+++ کاش بودی لعنتی. تا مرز جنون دارم پیش میرم امشب
.
___چی شده؟
.
+++هرچی میرم نمیفتم تو مسیر اصلی. تمام افکارم بهم ریخته. بعد از طرفی تو یه جامعه ای ام که هیچ کدوم از مفاهیم ذهنیم رو نمیشه آزادانه زندگی کرد. رسالت من بعنوان یه انسان تو وهله ی اول آزادیه بعد مسائل دیگه.
.
___اینکه آزادی نیست درسته، ولی هرکدوم از ما یه حداقل اختیاراتی داریم که از این حداقل، “به نحو احسن” استفاده نمیکنیم. کسانی مثل من و تو که دغدغه مند هستیم نمیتونیم زندگی معمولی داشته باشیم وگرنه روحمون اغنا نمیشه، ولی وقتایی که توی چنین فضای مه آلودی گیر میکنیم تنها کاری که میشه کرد پیش رفتنه، حتی کُند و آروم. تا مه برطرف بشه و مطمئن باش که میشه. نباید توقف کنیم وگرنه مرگ رویامونو بدنبال داره.
.
+++اون عدم آزادیه دغدغه ها رو تشدید میکنه. یعنی آدم اگه سرش تو کار خودش باشه و مسیرش رو بره، وقتی تو این مسیر بهش فشار اومد، اون عدم آزادیه بدتر به چشمش میاد و خفه ش میکنه. حالا مشکل اصلی من اینه که هرچی میرم نمیفتم تو مسیر اصلی، کم حوصله شدم و این ناراحتم میکنه. خیلی چیزها تو زندگیم سالها پیش واسم خیلی مهم بوده ولی انقدر دیر بدست اومد که دیگه داشتنش نه لذتی داره نه اهمیتی. نمیخوام درمورد رویاهام این اتفاق بیفته. درجا زدن برای من مرگه واقعا مرگه! کاش میشد این فکر و مغز رو مدتی خاموش کرد و دور شد از همه چی.
.
___بخاطر همین من همیشه میگفتم “هر چیزی زمانی داره” و اگه توی زمان مخصوص به خودش اتفاق نیفته بعدش نه خاصیتی داره و نه ارزشی، هرچند بتونه از نظر دیگران مهم جلوه کنه.
چیزی که این روزا سعی میکنم باهاش خودم رو تسکین بدم و ادامه بدم اینه که یه نیم نگاه به “مقصد” میندازم و اون رو میگذارم گوشه ی ذهنم و دیگه کاری بهش ندارم و از اون لحظه فقط روی “مسیر” تمرکز میکنم، چون تمرکز روی مقصد فقط درد رو بیشتر میکنه و مانع لذت بردن از مسیر میشه و به جایی میرسه که بدون اینکه متوجه بشی مثل قطار از خط خارج شدی و واژگون میشی.
من سعی میکنم به خودم بگم اگر مقصد در ارتباط با آدم ها معنا پیدا میکنه و در ارتباط با حال خوب اونها؛
پس باید یاد بگیرم اول چه جوری حال خودمو خوب کنم.
اینروزا فقط روی “رشد” فردی خودم متمرکز میشم تا وقتی راهی ببینم و برام باز بشه و بتونم شروع قوی تر و وسیع تری داشته باشم.
.
+++ کلافه ام. حس میکنم یه دوره دیوانگی رو تجربه میکنم از همه نظر. شاید حتی عشق هم نتونه نجاتم بده چون کاملا با تنهایی خو گرفتم و نمیتونم کسی رو بپذیرم. این حرفا هیچ ربطی بهم نداره فقط میخوام عمق فاجعه رو متوجه بشی. میدونم که درک میکنی.
.
___یه زمانی انقدر درد زیاد میشه و تو کرخت میشی که فکر میکنی حتی عشق هم نجاتت نمیده میدونم چی میگی.
یه جورایی خشم سرکوب شده و فروخورده داری؛ از وضعیتی که توش هستی و نمیتونی تغییرش بدی چون خیلیاش درونی نیست و تو توش دخالتی نداشتی.
حتی بی حوصلگی و کلافه بودنتم برام ملموسه.
برو یه جایی که بتونی فریاد بزنی و خودتو سرش خالی کنی.
جایی اگه نبود، بالشت هست! خشم فرو خورده ت رو بیرون بریز، بعدش یکمی سبک میشی و دوباره به جریان میفتی.
چند روز هم خودت رو در قید و بند درس ندون. فقط با خودت باش و برای خودت.
الان فقط به “خودت” نیاز داری؛ ولی یه خود سالم.
تنهایی وقتی به درازا میکشه خیلی چیزا رو از آدم میگیره.
اولیش و مهمترینش اینه که دیگه پذیرای آدمای معمولی نمیشی؛ و اونایی که از جنس تو نیستن.
.
+++ نیاد روزی که بخوام به یه زندگی عادی قانع بمونم.
.
___نه نمیاد اون روز. به قول مولوی: “هر کسی را بهر کاری ساختند”؛ و تو “نمیتونی” که قانع بشی.
فقط خودتو از این همه سکوت دردآور خلاص کن و فریاد بزن.
فکر میکنم این به من کمک میکنه؛ حداقل می تونی امتحانش کنی:)
۲ نظر
موافقم با فریاد،با مشت کوبیدن ، با یه عمل فیزیکی که بار مغزی آدم رو بریزه بیرون، حتی یه ذره ، موافقم با صحبتی که شد در مورد آزادی ، من دستم از جهات مختلف قفله، بسته نیست ! قفله !
حقیقت تلخ اینه که قرار نیست دنیا همیشه منطقی باشه و همه چیز سر جاش و ما رها از همه چی و بدون دغدغه ، قراره هرکی که افکار مرداب گونه نداره و رودخونه ست به هر زحمتی شده راهشو به دریا باز کنه … چقدر خوب گفتی ___ که رو رشد فردی خودت متمرکز میشی … منم به فکر رفتم.
مریم، چند روز پیش بود که داشتم هدیه ت رو نگاه میکردم اون ماهی سیاه کوچولو رو بین ماهی های دیگه. و چقدر برام مقدسه این هدیه. از مرداب به رودخونه و بعدش به دریا رسیدن منو یاد داستان صمد بهرنگی انداخت. خوشحالم که دوستانم عموماً از دسته ی ماهی سیاه کوچولوئن 🙂