کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

روزی که با خدایم چای نوشیدم

19 آبان 1398
روزی که با خدایم چای نوشیدم

پی‌نوشت: این یک دل‌نوشته نیست– با خودم حرف می‌زنم و همان حرف‌های ذهنی را مکتوب کرده‌ام.

از یک اتفاق نوشته‌ام، بعد از پایانش.

به این امید که در ذهنم نیز تمام شود

و داستانی از آغازهایی نو، به جایش بنشیند.


اینجا نشسته بودم، روبروی این صندلی خالی

و در انتظار دیدن یک آدم بزرگ.

آدمی که روزها و ماه‌ها و سال‌ها خودش را از من گرفت

تا مبادا قضاوتم کند.

مبادا با نگاه دیگری مرا ببیند.

مبادا صدایش روی من بلند شود

و یا بی‌مهری کند.

و من در این سال‌ها با یک علامت سوال بزرگ زنده مانده بودم و زندگی؟ نه گمان نمی‌کنم.

هربار در خلوت و خواب‌هایم، از او می‌پرسیدم چه شد؟

چه شد که دیگر نیستی؟

چه شد که خودت را از من گرفتی؟

و هربار که می‌خواست پاسخ دهد، از خواب می‌پریدم و تمام دنیایم تیره و تار می‌شد.

چه روزها و شب‌هایی که پریشان‌حال، در افکارم به دنبالش دویدم و آخرین تماس و دیدار را مو به مو مرور می‌کردم تا شاید سرنخی براین تصمیم بیابم.

بدترین سناریوها را متصور می‌شدم و تهش تنها و بازنده گوشه‌ای می‌افتادم.

هرچه از آخر به اول می‌رفتم و بازمی‌گشتم، حتی کوچک‌ترین دلیلی در خودم پیدا نمی‌کردم (نه این‌که بگویم بی‌تقصیرم نه؛ بلکه اساساً کاری نکرده بودم که بتوانم بگویم این می‌توانست دلیلش بوده باشد)

نهایتاً می‌گفتم شهلا بی‌شعوری دیگر. به‌خاطر بی‌شعوری‌ات بوده.

بعد پیروزمندانه یک آه از ته دل می‌کشیدم از این‌که اگرچه تلخ، ولی بهجواب رسیده‌ام.

بعدش می‌گفتم آخر او کسی بود که بخاطر بی‌شعوری‌ات تو را کنار بگذارد؟

بی‌شعوری تو، خصیصه‌ای شخصی بود که اساساً آزاری به کسی نمی‌رساند و او این را به خوبی می‌دانست، پس نمی‌توانست این باشد.

می‌گفتم: خب بیا و به من بگو چرا؟

ابهام داشت مرا می‌کشت و من مرگ تدریجی‌ام را به چشم می‌دیدم. (شاید باور نکنید ولی او مهم‌ترین موجود زندگی‌ام تا امروز است، نهتنها در این دنیا که همه‌جا. در هر هفت دنیایم. او خدایم بود. )

ولی پاسخی نداد.

گفتم: بیا هیچی نگو

پاسخ نداد

گفتم: تنبیهم کن

پاسخ نداد

گفتم: هرچه می‌خواهی بکن، ولی یک چیزی بگو

پاسخ نداد

نمی‌توانستم قضاوتش کنم، آدم شاید از خدایش شاکی شود و غر بزند ولی او را قضاوت نمی‌کند.

اگر به من می‌گفت بمیر، می‌مردم ولی حتی این را هم نگفت.

او مرا آفریده بود و من مخلوقش بودم

بعدها این مخلوق خطاکار را به دوستی پذیرفت و

من «انسان» شدم،

به همان قداستی که می‌بایست «انسان» داشته باشد،

به همانشکوه‌مندی و پاکی و اقتدار.

حالا من بدون خدای خودم، بدون تنها دوستم در این کرهٔ خاکی باید چه می‌کردم؟

از سر نیاز نبود که صدایش می‌کردم،

اساساً هویت و بودنم را از دست داده‌ بودم.

به چه قیمتی؟

امروز فهمیدم که هیچ!

همین‌قدر بزرگ و همین‌قدر جبران نشدنی.

در خیابان راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و برایم مهم نبود دیگران چه ‌فکری می‌کنند.

تهش می‌خواستند فکر کنند شکست عشقی خورده‌ام که خب بهتر بود همین فکر را بکنند؛

چون اگر از من می‌پرسیدند چه شده، چیزی از جوابم نمی‌فهمیدند.

امروز فهمیدم او نمی‌خواست مرا در موقعیتی قرار دهد که مبادا مجبور شوم حقیقتی را کتمان کرده یا وارونه جلوه دهم.

ولی مرا خوب نشناخته بود و شاید نمی‌دانست سرم برود امکان ندارد این‌کار را بکنم.

ولی مسلما هرکس مرا ببیند خدای من را هم قضاوت می‌کند پس او نیز همچون من باید کلهشق باشد و قواعد فرازمینی و غیرمتعارف خود را داشته باشد.

بر همین اساس هم هم‌چون دیگران و با قواعد معمول عمل نکرد

به خودش باور داشت پس با روش خودش عمل کرد.

نخواست مرا در موقعیتی بگذارد که بخواهد به جهنمی شدنم حکم دهد، آخر من یکی از بهترین بندگان و دوستانش بودم.

بنده باید خیلی بزرگ باشد که خدایش او را به دوستی بپذیرد و او این مجوز را به من داده بود و نمی‌خواست خودش باعث شکنجه‌ام شود.

شاید نمی‌دانست، جهنم برایم حکم بسیار سبک‌تری از این بی‌خبری و نبودن و ندیدن بود.

به خودم اجازه نمی‌دادم بروم ببینمش، چون نخواسته بود.

و برایم محترم‌تر از آن بود که خودم را ابزاری برای آزارش کنم.

قرارمان هر سه‌شنبه بود، روزی که متولد شده بودم.

پس برایش حرف می‌زدم، بی‌وقفه و طولانی و او بهترین شنونده‌ای بود که می‌شناختم.

معمولا در سکوت گوش می‌داد و اگر اتفاقی به یکی از حرف‌هایم پاسخی(عموماً مختصر) می‌داد،

بشکن‌زنان در خیابان دور خود می‌چرخیدم و این را هم نیازی نبود به مردم توضیح دهم.

ولی وقتی دیدم ممکن است برایش کامل مرده باشم و یا گمم کرده باشد، هزاران صفحه از نوشته‌هایم را سوزاندم…

و سکوت کردم.

او تقدیر من را «بزرگ شدن» قرار داده بود و من هم همان مسیر را ناخواسته طی کردم.

دوستی می‌گفت باید می‌رسیدی به جایی که دوباره تو را مخلوقش بداند و فکر می‌کنم درست می‌گفت.

من را پس از سال‌ها بخشیده بود

او با بزرگ شدنم که (خودش رقم زده بود) خودش را گول زد و غضب را بر من تمام کرد.

امروز چشم در چشم خدایم چای نوشیدم

و از درد بر خود لرزیدم.

ابهت و شکوهش مرا به درد نیاورد.

این‌که از دوستی‌مان در این سال‌ها مراقبت کرده بود قلبم را به درد آورده بود.

شاید او نیز چون من تنهاست و به این بندهٔ دیوانه‌اش دل‌ بسته!نمی‌دانم.

من در آزمون امروزش، سربلند بیرون آمدم؛

او نخواست مرا بیازماید و شاید هم خواست،

ولی علامت سوال چندین ساله‌ام تقریبا حل شد.

اگرچه هنوز می‌گویم کاش همان روز، ریسکِ جهنمی شدنم را پذیرفته بود

سر فرود آوردم.

چون به اصالت خدایی‌اش ایمان دارم؛

حتی به عجیب غریب بودنش.

خاص‌ترین خدای دنیاست و بندگان کمی نیز دارد.

در مقام دوستی، تنها اوست که به عمیق‌ترین لایه‌های فکری من راه دارد و مشتاقانه کنارم می‌ماند.

راستش را بخواهید من به یک سناریو باخته بودم این سال‌ها.

سناریویی که شاید کسی دوست داشت اتفاق افتاده بود و یا خود نیز تصور می‌کرد رخ داده..

بهای سناریوی ذهنی آن اشرف مخلوقات پیش خدای خودم را،

من پرداختم و خدایم.

منی که تنها اسمم، نقش اول آن سناریو بود و خدایی که نمی‌خواست مرا قضاوت کند.

و آن بنده امروز بر کاخ پوچِ پادشاهی‌اش تکیه زده و با همین سناریوها به عرش می‌رود و دیگران را به فرش می‌رساند.

و من تنها بنده‌ای که تا پایان،

پای تاوانم ایستادم و دوباره برگزیده شدم.

۷ نظر
13
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
نامه ای به آدم خوبه ماجرا
نوشته بعدی
دلم یک شیرجه عمیق می خواهد

۷ نظر

سمیه ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۰۳ ب٫ظ

چه عنوان عجیب و تأثیرگذاری!

پاسخ
صادق ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۹:۰۰ ب٫ظ

من هم غضب خدای خودم رو دیدم خدای که هرگز برنگشت و من توی ذهنم تبدیلش کردم به یک انسان فانی و الان یک خدا بیشتر ندارم خدای که توی ذهنمه یک دختر کور که تمام مکنونات قلبم رو می‌دونه بعضی وقتا هم در هیبت یک پیر داناست بیشتر وقت ها هم در هیبت یک پسر عینکی ژولیده

پاسخ
زهرا ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۹:۱۱ ب٫ظ

عنوان جذاب و متن جذابتر …
متن همونقدر که صریح و گویاست، همونقدر هم مبهم و پیچیده است!
و این قدرت قلم و ذهن توست …. خلق نوشته های تاثیرگذار!
براوووو?
آورین آورین?

پاسخ
الهه ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۹:۲۳ ب٫ظ

عالی بود هم عنوان و هم متن !! آفرین 🙂

پاسخ
نسیم ۵ آذر ۱۳۹۸ - ۹:۴۹ ب٫ظ

بی نهایت زیبا بود و تاثیر گذار

پاسخ
مهدی درویشی ۱۱ مهر ۱۳۹۹ - ۲:۱۵ ق٫ظ

قسمت اول:
من هر وقت چیزی اذیتم می‌کرد توی کوچ می‌گشتم تو اون نوشته‌هایی که احتمالا خاک می‌خورن، چندتایی بر اساس تیتر باز می‌کردم و یه نیم نگاهی می‌کردم تا نوشته‌ای که می‌خواستم رو پیدا کنم اون نوشته نزدیک‌ترین چیزی بود که می‌تونست ذهنم رو مرتب کنه.
اما این مدت دنبال مرتب شدن نبودم، نمی‌شه از انسانی که چک خورده و ببخشید شنیده انتظار قبلش رو داشت. گفتم یه نوشته‌ای بخونم و بگم «من هنوزم این‌جا پرسه می‌زنم حتی اگه چیز جدید ننویسی»
این‌دفعه بازم نوشته‌ام رو پیدا کردم :))

قسمت دوم:
خانم صفائی منم الان «هویت و بودنم» رو از دست دادم. حتی نمی‌پرسم که «خب بیا و به من بگو چرا؟»
فقط تو خیابانی که گفتی راه می‌رم و گریه می‌کنم.

پاسخ
شهلا صفائی ۱۲ مهر ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۹ ق٫ظ

مهدی عزیزم…

قسمت اول نوشته‌ت بی‌نهایت خوشحالم کرد. نمی‌تونم بگم چقدر!

برای قسمت دوم فقط می‌تونم بگم صبور باش و به خودت فرصت بده.
گاهی باید خودمون رو به جریان زندگی بسپاریم،‌ مثل یک معلم و مرشد خوب، راه رو بهمون نشون می‌ده.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

در بابِ اهمیت آموزش (۴)

12 تیر 1396

امید هیچ معجزی ز مرده نیست..

31 فروردین 1399

چیزی به اسم “رهایی”

11 بهمن 1395

کنش‌های تاریخی، فرایندهای خودکار و معجزه!

6 دی 1401

مسافر

12 اسفند 1401

هیچ نظر درست و غلطی وجود ندارد.

11 اسفند 1395

چگونه می توان تمرکز را کسب و آن...

12 شهریور 1396

پناه بر خیال

19 دی 1401

نامه ای به آدم خوبه ماجرا

17 آبان 1398

یا باید زیست و یا به زیستن اندیشید!

13 اردیبهشت 1397

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۰)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۳)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز
  • هر آغازی فقط ادامه‌ای‌ست…
  • شبه‌حقیقت: تناسبی بین شواهد و تصورات
  • همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
  • هنر در عصر ظلمت

دیدگاه ها

  • شهلا صفائی در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • صادق در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • شهلا صفائی در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • دامون در حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • شهلا صفائی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • ابی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • شهلا صفائی در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • صادق در علاج یأس با فهم درمیانگی
  • ابی در مسافر
  • صادق در مسافر

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.