کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

سفرها قابله‌ی افکارند…

22 دی 1401
سفرها قابله‌ی افکارند…

…سفرها قابله‌ی افکارند. مکان‌های اندکی به اندازه‌ی هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشم‌مان قرار دارد و افکار درون ذهن‌مان وجود دارد: گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند و افکار جدید به مکان‌های جدید. ظاهراً افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می‌آیند. شاید ذهن زمانی که باید بیاندیشد از فکر کردن باز می‌ایستد. این کار همان اندازه فلج‌کننده است که مجبور بشویم ناغافل لطیفه‌ای بگوییم یا لهجه‌ای را تقلید کنیم. فکر کردن زمانی که بخش‌هایی از ذهن به کارهای دیگری مشغول می‌شود بهتر انجام می‌گیرد، مثلاً با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت‌های کنار جاده. گویی آهنگ موسیقی یا منظره برای لحظه‌ای آن بخش عملی، عصبی و خرده‌گیر مغز را که به هنگام برآمدن فکر دشواری در ناخودآگاه، تمایل به بسته شدن دارد و از خاطره‌ها، نیازها و افکار اصیل و درون‌گرا دور می‌شود، منفک می‌کند و در عوض افکار شخصی و سازنده را ترجیح می‌دهد..

این پاراگرافی از کتاب هنر سیر و سفر آلن دوباتن است که هفت سال پیش خواندم(اینجا در موردش نوشتم)؛ امروز اتفاقی آن را ورق می‌زدم.

کم‌تر متنی خوانده‌ام که انقدر دقیق احوالات و چرایی یک کولیِ دیوانه سفر را تعریف کند.(واضح است که خودم را می‌گویم).

تا یادم می‌آید در حرکت بودم؛ چونان باد، رها و آزاد می‌چرخیدم و ایستادن برایم مصداق مرگی تدریجی بود، حتی این‌‌روزها که ناگزیر به سکون شده‌ام بازهم به ماندن عادت نکرده‌ام.

عرصه را که بر خود تنگ می‌بینم چشمانم را می‌بندم و خود را به دست خیال می‌سپارم؛ آن‌وقت به هرجا که می‌خواهم سفر می‌کنم. آن‌قدر پیش می‌روم تا افکارم باور کنند در حرکتم، و این انبوه حرف‌های ناگفته و رویاهای به بار ننشسته، مجالِ زایش بیابند. رها شوند از بند این تن و به پرواز درآیند و من نیز احساس سبکی کنم.

 ـ به تمام کافه‌هایی که فرصت نشد بروم می‌روم و امریکانویی سفارش می‌دهم و یکی از کتاب‌هایی که هیچ‌گاه شروعش نکردم را می‌خوانم.

ـ خسته از خواندن، سیگاری دود می‌کنم و به روزهایی که گذشت می‌اندیشم.

ـ تمام نامه‌هایی که به بعد موکول کردم را می‌نویسم.

ـ با آدم‌هایی که نشد آشنا شوم دیدار می‌کنم.

ـ گاه شبانه پیاده در کوچه پس‌کوچه‌های پراگ به راه می‌افتم.

ـ ظهر که همه مغازه‌ها می‌بندند و خیابان‌ها خالی از آدم می‌شود پشت‌بامی پیدا می‌کنم و به تماشای خانه‌های کاهگلی یزد می‌نشینم.

ـ خود را میانه‌ی انقلاب می‌بینم با روسری‌ای آتش‌زده در دست و چهره‌ای مصمم که از سرما ترک برداشته.

ـ بعد می‌بینم مردم می‌رقصند و شادی می‌کنند و من لیوانم را بالا گرفته‌ و تمام چهره می‌خندم.

ـ افکارم را می‌گیرم و می‌برم به ارتفاعات مازندران. هم‌آن‌جا که سال‌های طولانی همدم خلوت و مأمن پریشانی‌هایم بوده. روی تپه‌ای می‌نشینم از دور به تماشای آسمان.

ـ حالا بر فراز ابرها پرواز می‌کنم، لحظاتی پیش از طلوع آفتاب.

ـ برمی‌گردم به کودکی و در ایوان خانه‌ی قدیمی می‌نشینم و نفسی تازه می‌کنم.

ـ دوباره به راه می‌فتم، در فرودگاه گوشه‌ای می‌ایستم و داستان آدم‌ها را در ذهنم می‌سازم. اشک‌ها و لبخندها و خداحافظی‌هایشان را تماشا می‌کنم؛ می‌شناسم او را که می‌رود که برنگردد و آن‌که سفرش کوتاه است. او که ناگزیر از رفتن شده و آن‌که این پا آن پا می‌کند و هنوز مردد است.

ـ سوار مترو می‌شوم از تجریش به انقلاب و از کناک به آلسانجک! روی شن‌های ساحل دراز می‌کشم و چشم باز می‌کنم.

دوباره در اتاقمم. رو به سقف اتاق و لوستر سبز گردی که از آن آویزان است و گاه می‌چرخد و فکرم را به اتاق بازجویی می‌کشاند…

دوباتن راست می‌گفت: سفرها قابله‌ی افکارند…

۳ نظر
5
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
پناه بر خیال
نوشته بعدی
نامهٔ روبر دسنوس به یوکی (۱۹۴۴)

۳ نظر

صادق ۲۲ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۹ ب٫ظ

اگر تو پای نداری سفر گزین در خویش کز چنین سفری گشت خاک معدن زر

پاسخ
ابی ۲۳ دی ۱۴۰۱ - ۴:۰۳ ق٫ظ

+ ته مانده آخرین بلیطم را نگاه کن!
– شرکت مسافربری…
+ تاریخ رو بخون.
– سه سال پیش
+ دقیق‌تر بخون!
– سه سال و هفت ماه و چهارده روز پیش
+ همین تاریخ بنویس روی سنگ قبرم! من تو این روز مرده‌ام….

پاسخ
دامون ۲۵ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۴ ب٫ظ

یه بزرگی نوشته بود، ممکنه در آغازِ سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشید، ولی در پایان، سفر از شما یک نویسنده میسازه.‌.
بیخود نیست که نویسنده ای..

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

سه هزار و پانصد قدم- احوالات

16 دی 1401

فلو شدن – نهایت رضایت و شادی

14 فروردین 1399

و‌من آن روز را انتظار می‌کشم…

15 اسفند 1396

داستان اندوه

30 مرداد 1401

نامه ای به آدم خوبه ماجرا

17 آبان 1398

باخت و بُرد، یا بازنده بودن و برنده...

22 دی 1395

آیا ما مغزی اجتماعی داریم؟

25 فروردین 1399

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

30 مهر 1398

روحیه ی پرسش گری کودکیمان کو؟

5 شهریور 1396

عواطف و احساسات ما

29 تیر 1397

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.