گاه حس میکنم دلمُردگی مرا خواهد کشت، مضطرب و بیانگیزه در خود میپیچم و به جغرافیایی که در آن اسیر شدهام لعنت میفرستم؛ همآن که بیش از هرچیز دلبستهاش هستم و خود از این تناقض به خشم میآیم…
از اندوهی عمیق در تب و تابم و میدانم آخر خفهام خواهد کرد. «امید» عین آونگ میآید و میرود، میآید و میرود؛ همینقدر سریع، فرّار و زودگذر. نه میتوانی از بودنش دلخوش شوی و نه به نبودنش عادت کنی؛ و من این نوسانِ شدید میان بودن و نبودن، هستی و نیستی را خوب میشناسم.
حتی دیوارهای اتاقم در این خانهی دور افتاده هنوز به یاد دارند سرگردانی نیمهشبها را؛ آندم که گویی تمام جهان به خوابی ابدی میرود؛ و تو میمانی و یک تاریخِ پردرد که نمیدانی چطور باید از دستشان خلاص شوی.
چونان پرندهای کوچک که فراز سیلاب میپرد، بیآنکه تکه سنگی یا سبزهای بیابد و بال خستهاش بر آن بیاساید…
محصور کردهام خویش را به خیال و تماشا؛
از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهائی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم…(+)
محصور کردهام خویش را به خیال و تماشا؛ به هنر. تا جا برای هیچ چیز دیگر باقی نماند. شاید این خود بنیانی سترگ بسازد تا جبران هرخسارت باشد.
من به هنر باور دارم. هنر، حقیقت است؛ از ادراک و تخیل میآید و باید و نباید نمیشناسد. نیک میدانم میتواند «نجاتدهندهای که از دیرباز در گور خفته است» را نیز جانی تازه ببخشد بلکه دوباره سررشتهی کار به دست گیرد و جهانی را از دست این تباهی و تاریکی و ابتذال برهاند.
« وای بر ما؛
زیرا که روز رو به زوال نهاده است و سایههای عصر دراز میشوند.
و هستی ما چون قفسی که پر از پرندگان باشد
از نالههای اسارت لبریز است.
و در میان ما کسی نیست که بداند
که تا به کی خواهد بود.
موسم حصاد گذشت و تابستان تمام شد
و ما نجات نیافتیم.
مانند فاخته برای انصاف مینالیم و نیست
انتظار نور میکشیم و اینک، ظلمت است.
و تو ای نهر سرشار که نفس مهر تو را میراند
به سوی ما بیا
به سوی ما بیا…»
ــــ عهد عتیق، مزامیر داوود
از گفتار متن فیلم «خانه سیاه است» فروغ فرخزاد
۱ نظر
چقدر زیبا امید رو تعریف کردی^_^
زندگی پر است از این فراز و نشیب ها و من زندگی با کمی تلاطم رو ترجیح میدم به زندگی بدون امواج اتفاقات.