آنگونه که میگویند!).
گویی یک رویا، یک امکان تخیل، یک زیستن بکر، یک کشف خاص و به طور کل، یک تجربهٔ بودن در این یکی شدن، از بین میرود.
شاید به این خاطر است که دوستان انگشتشماری دارم که بیش از تمایل به همصحبتی، همسکوت و همقدمهای خوبی برای مناند.
در کنارم هستند و من میتوانم با خیال راحت به هرکجا که میخواهم سفر کنم و موقع بازگشت، از آنچه دیدهام، شنیدهام و زیستهام برایشان بگویم..
.
.
.
.
پینوشت: این تصویر، متعلق به یکی از همان لحظات سفرهای ذهنی من است. و کسی که آن را ثبت کرده، شخصی که همسکوتی را خوب میدانست.
۶ نظر
به طرز عجیبی به خوندن این مطلب نیاز داشتم به عنوان کسی که فقط دو تا دوست داره دوست صمیمی نه ها کلا دو تا دوست دارم بعضی وقتها حس میکنم دارم زندگیم رو با این مدل زندگی کردن تلف میکنم گاهی فکر میکنم دیگران دارند با روابط اجتماعی تلف میکنن زندگیشون رو خلاصه مدام تو این چرخه دور باطل میزنم
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم
-میعاد در لجن-
ما هر دو باختیم؛
ما هر دو باختیم…
(ممنونم بابت این ساعت و تاریخ) 🙏
انگار دوتا دنیا هست یکیش مال خودته و تنهاییت، یکیشم مجموعه کارها و رفتارای کنترل شده واسه دیونه بنظر نرسیدن پیش عزیزات. 🙁 من وقتی تنها نیستم نمیتونم از زندگیم لذت ببرم.. میدونم این که خودمونو از بقیه جدا بدونیم واسه هرکسی ممکنه اتفاق بیفته و در حقیقت هیچکدوم ما استثنایی نیستیم ولی این موضوع واقعیت منو عوض نمیکنه
حرفتو میفهمم دریا؛ خیلی اوقات تجربهش میکنم.
حتی خیلیها بهم میگن تو که معاشرت و روابط اجتماعیت خیلی خوبه پس چرا انقدر خودتو جدا میکنی و فرار میکنی از آدما؟
و من بهشون حق میدم، نمیتونن ببینن با هر معاشرت ناگزیر، چه جنگهایی درونم دارم که گاهی بعد از اون دیدار یا صحبت ولو کوتاه، شاید بیستوچهارساعت و حتی بیشتر نیاز به ریکاوری پیدا میکنم.
[…] و هنوز هم شیفتهی تنهاییام، بیش از هر زمانی. (بخوانید: در ستایش تنهایی) […]