کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

تو وارث یک تاریخی

27 آذر 1400
تو وارث یک تاریخی

مدتی‌ست جمله‌ی آدورنو ذهنم را به خود مشغول کرده. در هر فرصتی این سوال را از خود می‌پرسم:

آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟

گاهی با کمی تغییر، می‌پرسم:

آیا می‌توان در چنین زمانه‌ی بدی، خوب زیست؟

 

 

به این فکر می‌کنم که در زمانه‌ی ما- جغرافیایی که عمده سال‌های زندگی‌مان را در آن زیست کردیم -همه‌چیز از فرهنگ و اقتصاد و سیاست گرفته تا روان و هویت انسان رو به زوال و در حال فروپاشی‌ست؛ در چنین وضعیتی که نخبگان ما به سکوت و انزوا کشیده شده و یا پناه برده‌اند به رفتن، تا دمی به ظاهر از شر بی‌خردی‌ها در امان باشند، آیا می‌توان بود و به انفعال و گوشه‌گیری تن نداد؟ آیا می‌توان کاری برای این کشتی در حال غرق شدن انجام داد؟

یاد نوشته‌های چندسال پیش‌ام می‌افتم. به ذهنیتم در آن سال‌ها فکر می‌کنم که هنوز عصیان‌گر و پرامید بود. خنده‌ام می‌گیرد. به بلاهتم می‌خندم و این لبخند بر صورتم زار می‌زند و در کسری از ثانیه جمع می‌شود.

اکنون دیگر آن‌گونه فکر نمی‌کنم. اگرچه این را هم نمی‌گویم دست شستم از همه‌چیز!  ولی باور دارم در این زمانه، امید، به تعبیر نیچه مصیبت آخرین است، زیرا عذاب را طولانی می‌کند.

صدای بیژن بیرنگ در مصاحبه‌ی اخیرش در گوشم می‌پیچد:

می‌گفت من خیلی ناراحتم از این‌که خانه‌ی سبز رو ساختم. بابت تمام سریال‌هایی که ساختم دلم می‌خواد عذرخواهی کنم چون به مردم، امید واهی دادیم. “یک خانه می‌تونه سبز بشه”؛ “یه سرزمین می‌تونه سبز بشه”؛ “یه ده می‌تونه سبز بشه”؛ “آدم‌ها می‌تونن به شعور برسن، به فهم برسن” اون موقعی که ما این حرفا رو می‌زدیم یقین دارم یه عده به ریشمون می‌خندیدن و داشتن چمدوناشونو پر می‌کردن که از این مملکت برن.کاش این جنسی کار نمی‌کردیم، کاش خیلی واقعی‌تر کار می‌کردیم؛ چون شرایطش بود. که “مواظب جیبتون باشید، مواظب مملکت باشید که چی بشه” شاید ما در دوره‌ای زندگی کردیم که خیلی هپروتی بودیم.

 

ذهنم دوباره پرسش پیشین را می‌آورد جلو. ( دست‌بردار نیست و هیچ‌گاه چیزی از زیر دستش در نمی‌رود)

 

آیا می‌توان کاری برای این کشتی در حال غرق شدن انجام داد؟

 

 

اگرچه بسیاری اوقات پاسخم نه است و فکر می‌کنم دیگر تنها می‌توان تماشاگر بود ولی چیزی ته دلم، ته وجودم مرا به فریاد‌ی از سر درد و شماتت می‌کشاند. شبیه وقتی در ایوان خانه‌ای قدیمی نشسته‌ای و به موسیقی اصیل ایرانی گوش می‌دهی و پس از گذشت دقایقی، بی‌آن‌که خود بدانی، تمام آن صداهایی که فقط از ایران می‌خواند و دیوارهایی که رنج یک تاریخ را صدها سال در خود سکوت کرده بر تمام تنت زخمه می‌زند.

به خودم می‌آیم و درگیر دیالوگی ذهنی می‌شوم؛

– تو که نبوده‌‌ای در آن سال‌ها.. چرا بغض کرده‌ای؟ چرا دلت می‌گیرد از این‌همه رنجی که بر ایران رفته؟

+   باور دارم آدمی تنها در یک زمان زندگی نمی‌کند.

– یعنی چی در یک زمان زندگی نمی‌کند؟

+    ببین اینجایی که هستی جنگ‌ها و رنج‌های بسیاری به خود دیده. حتی عشق‌ و شادی‌های اندک؛

تو فقط به قدر سال‌های عمرت، از این زندگی و این خاک، سهم نداری

بلکه وارث یک تاریخی.

– …

 

ذهنم عقب‌تر می‌رود.

دوباره از خود می‌پرسم: آیا می‌توان در چنین زمانه‌ی بدی، خوب زیست؟

به شادی و رنج و معدود اختلاف‌نظرهایی که با استادم در این‌باره داشتیم فکر می‌کنم. به این‌که همواره، کسی که ردپای امید به زندگی را می‌توانستی در استدلال و اندیشه‌اش جستجو کنی او بود.حتی وقتی خدا مرده بود!

 

سری به هگل می‌زنم. نیاز دارم به تله‌ی تایید بیفتم! اگرچه حد وسط را گرفتم وگرنه باید سراغ شوپنهاور می‌رفتم. او که سال‌هاست مرا می‌شناسد و جای خوبی در مغزم برای خودش دست و پا کرده و شبیه فراستی از آن دست افرادی‌ست که ترجیح می‌دهم جاهایی هم که از نقد و اندیشه‌شان به وجد می‌آیم آبروداری کنم و سکوت.

 

هگل دو رویکرد به این قضیه دارد: ( می‌توانید به کتاب پدیدارشناسی روح مراجعه کنید.)

 

رویکرد اول

 در رویکرد اول می‌گوید اگر فرد را هویتی مستقل از اجتماع فرض کنیم می‌توان گفت بی‌تفاوتی یا تأثیرناپذیری، راه حل ما خواهد بود. یعنی در چنین حالتی فرد تلاش می‌کند با دور شدن از هر امر اجتماعی؛ آرامش و آزادی و شادی را در درون خود تجربه کند. خب با این رویکرد احتمالا می‌شود در زمانه‌ی بد، خوب زیست و احساس خوشحالی و خوشبختی کرد. (البته این شامل حال تمام کسانی که اکنون در انزوا هستند نمی‌شود چرا که شاید اساسا قائل به این رویکرد هم نباشند و تنها گزینه‌شان این بوده و تصمیمی در کار نبوده.)

 

خب آیا واقعا ما می‌توانیم با بی‌تفاوتی و کناره‌گیری از اجتماع و بی‌خبری به آرامش و آزادی و شادی برسیم؟

شاید در کوتاه مدت بله، ولی در بلندمدت این رویکرد، تعارضاتی را به وجود می‌آورد. این نوع آزادی و آرامش مفهومی انتزاعی‌ست و تنها در قلمرو ذهن وجود دارد و از آنجایی که انسان، حیوانی اجتماعی‌ست (خیلی دوست دارم همواره و به هربهانه‌ای بر رگ و ریشه‌مان تاکید کنم) ناگزیر است مناسباتی اجتماعی داشته باشد و به مرور حس می‌کند دیگر نمی‌تواند دلخوش به این مقدار باشد (یعنی به همان آزادی و آرامش و شادی که ساخته بود).

خب اینجا باید شکافی را پر کند میان درون و برون خویش. چطور این‌کار را بکند؟ تقلا می‌کند که این آزادی و شادی و آرامش را به جهان بیرون هم تعمیم دهد ولی عاجز و ناکام می‌شود و می‌فهمد این مفاهیم واقعی نیستند و از دستشان می‌دهد. ( ذهنم با امیدفروش‌ها و انگیزاننده‌های پوچ و پر سروصدا درگیر می‌شود و بدوبیراه نثارشان می‌کند.)

خب این رویکرد شکست می‌خورد.

 

رویکرد دوم

از منظر رویکرد دوم، فرد خودش را مستقل از جامعه نمی‌داند و آزادی و شادی و آرامشش صرفا فردی نیستند.خب در این حالت، تنها زمانی زندگی‌اش را خوب می‌داند که زمانه‌اش نیز خوب باشد. او پذیرفته که آرمان‌هایش، در جامعه و به میانجی دیگران محقق می‌شود.در واقع با چنین رویکردی،‌ ما به دنبال واقعیت زنده و انضمامی خود آزادی، آرامش و شادی خواهیم بود نه صرفا مفاهیم انتزاعی آن‌ها.

یعنی اگر رنجی هست رنج جمعی است و اگر شادی‌ای هم هست شادی جمعی است.

 

 

بعد از بازگو کردن این رویکرد دوم، ظاهرا ذهنم را اندکی قانع و شاید هم توجیه می‌کنم. علی‌الحساب برای چنددقیقه هم شده به رویکرد اول پناه می‌برم و با گوش دادن به اندی ویلیامز آن‌جا که می‌گوید ‌Speak Softly Love ، ذهنم را تسکین می‌دهم.

و یاد حرف بیرنگ می‌افتم که به فهم و شعور آدمی، امید داشت!

 

 

پی‌نوشت: علت انتخاب این عکس برای این نوشته، بیش از آن‌که به خودشیفتگی ارتباطی داشته باشد (چون چیزی در خود سراغ ندارم که شیفته‌ی آن باشم) به‌خاطر خنده‌ای‌ست که روی هوا زدند! و دوست داشتم با دوباره دیدنش به تمام وقت‌هایی که خودم را دست‌انداختم بخندم. 

 

۲ نظر
14
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
فاوست – گوته
نوشته بعدی
با این‌همه، چه بلند چه بالا پرواز می‌کنی!

۲ نظر

شروین صفائی ۲۷ آذر ۱۴۰۰ - ۵:۲۲ ب٫ظ

من فکر‌ می‌کنم مستقل از جوابی که به این سوال مهم آدورنو (و سوال دقیق تر تو) می‌دیم، شهامت پرسیدن و طرح این دو سوال به خودی خود خیلی ارزشمنده. اصولا طرح پرسش هایی که ممکنه کل نگرش و رفتار انسان رو در زندگی تحت تاثیر قرار بده جسارت بالایی می‌خواد و معمولا این جسارت رو نداریم.
من شخصا با رویکرد دوم هگل همدلی بیشتری دارم. رستگاری و سعادتمندی به یقین امری است جمعی و نه فردی. من حتی فکر می‌کنم اگر کسی با این رویکرد بره جلو، حتی اگر تصمیم بگیره به رغم شرایط بد خوب زندگی کنه، حتی جنس رفتارش با اطرافیانش خیلی متفاوته. حتی محبت و عشق ورزیدنش به اون ها اصالت و ماندگاری و عمق بیشتری داره. چون میتونه همدلی بیشتری با شرایط بد آدم‌ها داشته باشه. میتونه درکشون کنه و بیشتر بپذیره اونهارو. به نظرم حتی اگر این فرد در نهایت موفق نشه به هدفش که خوب زندگی کردن در زمانه بد هست برسه، حداقل به خودش و دیگران دروغ نگفته. چیزی که به قول تو بین امیدفروشان قلابی که به دروغ به ما میگن همه چیز تحت تاثیر باورهای انسانه، زیاد می‌بینیم این روزها.

پاسخ
ابی ۲۷ آذر ۱۴۰۰ - ۸:۰۹ ب٫ظ

آیا می‌توان کاری برای این کشتی در حال غرق شدن انجام داد؟
زمان مهمترین مولفه در این شرایط هست و اونه که به شما میگه بمون و تلاش کن یا برو و فرار کن!!!
اگه در ساعت های اولیه غرق شدن کشتی باشید که امید زیادی برای نجات خودتون و کشتی دارید به احتمال زیاد تلاش خواهید کرد که هر دو رو نجات بدید ولی اگه در لحظات آخر غرق شدن کشتی باشید ترجیح میدید که خودتون رو نجات بدید.
در لحظات مختلف افرادی هستند که به شما امید میدن که بمونید و تلاش کنید و بسازید، اگه اون شخص در ساعت های اولیه غرق شدن به شما امید بدهد شخصی نیست که بخواد شما رو فریب بده یا بهتون امید واهی بفروشه، یه شخص جنگجو هست ولی اگه شخصی در لحظات آخر به شما امید بدهد یا یه احمق هست که متوجه غرق شدن کشتی نشده یا یه شارلاتانی که داره امید میفروشه.
من شخصی مثل بیژن بیرنگ تو دسته اول میبینم.
و در مورد رویکردهای هگل باید بگم که شوربختانه کسی که رویکرد یک رو داره به آرامش و آزادی و شادی هر چند کوتاه ولی میرسه ولی شخصی با رویکرد دوم همیشه در حال تلاش برای آرامش و آزادی و شادی دیگران خواهد بود و خودش از این عصاره ها نخواهد چشید.
در آخر اشاره ای میکنم به شعری از مهدی موسوی:
“کاشکی آخر این سوز بهاری باشد
کاشکی در بغلت راه فراری باشد
کاشکی از همه مخفی بشود این شادی
کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی
کاشکی بد نشود آخر این قصه بد
کاشکی باز بخوابیم ولی تا به ابد
نکند رخنه کند در دل ایمانم شک
نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک
نکند نامه جعلی من را پست کند
نکند این همه بد، قلب مرا سست کند”

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

قصه ی من و مزرعه م

3 بهمن 1395

دلم یک شیرجه عمیق می خواهد

20 آبان 1398

Sunk Cost

17 بهمن 1395

میوهٔ ممنوعه

29 خرداد 1397

بهشت من

18 بهمن 1395

داستان اندوه

30 مرداد 1401

من در میان جمع و دلم جای دیگر...

26 دی 1395

گرگ‌ها و سگ‌ها

16 فروردین 1399

گاهی دیوانه بودن یادم می رود…

6 دی 1397

معجزه یا امید؟

9 فروردین 1396

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.