در کمتر از ۱۵ ساعت، دوبار فیلم Arrival را دیدم. دلیلش علاقه و کنجکاوی بالای من به موضوعات مربوط به زمان، ذهن و نحوه به یادآوری خاطرات است. یعنی حتی اگر فیلم و یا کتابهایی که این روزها دیوانهوار میخوانم پیام دیگری در دل خود داشته باشند، من آن چیزی که میخواهم را از دلش بیرون میکشم.
فیلم، اقتباسی از داستانی به اسم «داستان زندگی تو» نوشتهی تد چیانگ است.
اگرچه این نوشته ممکن است داستان را برای کسانی که فیلم را ندیدهاند لو بدهد. ولی به نظر من، انقدر این فیلم زیباست که حتی با علم به جزییات داستان، میتوان بارها آن را به تماشا نشست و هربار نکات ظریفی از آن به دست آورد.
فیلم Arrival، داستانی شگفتانگیز از اولین ارتباط موجودات فضایی با انسان است. اما هدف اصلی فیلم به هیچ وجه موجودات فضایی نیستند.
شروع فیلم، که با صدای دکتر لوییس بنکس به عنوان راوی همراه است، این موضوع را برایمان مشخص میکند که ما بیشتر از آنکه با فیلمی در مورد موجودات فرازمینی مواجه باشیم با داستانی انسانی طرف هستیم و به همین دلیل است که ابتدای فیلم، قسمتهایی از زندگی شخصی دکتر لوییس بنکس را به ما نشان میدهد که در آن وی دختر خود را بر اثر یک بیماری نادر از دست داده است.
داستان فیلم از جایی شروع میشود که با فرود آمدن تعدادی سفینهی فضایی در نقاط مختلف کرهی زمین، در اکثر کشورهای دنیا حالت فوقالعاده اعلام میشود و دولتهایی که سفینههای فضایی در محدودهی جغرافیایی آنان فرود آمدهاند سعی میکنند تا با دانشمندان خود همکاری کرده و به کمک آنان بتوانند به هدف این ملاقات اولیه پی ببرند.
اینجاست که ایان دانلی که دانشمند ریاضی فیزیک است به همراه لوییس بنکس که یک زبانشناس معروف و برجسته است به یکی از این سفینهها منتقل میشوند تا با استفاده از تجربیات بنکس، راهی برای ارتباط با موجودات فضایی پیدا کنند.
در حین داستان که دو دانشمند در تلاشند تا با موجودات فضایی، ارتباط برقرار کنند(آن هم نه از طریق رمزگشایی صداهایشان بلکه از طریق یادگیری زبانشان)، ما با قسمتهای دیگری از زندگی شخصی لوییس بنکس آشنا میشویم که به صورت فلشبک برای ما به تصویر کشیده میشوند و نقش بسیار مهمی در درک پیام اصلی فیلم در انتهای آن دارند و درواقع، این پایان فیلم است که به تمامی اتفاقات داستان معنی میبخشد.
یکی از فرضیههایی که در این داستان مطرح میشود فرضیه ساپیر-وورف (Sapir-Whorf hypothesis) است که یکی از مباحث مهم و قدیمی روانشناسی و زبانشناسی شناخت رابطه زبان و تفکر است.
از دیرباز این تصور وجود داشته که «زبان» بر شیوه تفکر و جهانبینی ما اثر میگذارد و از آنجایی که هر زبان، تصویر متفاوتی از واقعیات جهان خارج به دست میدهد، پس ما هم جهان را آنگونه درک میکنیم که زبانمان ترسیم میکند.
با توجه به این نظریه، و در نظر گرفتن داستان فیلم، گویی قرار است با درک و شناخت «زبان» موجودات فضایی، به فهم جدیدی از «زمان» و ذهن و خاطرات، دست پیدا کنیم.
مطرح شدن چنین نظریهای در این فیلم، باعث شد دوباره راجع به آن مطالعه کنم و حالا که سالها از فلسفهخوانی و فسلفهبافیهای دیوانهوارم میگذرد شاهد جوانهزدن پرسشهایی جدید در ذهنم باشم. گویا یک تکهی دیگر از پازل پرسش این سالهایم را پیدا کردم.
فرضیه ساپیر-وورف را برخی به اسم فرضیه نسبیت زبانی میشناسند. نظریهای که میگوید ساختار زبان ما تا حد زیادی بر نوع درک ما از جهان، تأثیر میگذارد.
ساپیر در سال ۱۹۲۹ میگوید:
بشر نه در یک دنیای عینی، تنها زندگی میکند و نه در دنیای فعالیتهای اجتماعی که عادتاً پذیرفته شده است، بلکه تا حد زیادی در اختیار زبانی است که واسطهی بیان احساس آن جامعه است. «جهان واقعی» بر حسب عادات زبانی یک گروه ساخته شده است و هیچ دو زبانی آنقدر شبیه هم نیستند که نمایانگر یک حقیقت اجتماعی همسان باشند.
به اعتقاد وورف، ما درست مانند کسی که تا در آستانه خفگی قرار نگیرد، کمبود هوا را درک نمیکند، نسبت به ویژگیهای ساختی زبان خود ناآگاهیم و اگر به سایر زبانها توجه نشان دهیم درمییابیم که زبان، تنها وسیلهای برای بیان عقاید نیست بلکه «شکلدهنده عقاید» است و بدین ترتیب ما جهان را آنگونه درک میکنیم که زبان برای ما به تصویر میکشد.
البته این نظریه منتقدین زیادی از جمله استیون پینکر را دارد که معتقد است زبان و اندیشه دو پدیده مستقل از یکدیگرند.
در راستای نظریه نسبیت زبانی، جایی از فیلم میبینیم که در آن لوییس توضیح میدهد که چگونه یادگیری یک زبان جدید، شخصیت یک انسان و نگرش وی به دنیا را تغییر میدهد.
درک مفهوم زمان آنگونه که موجودات فضایی آن را درک میکنند برای انسانهایی که محدود به زمان و مکان هستند کاری تقریبا غیرممکن است.( زمان در جهان زمینی، ماهیتی خطی دارد، با فراموشی همراه است و نوعی جهل در باطن ایجاد میکند)
اهمیت بخش پایانی فیلم در آن است که ابزاری که موجودات فضایی در اختیار لوییس قرار میدهند چیزی جز توانایی دیدن زمان بصورت غیرخطی نیست (و این را از طریق آموختن زبانشان به انسان، به او میآموزند).
توانایی لوییس در درک زبان آدم فضاییها که اتفاقا ساختاری دایرهوار و غیرخطی دارد این توانایی را به لوییس میدهد که از فاجعهای جهانی جلوگیری کند.
یکی دیگر از مضامینی که فیلم Arrival به آن میپردازد، مفهوم Amor Fati (عشق به سرنوشت) است که آن را از نیچه به یادگار داریم.
منظور نیچه از این مفهوم، توانایی انسانها در «کنار آمدن با» و حتی «خوشحال شدن از» دانستن جزئیات زندگی خود در آینده است؛
به این معنی که انسانها بتوانند با علم به اینکه چه آیندهای در انتظار آنهاست و چه گرفتاریهایی برای آنان رخ میدهد باز هم از زندگی لذت ببرند و آن را همانگونه که هست بپذیرند و تلاشی برای تغییر آن نکنند.
نیچه برای این موضوع یک ازمایش مطرح میکند و در انتهای آزمایش این سوال اساسی را مطرح میکند که:
اگر شما از تمام جزئیات زندگی خود آگاه باشید و بدانید که توانایی تغییر هیچ قسمتی از آن را ندارید
آیا باز هم حاضر خواهید بود که برای بار دوم آن را تحمل کنید؟
نیچه این موضوع را Eternal Return مینامد و در جواب سوال بالا مینویسد:
«فرمول من برای انسانهای بزرگ،Amor Fati است. انسان بزرگ کسی است که در مواجهه با چنین موقعیتی، هیچ قسمتی از زندگی خود را تغییر ندهد نه در آینده و نه در گذشته! و زندگی را برای بار دوم نیز همانگونه که هست بپذیرد و عاشق این زندگی دوباره و حتی چندباره شود.»
و این ایدهای است که فیلم Arrival به زیبایی به تصویر میکشد.
امروز بیش از هر زمان دیگر به این فکر میکنم که زندگی در جاری بودن در زمان حال (نه در گذشته و نه در آینده) است که مفهوم مییابد و آدمی در جریان چالشها و ناملایمات و رنج و اندوه و تغییر، به رشدی عمیق و درونی میرسد و راز هستی را درک میکند؛جادوی غریبی که هر لحظهی آن شاید، در بیخبری محض از آینده نهفته باشد.
سوالی که این فیلم برای ما مطرح میکند سوالی است که سالها از خود میپرسم:
اگر میتونستی تمام زندگیت رو از اول تا آخر ببینی، چیزی رو تغییر میدادی؟
و پاسخم هنوز هم تنها یک کلمه است: نه!
۱۶ نظر
سلام
از دیدگاه جالبی فیلم رو بررسی کردید.. مجبورم کردید که دوباره ببینمش
ولی جدا از اون برای مطالعه بیشتر در مورد نظریه ساپیر-وورف اگه کتاب خاصی رو معرفی کنید ممنون میشم
همچنین فکر میکنم تاریخ جمله ای که ادوارد ساپیر نوشته رو اشتباه نوشتید و ۱۹۹۲ نبوده
علی عزیز
ممنونم از دقتنظر شما.
اشتباه تایپی بود و اصلاح شد.
کتاب ترجمه شده سراغ ندارم، ولی این کتاب رو اگر بتونید تهیه کنید خیلی خوبه (+)
خواهش میکنم.. ممنون از نوشته هاتون
متشکرم.. انگلیسی بهترم هست
زبان اسلحه است. زبان عشق است. زبان همه چیز است.
فیلم قشنگی بود.
پاسخ من : بله.
امیدوارم از آخر به اول ندیده باشیش :))
حدود چند ساعت دیگه وارد سال جدیدی میشیم که الان مفهوم عجیبتری برام داره!
الان ساعت ۵ صبحه و حدود چند هفته هست که میخوام فیلم ببینم اما نمیتونم فیلمی رو انتخاب کنم و بیخیالش میشم، arrival کلمهی آشنایی بود معمولا از فیلم دو چیز یادم میمونه اسم و سال ساخت و یادم اومد چند سالی هست تو پوشه فیلمها خاک میخوره این اسم. تصمیم میگیرم ببینم و الان تموم شده. چیز عجیبتر از زمان ارتباط این چیزها با هم هست: بخاطرسپاری اسم فیلمها، دیدن اسم فیلم اینجا، دانلود شده از قبل، پیدا کردن کوچ، شناختن شما، حرفهای دیروزتون که باعث شد الان اینجا باشم و همه اینها و ارتبطاتشون برای من از زمان عجیبتره.
یعنی همه این هارو تصادف در نظر بگیریم؟ تنها داستانی که در این باره دارم زبان نشانههایی که تو کیمیاگر راجبش صحبت شده که مفهوم خاصی اینجا برای من نداره.
متن قشنگی راجب فیلم بود مثل همیشه پر از ایده و چیزهای جدید برای من که با یه بار خوندن نمیتونم بیخیال بشم 🙂
و راجب سوالِ «اگر میتونستی تمام زندگیت رو از اول تا آخر ببینی، چیزی رو تغییر میدادی؟» سوال خیلی سختی هست برام چون هنوز خیلی چیزهارو درک نمیکنم و شاید جوابم بدون فکر این باشه: شاید این زندگی رو بیخیال بشم و دنبال تجربهی بعد مرگ برم.
هیچ چیز اتفاقی نیست و راستش من هم به نشانهها اعتقاد عجیبی دارم!
من یه حسابدارم و خیلی کم توی فضای مجازی هستم ..خیلی اتفاقی امروز که خواستم شروع به کار کنم بعد از یه برنامه ریزی برای کار، به این صفحه کشیده شدم . و چون شما آدمهای محترم و خاصی به نظرم اومدید نتونستم پیام نگذارم.عالی … اگر وقت کنم من هم فیلم رو خواهم دید البته همین اخیر فیلم میان ستار ای رو دیدم که شاید یه کم نزدیک به بحث شما است
و درمورد سوال من قطعا دوست داشتم تغییر بدم
سلام لیلا جان.
از آشنایی باهات خوشوقتم.
خیلی خوشحالم که حس خوبی نسبت به این صفحه داشتی و امیدوارم وقتت رو تلف نکنه
بابت پیشنهاد فیلم هم خیلی ممنونم. در اولین فرصت می بینمش.
سلام حتما ببینید
گاهی با خودم فکر میکنم بچههایی که هنوز حرف زدن یادنگرفتن چطور فکر میکنن، چطور تصمیم میگیرن و چطور انتخاب میکنن. انسان برای ارتباط با خودش به زبان نیاز نداره به نظر من زبان در ابتدای پیدایش بشر باعث رشد و پیشرفتش شد ولی الان دیگه داره تبدیل به یک ابزار ناکارامد میشه. چرا ؟ چون زبان هم به شدت کند هستش هم قادر به انتقال تمام مفاهیم و عقاید و … نیست و هم نیاز به درک و تفسیر و ترجمه داره. حتی دو نفر از یک سرزمین گاهی در درک و انتقال مفاهیم بین هم با مشکل مواجه میشن. به نظر من همون طور که یک نوزاد میتونه بدون زبان فکر کنه انسانها هم باید بتونن بدون زبان باهم ارتباط برقرار کنن.
در مور زمان هم باید بگم که از نظر من زمان ثابته، این برداشت غلط ما از محیطه که باعث میشه فکر کنیم زمان در جریانه، ما به شب و روز، بالا رفتن سن خودمون و نزدیک شدن به پایان عمرمون نگاه میکنیم و فکر میکنیم که زمان داره میگذره ولی مغزما داره مارو فریب میده. اگر ما نیاز به خواب، استراحت، خوراک و … نداشتیم و همه در یک سن خاص مثلا ۲۵ سالگی( مثل فیلم اینتایم) متولد میشدیم و به همون شکل ادامه میدادیم دیگه زمان برای ما ثابت میشد و گذشت زمان بی اهمیت میشد.
زبان فکر میکنم مثل زمان و مکان، یک مفهوم قراردادیه. اگرچه ناقصه و نمیتونه تمام اونچه که در ذهن هست رو به همون شکل انتقال بده و تحریف هم میشه در مسیر انتقالش از مغز به کلمه.
شاید در آینده تکنولوژی بتونه کنارش بزنه. یعنی دو نفر بتونن با افکارشون باهم ارتباط برقرار کنن. ولی مگه همون افکار نباید کلمه بشه؟ کلمه مگه زبان رو شکل نمیده؟
شایدم قراره از سیستمی که بچهها ارتباط برقرار میکنن استفاده بشه که این رو یکم غیرمنطقی میدونم چون فکر میکنم بچهای که هنوز حرف .
نمیزنه شناختش توی لایهی سطحیه و «ارتباط»ش با جهان اطرافش هنوز شکل نگرفته.
مستقل از تمام اینها ازت ممنونم که با کامنتهای خوبت، من رو به چالش میکشی و به تامل دعوت میکنی.
راجع به زمان هم باید بیشتر فکر کنم و اون فیلمی که گفتید رو هم میبینم 🙂
سلام شهلای عزیز.
فیلم رو به خاطر این پست دانلود کردم و دیدم. اومدم دوباره خوندم و لذت فیلم رو دوبرابر کرد. ممنون از پستی که نوشتین و فیلمی که معرفی کردید.
رضای عزیز سلااام.
خیلی خوشحالم که مورد توجهتون قرار گرفت این نوشته.
ولی خواهش میکنم زیاد به سلیقه فیلم من اعتماد نکنید. اصلا حرفهای و تخصصی نگاه نمیکنم.
ولی هرچیزی که دوست دارم رو به اشتراک میگذارم
زمانی بعد از دیدن فیلم زندگیت چیزیو تغییر نمیدی که از چیزی که شدی در پایان فیلم راضی باشی. فقط در این صورت که تمام وقایع بد زندگیتو نگه میداری چون معتقدی که اون چیزی که اتفاق افتاده باعث شده اون چیزی بشی که تو پایان داستان هست.
از طرفی شناخت آدمه که مشخص میکنه خوب چیه و بد چیه. پس اینکه شما با چه شناختی به فیلم زندگی خودت نگاه کنی خیلی مهمه در تغییر فیلم. شاید یه ادم با شناخت ۲۰ سالگیش فیلم زندگی خودشو تغییر بده و همون آدم با شناخت ۵۰ سالگیش تغییر نده.
ختم کلام جواب سوال مشخص نیست. ولی فکر کردن به این سوال به شناختی میرسونه آدمو. شناختی که من بهش رسیدم این بود که هر ادم در هر دوره ای از زندگیش باید به خودش نگاه کنه و ببینه که از چیزی که شده راضیه یا نه . اگه آره ادامه بده و اگه نه نقص گذشتشو برطرف کنه به سمت تعالی خودش حرکت کنه.
ایمان عزیز، ممنونم از اینکه نظرت رو برام نوشتی. جالبه بدونی، من مستقل از نتیجه (این که کی هستم، کجام و چیکار میکنم)، تمایلی به تغییر دادن گذشته ندارم و دلم می خواد اتفاقات به همین شکل بیفتند. خوب و تلخ…
الان میگم «گذشته»، چون نمیدونم نقطه پایان زندگیم کجاست:)