زمان و مکانهایی در تاریخ هست که تنها یک آدم ذاتاً خوشبین میتواند امیدی به آیندهی نوع بشر داشته باشد. مثل پایان دوره طلایی آتن، زمان سقوط امپراتوری رم، انتهای دوره رنسانس، یا زمان ظهور فاشیسم…
وقتی که اوضاع واقعاً تیره و تار میشود چه باید کرد؟
هگل در کتابش، درسگفتارهایی درباره فلسفه تاریخ جهان، راهی برای نگریستن به این دورههای سیاه تاریخ پیشنهاد میکند که نه درد و رنج این دورهها را نادیده میگیرد و نه تسلیم یأس میشود ـ بلکه هوشمندانه به ما کمک میکند بفهمیم چرا پیشرفت بشر نمیتواند خطی باشد و در عین حال این اطمینان را میدهد که با همهی این احوال پیشرفت صورت میپذیرد.
از دید هگل، پیشرفت فرایندی درهمریخته و آشفته است. درواقع تاریخ طوری رو به جلو حرکت میکند که او آن را «دیالکتیکی» مینامد.
دیالکتیک یعنی وقتی یک پدیده یا اندیشه، با ضد خودش درگیر شده و از این درگیری، یک پدیده یا اندیشهی جدید حاصل میشود که نسبت به نسخهی اولیهاش بهتر، کاملتر و نزدیکتر به حقیقت است.
دیالکتیک هگل سه مولفه دارد:
- تز (همان پدیده یا اندیشه اولیه)
- آنتی تز (ضد آن پدیده یا اندیشه اولیه)
- و سنتز (که از برخورد تز و آنتیتز ایجاد میشود)
ابتدا دو مثال از دیالکتیک را در زندگی فردی بررسی کنیم:
مثال اول:
فردی چهار سال کامپیوتر میخواند با اینکه رشته موردعلاقهاش نیست. برای اینکه خانوادهاش از او راضی باشند درسش را تمام میکند و دو سال هم در این رشته کار میکند. (تز)
یک روز احساس میکند این مسیر برایش غیرقابل تحمل و زندگیاش فاقد معنا شده است تصمیم میگیرد استعفا دهد و دیگر کار نکند. (آنتی تز)
بعد از مدتی که حوصلهاش سر میرود و پولی هم ته جیبش نمانده با خودش فکر میکند دوست دارد کاری هنری یاد بگیرد، دوره نقاشی میبیند و بسیار در این رشته پیشرفت میکند و نمایشگاهی از آثارش برگزار میکند. (سنتز)
مثال دوم:
زنی که شرایط مالی برایش اولویت اول است با بیزینسمن موفقی ازدواج میکند (تز)
چندسالی از ازدواجشان میگذرد ولی هیچگاه احساس رضایت نمیکند چون همسرش دائماً درگیر مسافرتهای کاریست و تمام فکر و ذکرش پول درآوردن است و حضورش در زندگی مشترک، بسیار کمرنگ است. بنابراین تصمیم میگیرد جدا شود. (آنتی تز)
بعد از مدتی مردی را ملاقات میکند که درآمد متوسط و زندگی سادهتری دارد؛ با او ازدواج میکند و احساس خوشبختی میکند چون علیرغم نبودِ رفاه پیشین، رابطهی نزدیکتر و بهتری دارند. (سنتز)
شاید بنظر در هردومثال «زمان از دسترفته» وجود داشته ولی به عقیده هگل، دیالکتیک مسیری است که علیرغم رنجهایش باید طی شود.
آن نقاش، لذت کار امروزش را مدیون آن شش سالیست که کار در نظرش بیهوده و طاقتفرسا بوده است.
و آن زن، رضایت امروزش را مدیون آن چندسالیست که در زندگی مشترکش احساس خوشبختی نداشته است.
حالا دو مثال از فرایند دیالکتیک در روند تاریخ را بررسی کنیم:
مثال اول:
تا قرن نوزدهم، سیستم حاکم بر جوامع کاپیتالیستی، بسیار افراطی بود و نگاه به کارگر یک نگاه صرفا ابزاری بود (تز)
سیستم کمونیستی با وجود اشکالاتی که داشت آنتی تز بود.
و اما سنتز؛ سیستمهای کاپیتالیستیای شدند که در آنها عقاید سوسیالیستی هم شکل گرفت و نگاه سیستم به نیروی کار، انسانیتر شد.
البته توجه داشته باشید که جریانهای دیالکتیکی متوقف نمیشوند بلکه سنتز، خود به تزِ دیالکتیک بعدی تبدیل میشود.
مثال دوم:
قبل از مسیحیت، جامعه اروپا از معنویت و اخلاق دور شده بود(تز)، مسیح یک آنتی تز بود که منجر شد به حکومت کلیسا در قرون وسطی.
سنتز این فرایند دیالکتیکی، حکومت سکولار امروزی در اروپا است که در آن مذهب از سیاست جدا شد و مذهب و معنویت به یک امر شخصی تبدیل شد.
مردم به این نتیجه رسیدند که هرگاه مذهب حکومت را به دست بگیرد هیچگاه به دموکراسی واقعی نمیرسند.
و اگر بخواهم در عالم فکر و اندیشه مثالی بزنم:
دکارت گفت فلسفه باید عقلگرا باشد چون انسان به حواس خودش نمیتواند اعتماد کند (تز)
هیوم گفت دکارت در اشتباه است فلسفه باید تجربهگرا باشد و انسان، جهان را باید از راه حواسش تجربه کند (آنتی تز)
و سنتز این دو معرفتشناسی کانت است که هم جنبهی عقلگرایانه دارد و هم جنبهی تجربهگرایانه.
بنابراین به عقیده هگل، تاریخ طی فرایندی دیالکتیکی رو به جلو در حرکت است و جهان میل به این دارد که خطای پیشین خود را جبران کند.
این فقط در روند تاریخ و اندیشه اتفاق نمیافتد،( همانطور که در مثالهای زندگی فردی گفتم) ما هم آهسته با تصحیحهای مکرر میآموزیم.
اگرچه ممکن است هولناک و اتلاف عمر بنظر برسد اما فرایند دردناک افتادن از دام یک خطا به دام خطای دیگر، امری اجتنابناپذیر است، چیزی است که هنگام برنامهریزی برای زندگیمان یا تأمل دربارهی وضع آشفتهای که در خبرها میبینیم، بهتر است انتظار آن را داشته باشیم.
فلسفه هگل در چنین لحظات سیاه و رنجآور به ما یادآور میشود که صرفاً شاهد حرکتِ رو به عقبِ آونگ برای زمانی مشخص هستیم و لحظههای تاریک، پایانِ کار نیستند.
پینوشت: تصویر را موقع بیرون آمدن از اپرا گارنیه برداشتم.
۱ نظر
بنظرم توی زندگی شخصی یه ذره پیچیده تر از اینه
یعنی ممکنه که تو یه کاری رو یه مدتی انجام میدی ، بعدش پشیمون شی و اون کار رو دیگه میزاری کنار
اما ایجا هم باز به سنتز نمیرسی و توی یک جا یا وضعیتی قرار میگیری که میگیم کاش بر میگشتم به همون دوران قبل
کلا انگار هر چه قدر پیشرفت تاریخ رو به جلو باشه اما زندگی انسان ها اونقدرم هم رو به جلو نیست ، دیدم آدمی که تو ۳۰ سالگی فوق العاده آدم قوی و فهیمی بود اما توی چهل سالگی کاملا برعکس شده بود