کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

پناه بر خیال

19 دی 1401
پناه بر خیال

یک ـ تلاش و تقلای زیادی لازم است برای در امان ماندن از یک فروپاشی عظیم روانی. آن‌قدر در خیال غرق شده‌ام که شب‌ها خواب آرزوهایم را می‌بینم تا کابوس‌ها مجال خودنمایی نیابند. اما بدبختی با بیدار شدن شروع می‌شود. هرقدر فرار کنی تا نبینی و نشنوی، کسی هست که پس یقه‌ات را بگیرد و بکشاندت پای چوبه‌ی دار به تماشای سربداران. و تو بر خود بلرزی و صدبار با مرورش خفه شوی و دوباره از نو…

راستی آن هیولای درد که گفته بودم برگشت (+).. و من بازهم شکست خوردم و دوباره ساعات طولانی‌ست که زل زده‌ام به سقف اتاق و در ذهنم ‌دیالوگ می‌کنم. از تمام اتفاقات یکسال اخیر با «او» می‌گویم.

ـ راستی گفته بودم فلان را؟

ـ خبر داری بهمان شده است؟

ـ از فلانی چه؟ برایت گفته بودم؟

ـ به خاطر دارم، نوفل‌لوشاتو بودی دیگر؟

ـ راستی آن نوشته را خوانده‌ای که می‌گفت… من هم به یاد تو بودم.

ـ داشتم فکر می‌کردم آن‌جا اگر بودی چه می‌گفتی!

ـ‌ بیا حرف نزنیم. چای‌ات سرد می‌شود.

ـ من قهوه می‌نوشم هنوز. تلخ.

 

دو ـ زمان برنمی‌گردد. زمان برنمی‌گردد. زمان برنمی‌گردد.

آینده نیز مهملی بیش نیست. چه زیستن‌ها که این میانه بر باد رفت. آدمی وقتی زندگی‌اش را جدی می‌گیرد از زیستن دور می‌افتد! فراموش می‌کند همه‌چیز شوخی بود یک شوخی دردناک و کهنه.

می‌دود برای رسیدن و پووووف… با کله سقوط می‌کند در پرتگاه واقعیت.

پناه بر خیال. پناه بر شعر…

 

گاهی چنان درین شب تب کرده‌ی عبوس، 

پای زمان به قیر فرو می‌رود که مرد،

اندیشه می‌کند:

شب را گذار نیست!

اما به چشم‌های تو ای چشمه‌ی امید، 

شب پایدار نیست…

ـ ابتهاج

 

سه ـ شب سردی‌ست.. هواشناسی را چک ‌کردم می‌گفت امشب برف می‌بارد. سگ‌هایم چمباتمه زده‌اند در خودشان لابد. صدای زوزه‌شان حتی درنمی‌آید. سوز سرما را حس می‌کنم، انگشتانم روی کیبورد یخ زده و به سختی می‌لغزند؛ هجوم افکارم اما حتی در سرمای چنددرجه زیر صفر هم کُند نمی‌شود. صدای موزیک را بالاتر می‌برم.. In Time

 انگشتان پایم گزگز می‌کند، چشمانم را می‌بندم، خیال می‌کنم روی برف‌ نو گام برمی‌دارم؛ قرچ قرچ صدایش را می‌شنوم… برف توی کفشم می‌رود و جورابم خیس می‌شود و حالا سرما آرام آرام از پاهایم بالا می‌آید.

می‌گویم یادت می‌آید بچه بودیم برف تا کجا می‌بارید؟ وقتی می‌آمدی دوغ آبعلی را زیر برف‌های پشت شمشاد پنهان می‌کردیم خنک شود!

صدای مامی در گوشم می‌پیچد: شهلا پاشو شهلا پاشو… ببین همه‌جا سفید شده

 

چهار ـ «فرق است بین رنجی که نمی‌توانیم از آن اجتناب کنیم و رنجی که انتخابش می‌کنیم»

جایی از تولستوی خوانده بودم:

سخت‌ترین و ارزشمندترین چیزها این است که کسی در رنج‌هایش، در رنج‌های ناخواسته‌اش، عاشق این زندگی باشد.

امروز به ح می‌گفتم «ما عاشق زندگی بودیم».. افعالم ماضی شده‌اند همگی. هستی‌ام درد می‌کند.

 

 

پنج ـ حالا در ذهنم هر دو در سکوت پشت آن میز فلزی چهارگوش نشسته‌ایم به تماشا. آنقدر نشسته‌ایم که آفتاب غروب کرده، پرده‌ها را بالا کشیده‌اند و به دوردست خیره‌ایم بی‌آن‌که کسی را میلی به سخن گفتن باشد.

 

 

In Time – Engilbert Humperdinck

پی‌نوشت: تصویر‌، متعلق به دی‌ماه سال گذشته است. هنوز یک راه رفتن ساده برایم دغدغه نبود.

۹ نظر
7
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
سه هزار و پانصد قدم- احوالات
نوشته بعدی
سفرها قابله‌ی افکارند…

۹ نظر

دامون ۱۹ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۷ ب٫ظ

از موزیک لذت بردم و توی همین اتاق سردم تا میشد صداش رو بالا بردم و چشمام رو بستم..
خاطرات خوب و بد مثلِ فیلم از جلوی چشمم گذشتن.‌.
امیدوارم همه چیز روزی بر وفق مراد بشه.

پاسخ
شهلا صفائی ۱۹ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۳ ب٫ظ

خیلی چیزا برنمی‌گرده دامون. خصوصاً جان‌هایی که از دست رفت؛
بخاطر همین، تردید دارم چیزی روزی بر وفق «مراد» بشه.
بعد از وقوع حادثه، نه می‌شه به عقب برگشت و نه ما دیگه آدم‌های سابق می‌شیم.
این غم‌انگیزه.. غم‌انگیزه…

پاسخ
سمیه ۲۰ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۷ ق٫ظ

آدمی وقتی زندگی‌اش را جدی می‌گیرد از زیستن دور می‌افتد.
در چشم برهم‌زدنی، ضیافت را تمام شده میبینیم!

پاسخ
شهلا صفائی ۲۰ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۷ ق٫ظ

«من نمی‌دانستم معنی هرگز را…»

پاسخ
حجت ۲۰ دی ۱۴۰۱ - ۲:۳۳ ب٫ظ

هر وقت مطلبی از تو خوندم احساس کردم که تو زبان من هستی و هر چیزی که من فقط میتونم بهش فکر کنم و قدرت نوشتنش رو ندارم تو به زیباترین شکل ممکن بیان میکنی الان بیشتر درک میکنم که تو بدون نوشتن یعنی ….
” هستی‌ام درد می‌کند “

پاسخ
شهلا صفائی ۲۰ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۷ ب٫ظ

این‌روزها خیلی به این فکر کردم که اگه نوشتن نبود باید چه مفری می‌جستم و به کجا پناه می‌بردم…

حکایتِ نوشتن برای من
همان بازی آرشه و ساز توست.

پاسخ
محمدمهدی ۲۱ دی ۱۴۰۱ - ۶:۵۸ ق٫ظ

امیدوارم زودتر از این روزها، قوی‌تر و بالبخند، عبور کنی شهلا.
کوچ از «هستی‌ام درد می‌کند» خوشحال نیست، ولی خوشحاله که این روزها بیشتر باهاش وقت می‌گذرونی.

if earth industrious of herself, fetch day
traveling east and with her part averse
from the sun’s beam meet night, her other part
Still luminous by his ray.

پاسخ
شهلا صفائی ۲۱ دی ۱۴۰۱ - ۲:۵۶ ب٫ظ

ممنونم محمدمهدی از کامنت دلگرم‌کننده‌ت. من هم امیدوارم هرچه زودتر عبور کنم.
/
ارتباط من و کوچ، این روزها وارد لایه‌های خیلی عمیق‌تری شد. شاید تنها دستاورد این درد برای من، همین بود.

پاسخ
هنر در عصر ظلمت | کوچ - شهلا صفائی ۲۷ دی ۱۴۰۱ - ۱۲:۲۱ ب٫ظ

[…] کرده‌ام خویش را به خیال و […]

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

چطور استرس را شکست دهیم؟

11 اردیبهشت 1396

دوستی من و براونی

30 خرداد 1398

در خانه ‌ای قدیمی نشسته‌ام و…

31 خرداد 1398

روزهای مه آلود

8 بهمن 1395

اصیل بودن خوب است یا نه؟

24 آبان 1398

Sunk Cost

17 بهمن 1395

فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی

21 فروردین 1402

علاج یأس با فهم درمیانگی

15 اسفند 1401

چرا مدتی نبودم

3 اسفند 1396

ایکیگای شما در زندگی چیست؟

1 مرداد 1398

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.