کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست یادداشت‌ها
    • گفتگوها
    • تفکر
    • جهان دیجیتال
    • مغز
    • کارنامه
    • فلسفه‌بافی
    • خودکاوی
    • گاه‌نوشت‌ها
    • نامه به هامون
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم وَ می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست یادداشت‌ها
    • گفتگوها
    • تفکر
    • جهان دیجیتال
    • مغز
    • کارنامه
    • فلسفه‌بافی
    • خودکاوی
    • گاه‌نوشت‌ها
    • نامه به هامون
  • کافه کتاب
  • تماس با من
فلسفه‌بافی

گاهی دیوانه بودن یادم می رود…

۶ دی ۱۳۹۷
گاهی دیوانه بودن یادم می رود…

دوستی دارم که باهم زیاد راجع به مسائل هستی و زندگی حرف می‌زنیم.

زمان‌هایی که خوشحالیم به ندرت، ولی آن زمان که گرفتار چرایی‌های دیوانه‌وار و بی‌سر‌و‌ته این زندگی می‌شویم، زیاد.

امشب یکی از آن مواقعی بود که هم من خسته بودم، هم او دلتنگ.

او می‌داند من هیچگاه قصدم آرام‌کردنش نیست فقط هرآنچه در آن لحظه به آن باور دارم را بر زبان می‌آورم اگرچه ممکن است با حرف‌های دیروزم فرق داشته باشد.

من نیز می‌دانم او با آنکه نهایتاً مرا از این فشار فکری و احوالات لجام‌گسیخته می‌رهاند، با این هدف با من وارد دیالوگ نمی‌شود.

ما بیش از آنچه بخواهیم به هم‌دیگر ثابت کنیم خیلی می‌فهمیم یا باهوشیم یا چیز تازه‌ای کشف کرده‌ایم، به همدیگر فارغ از هردغدغهٔ خودمهم‌پنداری، گوش می‌دهیم.

این‌بار او از تنهایی‌اش می‌گفت، از تنهایی‌ای که فقط خودش می‌فهمید و من؛ من و اویی که می‌دانستیم هیچ جمعی، توانایی پر کردن این حفرهٔ عمیق وجودی آدم را ندارد. می‌گویی و می‌خندی ولی نیستی. حضور داری ولی «وجود» نه. می‌جنگی و از درد زخم‌هایی می‌نالی که دیگری اصلاً آن را نمی‌بیند و در بدترین حالت حتی انکارش می‌کند و به تو برچسب «متوهم» می‌زند.

من اما زخم‌هایش را دیده بودم. نه آن‌که روی آرنجش خون‌ریزی کرده بود؛ آن عفونتی که جانش را گرفته بود و امروز تب کرده بود و نمی‌توانست از جایش برخیزد.

با او از زندگی گفتم.

جدالی دائم میان خستگی‌ها و دلخوشی‌های کوچک؛ 

فاصله‌ای کوتاه و ناپایدار، 

که هنوز نه از اولی خلاص شده‌ای و نه به دومی دل بستی ولی باز خودت را دست خالی می‌یابی. 

گریه می‌کرد و من می‌دانستم این اشک‌ها، بهای روزها ایستادن و جنگیدن بود.

به او گفتم:

تو امروز نمی‌دانی در این زندگی چه رسالتی داری و برخی تا لحظه مرگ از وجود چنین مفهومی بی‌خبرند.

یک نفر رسالتش را در بچه بزرگ کردن و به سرانجام رساندش می‌بیند؛ یکی در کمک کردن به دیگران؛ یکی در آموزش و…

ما برای هرآنچه نمی‌فهمیم و نمی‌توانیم توضیح دهیم، فلسفه‌ای می‌بافیم

و این فلسفه، چرایی بسیاری از رفتارها و علت بودنمان را توضیح می‌دهد؛ وگرنه این حد از سردرگمی برای آدمی قابل تحمل نیست.

ما در یک تراژدی محصور شدیم صرفا برای اینکه این سردرگمی و درد جداافتادگی از دنیا را در خود تسکین دهیم.

ولی تسکین واقعی کی اتفاق می‌افتد؟ با مرگ اتفاق می‌افتد یا نه؟ نمی‌دانیم.

ما بر اساس حدس و گمان زندگی می‌کنیم، درست مثل قمار. با این تفاوت که در قمار تو به مهارت و زیرکی و شانس هم نیاز داری ولی در زندگی، نمی‌دانی بازی با چه قاعده‌ای جلو می‌رود و چه مهارتی تو را به نتیجه دلخواهت می‌رساند و شانس چقدر در این مسیر تأثیرگذار است. شاید هم من و توییم که قاعدهٔ این بازی را نمی‌دانیم ولی چیزی که واضح است سیل غم و نارضایتی و خوشی‌های دروغین و نمایشی‌ست که از آدم‌های اطراف، زیاد می‌بینیم.

چیزی که امروز می‌دانم این است که گاهی باید دکمهٔ فکرکردن را زد و خاموشش کرد!

نه چونان کسانی که عموماً بی‌بهره‌اند از اندیشیدن و به هربهانه‌ای خاموشش می‌کنند

و نه آنانکه کلا راهی برای روشن کردن دوباره‌اش باقی نگذاشته‌اند و در یک سرخوشی دائم به سر‌می‌برند.

البته اعتراف می‌کنم دیگر مطمئن نیستم که این زجر که آن را خوشبینانه، «بهای فهمیدن» نامیده‌ایم؛ از سرخوشی بهتر باشد!

دیشب فیلمی می‌دیدم با عنوان «bird box»؛

(مشابه همان فانتزی‌ای که مدت‌ها راجع بهش صحبت کردیم و در آخر با جهانی خالی از آدم مواجه می‌شدیم و بعد برای ساختن دوباره‌اش برنامه‌ریزی می‌کردیم! )

در این فیلم، یک نیرو یا به تعبیری موجودی بیگانه و غریب هست که آدم‌ها با دیدنش از خودبی‌خود شده و خودکشی می‌کنند و تمام اینها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد بی‌آنکه بتوانند کنترلی بر آن داشته باشند. در آخر، همه خود را کشته‌اند و جهان خالی از آدم شده؛ جز عده‌ای دیوانه که حالا به راحتی جولان می‌دهند و آدم‌های باقی‌مانده را پیدا می‌کنند و آن‌ها را وادار به «دیدن» می‌کنند تا خودکشی کنند. جایی دور از این دیوانه‌ها و‌ سرزمین تهی شده، یک اجتماعی شکل گرفته و مردمانش در کنارهم زندگی می کنند.

این جامعه را «آدم‌های نابینا» شکل داده‌اند آدم‌هایی که هیچ‌جور وادار به دیدن نمیشدند و جان سالم از این خودکشی‌های سراسری به در بردند! و اندک‌ آدم‌های بینای دیگری که وسوسه به «دیدن» نشدند و خود را با چشمانی بسته نجات دادند.

اگر می‌گویم گاهی باید دکمه فکر کردن را زد و خاموشش کرد، به تعبیری برای همین ندیدن و جان سالم به در بردن‌هاست.

در دنیایی که هیچ قطعیتی در آن وجود ندارد و با بازی حدس و گمان و تردید و یقین‌های ناپایدار پیش می‌رود ( زندگی توهم است، توهم نیست، رسالتی هست، رسالتی نیست، زندگی پس از مرگ هست، زندگی پس از مرگ نیست و هزاران سوال دیگر) شاید دیوانه بودن بهتر باشد. همین دیوانه‌هایی که سرخوش‌اند به گمان من زندگی بهتری خواهند داشت. حداقل در پایان دستشان خالی نیست و احساس باخت ندارند. دست‌کم به روح و روانشان چنین آسیب‌هایی نمی‌زنند.

تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

۶ نظر
16
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
گری کلین
نوشته بعدی
آیا از انتخابت پشیمانی؟

۶ نظر

سمیه ۶ دی ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۴ ب٫ظ

مرگ تسکین خواهد بود.

پاسخ
لیلا ۱۰ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۸ ق٫ظ

اگر پس از مرگ اتفاق جدیدی منتظرمان نباشد…

پاسخ
مریم سنجری ۹ دی ۱۳۹۷ - ۰:۲۹ ق٫ظ

زندگی برابر با عمل به رسالت هاست ،، مطمئمنأ هر کدام از ما از رسالت خود در خلوت های خویش مطلعیم ،، هر آنچه که دنیای محدود به هر فردی را بتواند جای بهتری کند

پاسخ
ناشناس ۱۴ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۱۲ ب٫ظ

تولدت مبارک

همین

برات فقط زندگی ای آرزو دارم که همیشه دنبالش بودی با بودن ادمایی که همیشه کنارشون احساس آرامش کنی

و عشقی که لیاقت اون قلب بزرگ و درک بینهایتت روداشته باشه

یه ستاره تو آسمونی که هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه تو رو فقط وفقط مال خودش کن ؛ نورت به همه میتابه با اینکه سال ها فاصله داری با ما و خیلی جلوتری

تولدت مبارک دست نیافتنی ترین ستاره

پاسخ
شهلا صفائی ۲۹ دی ۱۳۹۷ - ۰:۱۶ ق٫ظ

دوست ناشناس،

توی ذهنم خیلی حرف‌ها شکل گرفت ، با اینکه نمی‌دانم چه کسی هستی و ردپای تو در کجای زندگی من شکل گرفته. تصمیم گرفتم سکوت کنم و از آنچه با خود سخن گفتم چیزی بیشتر ننویسم (حداقل من اینجا امتیاز ناشناس بودن را ندارم)،

قدردان لطفت هستم.

پاسخ
ناشناس ۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۸ ب٫ظ

نمیدانم چرا با خوندن پاسخت نا خودآگاه این تیکه از شعر شاملو اومد تو ذهنم که:

سکوت سرشار از سخنان ناگفته استاز حرکات ناکردهاعتراف به عشق های نهانو شگفتی های بر زبان نیامدهدر این سکوت حقیقت ما نهفته استحقیقت تو و من

این روز ها و سال ها از نور فراری ام

ترجیح میدم در همان سایه و تاریکی بمانم و نظاره کنم

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

درباره معنی زندگی – ویل دورانت

۲۳ تیر ۱۳۹۷

حق با منه، تو اشتباه می‌کنی – تیموتی...

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند

۱۷ فروردین ۱۳۹۹

همان احساسِ آشنای قدیمی

۲۴ دی ۱۳۹۵

درد جاودانگی

۳۰ بهمن ۱۳۹۵

یه گوسفند متمدّن !

۱۸ دی ۱۳۹۵

رنجِ پرسش های بنیادین

۱۷ شهریور ۱۳۹۶

فلسفه ی زندگی

۲ مهر ۱۳۹۵

معنای زندگی – تری ایگلتون

۲۹ تیر ۱۳۹۸

توهمِ آگاهی

۱۸ شهریور ۱۳۹۶

دسته بندی

  • تفکر (۲۵)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • خودکاوی (۴۵)
  • فلسفه‌بافی (۲۴)
  • کارنامه (۱۳)
  • کافه کتاب (۶۴)
  • گفتگوها (۳)
  • مغز (۵)
  • یادداشت‌ها (۱۵۵)
    • نامه به هامون (۱۳)

آخرین نوشته ها

  • شب‌های روشن – داستایفسکی
  • نخبه به مثابه فیلسوف تناقض‌ها
  • شاید امروز،‌ پایانش باشد…
  • با این‌همه، چه بلند چه بالا پرواز می‌کنی!
  • تو وارث یک تاریخی
  • فاوست – گوته
  • کفر و ایمان چه به هم نزدیک است…
  • درباره فیلم The Father
  • رنج بازگشت
  • واحه‌ای در لحظه – داریوش شایگان

دیدگاه ها

  • شهلا صفائی در شب‌های روشن – داستایفسکی
  • دکتر محمودی فر در شب‌های روشن – داستایفسکی
  • شهلا صفائی در ارزش ها، خط قرمز و احساس گناه
  • شادي در ارزش ها، خط قرمز و احساس گناه
  • امید هیچ معجزی ز مرده نیست.. | کوچ - شهلا صفائی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • شهلا صفائی در رابطه زبان و اندیشه (ما جهان را چگونه می‌بینیم؟)
  • شهلا صفائی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • یلدا در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • محسن در رابطه زبان و اندیشه (ما جهان را چگونه می‌بینیم؟)
  • شهلا صفائی در شب‌های روشن – داستایفسکی

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.