حالا که تنها یک روز به بهار مانده، خیلی اتفاقی چشمم به نوشته ی یکسال پیش افتاد.
“از پشت این حصار
آمدن بهار را به انتظار می نشینم…
یک روز، چشمم به آمدنت سفید می شود،
درست همرنگ همین شکوفه هایی
که مهمان دو روزه ی
قلب بهارند!”
“مهمانِ دو روزه ی قلب بهار” خبر از ناپایدار بودن همه چیز می داد که حتی آنروزها نیز به خوبی از آن آگاه بودم.
چقدر برای کش دادنِ لحظات کوتاه شادی ها و خوشبختی ها تلاش کردیم؟
چقدر بر ناپایدار بودن اینها آگاه بودیم؟
اگر باور داریم که نمیتوان هیچ چیزی را ماندگار و جاودان برای خود داشت پس این تلاش های بیهوده برای چیست؟
چند درصد از ما میدانیم در یک خوابِ عموماً دردناک پرسه می زنیم و زندگی را نمیتوان در دست فشرد و انباشته اش کرد؟
چقدر برای خواسته هایمان می جنگیم؟ و این خواسته ها بر چه اساسی در ذهن و رویای ما جای گرفته اند؟ ارزش مادی دارند یا معنوی؟
چقدر زندگی روی هم انباشته کرده ایم؟
چقدر بر آن افزودیم؟
چرا که معتقدم “فرق است میان افزودن و ازدیاد.”
من هرازگاهی این پرسش ها و هزاران پرسش دیگر را بر خود تکرار میکنم.ولی در پاسخ، شاید تنها یک کلمه است که مشترکاً پررنگ و پررنگ تر میشود و مرا به این دنیا وصل میکند. سه حرفی که آن را به خوبی زندگی کرده و میکنم.
و اِلا
هیچ چیز مثل این زندگی، مرا از زندگی کردن بیزار نکرد و از طرفی همانقدر نیز نخنداند!
اینبار شما از خود بپرسید.
۲ نظر
قبول کردن سال جدیدِ امسال از هر سالی برام دشوارتره، شاید بهتره اینطوری بگم بهترین تجربه و بدترین تجربه ی زندگیم در شش ماه دوم این سال چپانده شده بود!
من نوشته ی پارسالم رو داشتم میخوندم به خیلیاش رسیده بودم بدون اینکه حواسم باشه تیک بزنم جلوش و از لیست حذف کنم…
سوالای خوب تورو از خودم نپرسیدم هنوز … تردید دارم که دیگه به هر گونه سوال شروع شونده با “چ” به خودم پاسخ بدم …
پایداری و ناپایداری هر چیزی در دنیا با انتخابهایمان در هر فرهنگ بستگی داره.
نمیشه گفت همه چیز ناپایداره و نمیشه هم گفت که پایداره.
ما چی میفهمیم و چی بازخورد میدیم؟
اینه که تعیین کنندست.