کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

نامه ای به آدم خوبه ماجرا

17 آبان 1398
نامه ای به آدم خوبه ماجرا

هر ماجرایی دو سر دارد.

مثل یک طناب که یک سمتش می‌تواند دست من باشد و تا تو طرف دیگرش را نگیری، بازی شروع نمی‌شود.

مثل دو سر طیف.

من طنابم را به تنهایی هم تکان دهم و حتی با آن برقصم، موجی که ایجاد می‌کند اطراف من را درگیر می‌کند.

پس بی‌خِردی‌ست اگر فکر کنیم کُنش ما در این زندگی،

واکنشی به همراه ندارد

و یا وزن تمام اتفاق بر عهده‌ی یک سمت است

(چه اویی که کنشی را انجام داده، چه کسی که گمان می‌کنیم صرفا واکنش‌گر و یا اثرپذیر بوده.)

 

چرا سعی می‌کنیم نقاب بزنیم و تا لحظه مرگ، آدم خوبه‌ی ماجرا باشیم؟

این همه حس ترحم‌طلبی و مظلوم‌نمایی از کجا نشأت می‌گیرد؟

عموم کسانی که سعی داشتند نقش آدم خوبه رو بازی کنند بعد از مدتی انقدر در نقش خود فرو رفتند که باورشان شد.

البته این‌ها این نقش را صرفاً برای کسانی بازی می‌کردند که یا با آن‌ها در منفعتی شریک بودند،

و یا غریبه بودند و به عبارتی هنوز با «نقاب» و «نقش آدم خوبه» آشنا نشده بودند.

یک روز به کسی که شاید به لحاظ ساختار ارزشی من، جنایات اخلاقی زیادی انجام داده بود گفتم:

«تا کی می‌خوای نقش آدم خوبه رو بازی کنی؟

تا کی می‌خوای به همه بگی همه‌ی دنیا مقصرند جز تو؟

تا کی قراره با مهرطلبی، کارهاتو پیش ببری؟

پشت این نقاب مظلوم‌نمایی، چی پنهان شده؟

چرا فقط از آدم‌هایی خوشت میاد که ندونن کی هستی یا به روی تو نیارن؟

این مسیر برات به کجا ختم می شه؟»

 

حرفی زد که هرگز فراموش نمی‌کنم..

گفت:

«من سال‌هاست که این نقاب رو دارم. اطرافیانمم همین‌طور.

ما همه با هم از این نقش لذت می‌بریم .. کسی اطراف من، از شنیدن واقعیت، استقبال نمی‌کنه.»

 

بعدها فهمیدم، دقیقا همین مسیر، او را به رستگاری هم رساند!

 

راستش امروز فقط برای او می‌نویسم. اویی که دیگر بین ما نیست…

 

آدم خوبه‌ی ماجرا و ماجراها،

سلام

نمی‌دانم کجایی و حال و هوای دنیایت چطور است و آیا آن‌چه اینجا اندوختی، هرگز به کارت آمد یا نه.

ولی می‌خواهم کمی برایت از این دنیا بگویم.

از این دنیایی که تا آخرین لحظه‌اش، آنقدر شیفته نقش‌آفرینی در آن شده بودی،

که یادت رفته بود این هم مثل تمام چیزهای فانی دیگر، یک روز، تمام می‌شود.

تو را درک می‌کنم اگر حتی الان هم بخواهی با زبان بی‌زبانی به من بفهمانی مقصر نبودی

و یا دیر شده بود و اگر می‌خواستی پس از سال‌ها، از این نقش بیرون بیایی،

هزینه‌اش آن قدر بالا بود که نمی‌توانستی.

البته دیگر زندگی به تو فرصت نداد،

تویی که همیشه بر این باور بودی که فردایی هست.

 

متاسفم که این را می‌گویم:

این رستگاری هم که در دل گمان می‌کردی بدان دست یافتی،

فقط تا زمانی که بودی، شکوهمند و بزرگ جلوه کرد.

آن هم صرفاً برای تو و آنان‌که چون تو بودند.

از وقتی مُردی، همه فراموشت کردند.

هیچ‌کس یادش نیامد که چقدر تلاش کرده بودی خوب باشی و آن‌ها این را بفهمند.

راستش کسی حتی بر سر مزارت نیامد،

حتی آنان که چون تو دوست داشتند همیشه آدم خوبه‌ی ماجرا باشند.

عموم افرادی که می‌خواستی فکر بدی راجع به تو نکنند امروز یا زنده نیستند و یا تو را یادشان نمی‌آید.

حتی من (با وجود حافظه بسیار قوی‌ای که راجع به برخی چیزها دارم)،

بعد از مرگت، تقریبا تو را فراموش کرده بودم تا امروز…

 

راستی بعد از تو، تمام سهام شرکت را با بی‌قیدی سوزاندند و چیزی به خانواده‌ات نرسید.

لابد آن‌ها هم پیش خودشان فکر می‌کردند آنقدر خوبی که می‌بخشی‌شان، حتی بعد از مرگ!

پروژه‌ی نیمه‌تمامت را تا حد توان در همان روزها کامل کردم

و چون دیگر آدرسی از تو نداشتم سودش را به همان خیریه‌ای رساندم که همیشه تو را آدم خوبه می شناختند.

من برعکس تو، هیچوقت آدم خوبه‌ی ماجراها نبودم

بخاطر همین، حتی آخرین‌بار هم تأییدت نکردم.

فشارهایت را باور نکردم

چون می‌دانستم اظهار ضعف، خودش جزئی از همین مهرطلبی‌ها، مظلوم‌نمایی‌ها و در نهایت، فرصت‌سوزی‌هاست.

تا زمانی که بودی، از دیدن لبخند و تایید دیگران نسبت به دروغ‌ها و ریایت شاد شدی و توجیه کردی و پیروزمندانه عبور کردی

و امروز یک عالمه آدم خوبه داریم که پا جای پای تو گذاشته‌اند

تا خانواده، دوستان، همکاران و کشورشان را به رستگاری شکوهمندی برسانند.

همان رستگاری پوچی که عمرش به قدر نقابی‌ست که دیر یا زود سهم خاک می‌شود.

راستی یادم رفت بگویم؛

گفتم که من هم تقریبا فراموشت کرده بودم تا امروز…

امروز که اتفاقی، کودک خردسالت را دیدم که دست در دست کسی داشت که همه جا «نقش آدم خوبه رو بازی می‌کنه»

شنیدم که به کودکت یاد می‌داد چطور وقتی چیزی را می‌خواهد،

برای داشتنش بوسه‌ای بر صورت ریش‌دار او بزند

و کودک می‌آموخت چطور نقاب به چهره بزند و برای دستیابی به خواسته‌اش، آدم خوبی برای دیگران جلوه کند.

۱ نظر
8
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
مهره حیاتی – ست گودین
نوشته بعدی
روزی که با خدایم چای نوشیدم

۱ نظر

احسان ۱۰ آذر ۱۳۹۹ - ۲:۴۵ ب٫ظ

جالب بود و دردناک.
دیدگاهت نسبت به دنیا دردناکه و اینطوری لذت‌طلبت می‌کنه.
لذت‌طلب به دیگران درد رو هدیه می‌کنه همچنان جذاب که خودشونم نفهمن.
بجاش شاید حقیقت‌طلبی و حقیقت مداری نقشی باشه که بتونه ریاکاری و خرابکاری رو ریشه‌کن کنه. البته هزینه‌ی خودشو داره.
شاید یه روزی منم لذت‌طلبی رو انتخاب کنم و شاید هم نه.
بهرحال روزگار تعیین‌کنندست نه ما آدم‌ها؛ هر چند هرچیزی و هر کاری هزینه‌ی خودشو داره.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

از هیچ به سوی هیچ…

20 اسفند 1399

اگه قصه‌ای برای گفتن نداری برای چی زنده‌ای؟

24 اسفند 1398

پناه بر خیال

19 دی 1401

در بابِ اهمیتِ آموزش (٣)

9 تیر 1396

جسارت عاشقی

25 اسفند 1395

سه هزار و پانصد قدم- احوالات

16 دی 1401

سفرها قابله‌ی افکارند…

22 دی 1401

روزی که با خدایم چای نوشیدم

19 آبان 1398

میعاد در لجن

14 دی 1401

وقتی دونده بودم

7 اسفند 1396

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.