تصویر: (+)
چندسالی میشود که اگر گذرم به پارکی بیفتد ساعتی غرق در افکارم به رفت و آمد آدمها و بازی بچهها و بازیگوشی کلاغها و گربهها چشم میدوزم…
در چنین مواقعی، همیشه فکر میکردم چه در سر آن مردها و زنهای پیری میگذرد که همنشین همیشگی نیمکتهای تنهای پارکاند؟
بعد با خود میگفتم شاید به خاطرات و روزهای گذشتهشان فکر میکنند
یا به امید همصحبتی با غریبهای ساعتها و روزها انتظار میکشند.
یا شاید هم زندگی نزیستهشان را در سرشان میزیَند!
و من امروز، میهمان یکی از همین نیمکتها بودم
ولی نه به گذشته فکر میکردم و نه روزهای نیامده را انتظار میکشیدم
امید به همصحبتی با هیچ غریبهای نیز نداشتم.
نه به این خاطر که از آدمها فراریام.
بلکه به این دلیل که هرچه میگذرد، حرف زدن برایم مشکلتر از قبل میشود. و کمتر حرف مشترکی برای گفتن پیدا میکنم.
به همین خاطر، تماشای کلاغها و گربهها، امنترین تفریح لحظاتیست که گذرم به پارکی میفتد و همنشین ساکت یکی از نیمکتهای تنهایش میشوم.
تنهایی، تجربه عجیب و همانقدر وسیعیست.
چیزهایی را یاد میگیری که شاید در کنار هیچ آدمی امکانش را نمییافتی.
و همانقدر که عجیب است، درخشان و ویژه است.
به خوبی میدانی وقتی گوشه کافهای مینشینی، چطور آن دقایق را زندگی کنی،
قهوهات را چگونه به جان بکشی،
با افکارت چطور دیالوگی معمولی و صمیمی بسازی.
وقتی از سینما بیرون میآیی چطور آن فیلم را برای خودت تعریف کنی و حتی نظرات مخالفش را در صداهای مغزت بشنوی.
وقتی بعد از چند جلسه کاری و کلی گفتگو و خستگی به خانه میآیی، و کلید میاندازی و وارد میشوی و چراغ را روشن میکنی،
چطور به خودت خوشامد بگویی و حال گلهایت را بپرسی و آبی به سر و رویشان بپاشی و موزیکی برایشان پخش کنی که بدانند حالت خوباست،
غذایی برای خودت سفارش دهی که خانه را بوی زندگی بردارد و خورده و نخورده روی کتاب نیمهکارهات خوابت ببرد
و وقتی بیدارمیشوی بیش از آنکه ذوق و شوق روزی جدید، دلت را بلرزاند، بگویی شکر که یک روز دیگر را پشت سر گذاشتم و زندهام!
من زندگی را با تمام رنجش دوست دارم
چون به تازگی فهمیدمش،
یا دست کم حس میکنم جور دیگر میبینمش.
یاد فیلم استاکر میفتم آنجا که میگوید
داشتنِ یک خوشبختیِ پُر از غصّه ،
بهتر از داشتنِ یک زندگی خاکستری
و کسل کننده است.
و من هرچقدر رنج بیشتری میکشم زندگی چیزهایی تازهتر برای غافلگیری در طلوع بعدیاش نشانم میدهد.
و از این طلوع تا طلوع بعدی، شاید به قدر سالها میگذرد،
بندبند وجودم درد میکشد و دور خود چرخیدن و ضجه زدن روحم را تماشا میکنم
با رنج، میرقصم و میچرخم و با آن یکی میشوم
بعد از آن، چیزی برای پرستیدن مییابم.
خودم را
خودی که شکوهمند و زیبا ، دوباره این هستی را به تماشا و تجربه مینشیند..
و من در اوج بیخدایی، دوباره ایمانم را باز مییابم.
ایمان به کسی که خود هستیست
و به همان وسعت، هیچ میشود و تمام.
و من آن خدای بیخدایی که با جهان خالیاش، تانگو میرقصد..
۴ نظر
با خوندمش خیلی خوشحال شدم.
سلام.وقتت بخیر .خیلی اتفاقی و از روی بیکاری توی سایت دانشکده ام مشغول ور رفتن با سایتهای روانشناسی بودم نمیدونم چجور وبلاگ شما جلوی روم اومد و میدونم ک یطوری جذبش شدم که کلاس ساعت۲ رو از دست دادم. حقیقتا حرفات و و دنیایی ک توشی و دوس دارم.امیدوارم زندگی یه روزی معنای واقعی زندگی و هدفت از نفس کشیدن و پیدا کنی.و یه چیز دیگه از این به بعد شوق خوندن مطالب تو سایت دانشکدهو ول نمیکنم.منتظر پست جدیدتم.دوستت دارم
مژگان عزیز
اول از همه عذر میخوام که دیر پیامت رو جواب میدم. من در سفر هستم ولی به محض اینکه کامنتت رو دریافت کردم خوندمش و قلباً خوشحالم کرد و دنبال فرصت مناسبی بودم که پاسخ بدم. بابت از دست دادن کلاست متاسفم اینجا شاید چیزی بهت اضافه نکنه ولی امیدوارم حداقل حس خوبی ازش گرفته باشی و من خوشحالم که کوچ، دوست جدید و عزیزی از این پس داره.
به امید خوندنت و شاید دیدارت:)
?❤️
سلام شهلای عزیز
باز منم و سایت دانشکده و دستایی که عادت کردن به محض نشستن پشت این سخت افزار ادرس سایت تورو تایپ کنن.مچکرم که با وجود مشغله ات جواب کامنت من و دادی.من با خوندن مطالب تو عمیقا به فکر فرو میرم و احساس خییییییییییییلیییییییییی خوبی بهم دست میده.امیدوارم که سفر خوبی داشته باشی و به تجربه هات اضافه کنه.موفق باشی