دلم یک شیرجه عمیق میخواهد..
از آنهایی که وقتی با سر به داخل آب میروم،
همزمان از زمان و مکان جدا شوم…
فقط من باشم و سکوت.
من باشم و هیچ فکری.
من باشم و صدای گرفتهٔ آب در گوشهایم…
امروز از آن روزهای سخت بود.
از آنهایی که نمیدانی بهتر است سکوت کنی یا برایش بجنگی.
تحلیل کنی، یا بگذاری و بگذری.
یکساعت به جلسهام مانده و هنوز سختی روز، روی ذهنم سنگینی میکند.
امکان دوش گرفتن هم ندارم بلکه با خود فکر کنم زیر دوش ایستادن، همان کار شیرجه زدن را تا حدی برایم راه میاندازد.
باید به موقع سر قرار برسم، پس خودم را به پیادهروی میسپارم.
گرچه نای راه رفتن هم ندارم، ولی دست کم صداهای مغزم را آرام میکند.
حرفهای دیروزِ استادم در گوشم میپیچد:
شهلا، هرچیزی رو که حس کردی از تعادل داره خارج میشه، اینو بدون که خطرناکه، فرقی نمیکنه چی باشه؛ تعادل رو توی همه چیز حفظ کن.
و من به تمام اوقاتی فکر میکنم که عمیق شدن بیش از حد روی موضوع یا کاری، مرا از زندگی ساقط کرد.
وقتی که تمام زندگیام ورزش و مدال و قهرمانی شد، از کلاسهای درسیام زدم؛
وقتی روی کار متمرکز شدم، از دانشگاهم زدم؛
وقتی روی کتاب و یادگیری عمیق شدم، دور پلتفرمهای اجتماعی خط کشیدم.
وقتی فلسفه را عمیق شدم، لامذهب شدم؛
وقتی مذهب را جدی گرفتم، بیدنیا شدم؛
وقتی در خود فرو رفتم، تنها شدم؛
وقتی روی کارکرد ذهن متمرکز شدم، عیب و نقصهای دانش برایم نمایان شد؛
وقتی احساساتم را زیادی جدی گرفتم، کل زندگیام جنونوار شد؛
وقتی منطق را بیش از حد پررنگ کردم، به پوچی رسیدم.
و این داستان همچنان ادامه دارد
از شکلی به شکل دیگر.
و من هنوز نمیدانم یک آدم عصیانگر با منطق صفر و یک را چطور میتوان متعادل کرد…
۴ نظر
به حرف استادت گوش بدی همه چی حله
یا این حرف ک تعادل را حفظ کنی یا هر چه پیش اید خوش اید بازی کنی
به پوچی رسیدم….!فکر نمیکردم روزی برسه که شوخی دوران دبیرستان به واقعیت زندگیمون تبدیل بشه.
دلم میخاد به حرف استادت گوش بدم…نمیشه اما خیلی سخته
یادم نمیره هیچوقت. اون جملهت توی ذهنم حک شد انگار.
روی نیمکت دوم، پشت سر من بودی.
بقیه خندیدن. ولی من مدام در این سالها بهش فکر میکردم که چی شد اون رو گفتی.
وقتی ما اسامی افعال و اشخاص و مصادیق را میشنویم ، در واقع هر اسمی باید همان مصداقش را بیان کند. اما اگر بیان نکند ، و ما آن را بدانیم و بکار بگیریم ، یک خلا را و یک تهی بودن را بکار گرفتهایم. در واقعیت هر کلمه که مفهوم تلفظی موجودیتها را بیان نکند و ما آن را بکار بگیریم و در روند بدست آوردنش مغز روندی را بچیند و از دستاورد تهی باشد و یا کمتر باشد ، آنگاه یک پوچی در ذهنمان استارت میخورد. و ما آن را احساس میکنیم. این پوچی ، فقدان حاصلای است که میبایست با فعالیتهایمان آن را بدست آورده باشیم. اما خب معانی اصطلاحی ما را محاصره کردهاند.