روزهاست به این فکر میکنم که «شفاف نبودن» چقدر به آدمها و روابطشان آسیب میزند؛
چقدر صمیمیتها را خراب و دوست داشتنها را تیره و تار میکند.
مبهم بودن در یک رابطه مشترک و صمیمانه، این حق را به طرف مقابل میدهد که بجای تو فکر کند، به جای تو احساس کند، به جای تو در ذهنش محاسبه کند و در نهایت تو را تمامقد قضاوت کند.
ما در یک رابطهٔ صمیمانه، یک تعهد درونی داریم در مقابل فرد مقابلمان.
وقتی تصمیم میگیریم کسی را به زندگیمان دعوت کنیم، از آن پس مسئولیت داریم چه در مقابل خود، چه در مقابل فردی که دوستش داریم، شفاف و روشن، فکر کنیم، حرف بزنیم و عمل کنیم.
ما این حق را نداریم که به جای طرف مقابل تصمیم بگیریم و سپس او را از نتیجه آگاه کنیم.
یا نتیجهٔ دلخواه را جوری نشان بدهیم که طرف مقابل آن را تنها گزینهٔ مقابل خود بداند و با اکراه «انتخاب» کند.
تمام اینها افراد و صمیمتهای بینشان را خراب میکند.
چرا گاهی به این فکر نمیکنیم طرف مقابل ما یک انسان است با تمام حقوق انسانی و با تمام حواس و احساسات انسانی؟
او همانقدر درد را میفهمد که ما.
او همانقدر از ابهام رنج می برد که ما.
او همانقدر حق دارد از میان گزینههای مختلف انتخاب کند که ما.
چرا به بهانهٔ داشتن و استمرار روابط، حق انتخاب را از طرف مقابل سلب میکنیم؟
اگر به جای مبهم بودن، شفاف باشیم آیا طرف مقابل کنارمان خواهد ماند؟
اگر خیر، آیا این مبهم بودن نوعی خودخواهی نیست؟
آیا چیزی از جنس عدم صداقت نیست؟
هرکسی تا امروز دردهایی در زندگیاش تجربه کرده و فراز و نشیبهایی را از سرگذرانده؛
آیا این حق را داریم که با رفتار مبهم، به رنجهای یک انسان دیگر، اضافه کنیم با این استدلال که اگر حقیقت را بداند ناراحت می شود؟
ما به چه حقی واقعیات را جور دیگر جلوه میدهیم؟
به چه حقی با یک نقاب زیبا، حق زندگی و انتخاب و حتی «بد بودن» و «ناراحت شدن» را از طرف مقابل سلب می کنیم؟
اگر واقعیتی دردناک است من همانقدر حق دارم بدانم که تو.
بیا با هم درد بکشیم؛
با هم حرف بزنیم، به جای هم تصمیم نگیریم و در نهایت با مبهم بودن به طرف مقابل اجازه ندهیم قضاوتمان کند.
رابطهها خیلی راحت میتوانند در عشق و لذت و دوست داشتن تداوم یابند اگر با یکدیگر بازی نکنیم.
حتی اگر چیزی دلخواهمان نیست بگوییم. هرکسی آزاد است که در این زندگی کوتاه، هرآنچه دوست دارد را تجربه کند؛ من حق ندارم آزادی تو را سلب کنم چنانچه تو.
باهم روراست باشیم و به همدیگر حق زندگی کردن و شادبودن بدهیم.
با اسارت یکدیگر در چنگ کج فهمیها و ابهامات و نقابها، تنها هرآنچه داشتیم را میبازیم چرا که هیچوقت هیچچیز خوبی بدون پرداخت بهایش بدست نخواهد آمد.
من اگر در رابطهای صمیمانه هستم وظیفه دارم از آن مراقبت کنم؛ در تمام شرایط، با وجود تمام محدودیتها و سختیها، علیرغم تمامی ضوابط و قوانین و نگاههای متعصب و بدخواه.
مبهم بودن، رابطه را بیش از آنچه فکر میکنیم سخت کرده و امنیت و آرامش را از ما دور میکند.
رابطهها قرار است محل امنیت و استراحت ما باشند.
آیا متوجه میشویم که طرف مقابل از رفتارهای غیرشفاف ما رنج میکشد یا نه؟
آیا خستگیاش را میفهمیم؟
آیا درک میکنیم چرا از کلنجار رفتن و پرسیدن خسته شده و در لاک خود فرورفته؟
آیا این سکوت، زنگ خطری برای ارتباطمان نیست؟
آیا به این فکر میکنیم با مبهم بودن و همه چیز را نگفتن و پاسخهای سربالا دادن، او را خسته و رنجور کردهایم؟
آیا هنوز از شنیدن صدای نفسهایش، عمق حالش را میفهمیم؟
هنوز با نگاه کردن به چشمهایش، دشوارترین رازهای درونش بر ما آشکار میشود؟
آیا حال دلش با ما خوب است؟
با خودش در صلح است؟
از انتخابش راضیست؟
این زندگی، خوشحالش میکند؟
جواب این سوالات را میدانیم یا دوست داریم همچنان خود را فریب دهیم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز خوب است؟
یا با این تصور سر میکنیم که «او که نمیداند و همین هم امن نگهش میدارد.»
یادمان باشد بعد از این جمله از خود بپرسیم: «تا کِی؟»
با مبهم رفتار کردن، طرف مقابل را گیج و سردرگم میکنیم؛ تماماً بلاتکلیف میماند.
نمیداند به چشمانش اعتماد کند یا به آنچه می شنود..
تناقض رفتار و عمل را ملاک قرار دهد یا احساس و قلبش را..
اگر آدم یک رابطه نیستیم، حداقل شجاعت تمام کردنش را داشته باشیم. تا آخر عمر ادای عاشق روز نخست را در نیاوریم.
پشت نقابهای ریاکارانهمان پنهان نشویم.
اجازه ندهیم ابهام، جانِ رابطه را بگیرد.
او هم آدم است. نهایتاً روزی خسته میشود و میگوید: بیا تمامش کنیم.
همان اتفاقی که شاید از افتادنش وحشت داشتیم به دست یارمان میافتد.
هم اویی که سالها بار رابطه را به دوش میکشید و صبورانه انتظار میکشید روزی همه چیز درست شود؛
ولی آن روز موعود، گیج و خسته همه چیز را تمام خواهد کرد.
هم رابطه را و هم خودش و تمام آرزوهایش را.
با مبهم بودن، قاتل روابط و احساس طرف مقابلمان نشویم.
تصمیمها هرچقدر هم دردناک باشند؛ صحبتها هرقدر هم گزنده باشند، مرهم جانِ ارتباطاند.
هیچگاه فکر نکنیم اگر امروز نگوییم خداحافظ؛ دردش کمتر از روزی است که یار ما، خسته وناامید از این رابطه کنده شود و برای همیشه برود..
او نه تنها امروز از این ابهام و دوگانگی رفتار وگفتار درد خواهد کشید، فردا نیز دیگر جانی برای تنها ادامه دادن نیز نخواهد داشت.
تعجب نکنیم از اینکه فردمقابلمان عوض شده و عصبی و پر از خشم است..
ما با مبهم رفتار کردنمان اینهمه رنج در او بوجود آوردهایم که بیش از ما، دارد خودش را از خودش میگیرد.
ما با ابهام و عدم شفافیت، هر لحظه هزاران پرسش بی جواب در ذهن یارمان میکاریم.. پرسشهایی که هرروز جوانه میزنند و روزی ناباورانه باید زیر سایهٔ درخت بیاعتمادی، زندگی پرتنش و تاریکی را نفس بکشیم.
او با رفتار مبهم ما، به جایگاهش در ذهنو قلبمان شک میکند. با دوگانگیها روز به روز بیشتر در خود فرو میرود و به خود تردید میکند و عزتنفسش را میبازد.
اگر دیر اقدام کنیم اگر دیر، دست از ابهام برداریم؛ دیگر نخواهد فهمید بهترین جای زندگی ما قرار دارد حتی اگر آن را در تمام دنیا فریاد بزنیم.
مبهم بودن، سم یک رابطهٔ عاطفیست؛
تو میتوانی تا هروقت بخواهی از این دوگانگیها لذت ببری ولی تا زمانیکه در غارتنهاییات به سر میبری.
ارتباط سالم، آداب خودش را دارد و مراقبت میخواهد.
۴ نظر
خیلی عاااالی بود
واقعا همینطوره ، رابطه عاطفی سالم یکسری تعاریف خاص خودش را داره تا پا بر جا بمونه ، این که چیزی برای طرفین مبهم نباشه تا به جای دیگری فکر نکنند ، مستلزم هنر درست پرسیدن هم میشه .
چقدر خوب و تاثیر گذار نوشتی
به شدت تکون خوردم از مبهم بودن رفتارام… و نمیدونم چطوری درست کنم اوضاعو
هانیه جان سلام
ممنونم از لطفت.
قدم اول به نظر من پذیرش واقعیت رفتاری ماست که شما برداشتی و با خودت صادق بودی.
به نظرم آدمها هرچقدر هم از شنیدن حقیقت فراری باشن، فکر نمیکنم دوست داشته باشن توی ابهام و بلاتکلیفی و کجفهمی باقی بمونن.
من خودم وقتی توی دوراهیها قرار میگیرم از خودم میپرسم آیا اگر خودت هم بودی دوست داشتی چنین رفتاری ببینی؟
اگر جوابم نه باشه، قطعا از درٍ صراحت وارد میشم.
فقط همیشه حواسم هست که صراحتم شبیه حماقت و گستاخی نشه.
فکر میکنم مرز باریکیه بین این دو.
نهایتا با چندبار انجام دادن توی موقعیتهای مختلف، در وجودمون نهادینه میشه.
البته پیش از همهچیز اول باید با خودمون شفاف و روراست باشیم یا به اصطلاح بدونیم چندچندیم:)
این که از خودمون بپرسیم آیا دوست داریم باهامون همچین رفتاری بشه خیلی خوبه??
چند روز پیش این جمله رو از دکتر هلاکویی شنیدم که انسان نمیتونه با شک زندگی کنه؛ یقین بد بهتر از شک خوبه.
باژم ممنون شهلا