کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
تفکر  نقادانهیادداشت‌ها

روزی که فهمیدم وسواس فکری دارم

7 آبان 1398
روزی که فهمیدم وسواس فکری دارم

به تازگی فهمیدم که به OCD (اختلال وسواس اجباری) یا به بیان غیرعلمی خودم «وسواس فکری» شدید دچار شدم.

حالا وقتی رفتارهای این هفت‌ماه اخیر و برخی رفتارهای کودکی‌‌ام را جستجو می‌کنم می‌بینم که چه روزها و اوقاتی، در رنج فکری عظیمی دست و پا می‌زدم و نمی‌دانستم دلیلش چیست.

چه اوقاتی که در پیاده‌رو، صرفاً از بین خطوط موزاییک‌ها عبور می‌کردم و تمام حواسم را جمع می‌کردم که پایم روی خط نرود.

در تمام مدت هم موزاییک‌ها را می‌شمردم و اگر عابری مرا مجبور می‌کرد تغییر مسیر دهم و در اثر این تغییر مسیر، پایم روی خط می‌رفت، چند ثانیه می‌ایستادم و دوباره از اول شروع به شمردن می‌کردم تا برسم خانه.

هروقت دستم گچی می‌شد و یا پای تخته می‌رفتم (که کم هم نبود) باید فورا دستم را می‌شستم وگرنه شدیدا اعصابم خرد می‌شد (اعتراف می‌کنم الان هم فکر کردن بهش، بهمم می‌ریزد)،

لحظه‌شماری می‌کردم به خانه برسم و به دستم کرم بزنم تا آن خشکی چندش‌آور کف دستم برطرف شود.

و به عقلم نمی‌رسید کرم را در کیفم بگذارم و یا اساساً چون برای ما دهه شصت، و اوایل هفتاد، داشتن چیز اضافی‌ای در کیف مدرسه، فارغ از اینکه دلیلش چیست، نامعمول و غیرقانونی تلقی می‌شد به آن فکر هم نمی‌کردم؛

و یا شاید دلیل مهم‌ترش این بود که خودم کرم نداشتم و باید از بزرگ‌ترها می‌گرفتم و توضیح می‌دادم چرا می‌خواهم به مدرسه ببرم که واقعا به زحمتش نمی‌ارزید.

تمام رفتارهای کمال‌طلبانه‌ای که ازبچگی با من است، و تمام ریزبینی، توجه به جزییات، دقت بالا در تمام کارها، نظم افراطی در وسایل اطراف،

و حساسیت شدید نسبت به زمان (به طوری که یک دقیقه دیرآمدن کسی که با او قرار دارم، تماماً از من یک هیولا می‌سازد که به سختی قابل کنترل است.) در این سال‌های اخیر، نویدِ این موضوع را می‌دهد که در کنار فضایل دیگرم! این هدیه خاص را نیز یا به ارث برده‌ام یا به آن دچار شده‌ام( یافتن دلیل اصلی‌اش نه کار من بلکه تردید دارم کار متخصص نیز باشد چون به‌ هرحال، روند، پیچیده است و بیمارپنداری، سهل!).

چه نوشته‌های بیچاره‌ای که قتل‌عام می‌شد زیر دست من ساعت‌ها و روزها و گاه ماه‌ها.

هرکسی با من کار می‌کرد، از جدیت و وسواس بیش از اندازه‌ام روی «کامل بودن» و «بهترین شدن» رنج می‌برد. (که البته برای کارفرمای نتیجه‌گرا، مطلوب بود).

چه زمان‌هایی که در رابطه‌ام، طرف مقابل و بی‌نظمی‌اش (نرمال بودنش) را عامل اضطراب و حال بدم می‌دانستم و بیچاره نمی‌دانست چه بگوید و فقط باید این موجود را همین‌گونه که هست می‌پذیرفت و البته من هم هیچوقت نمی‌فهمیدم اتفاق غیرعادی‌ای در جریان است.

چه وقت‌هایی که در اثر اضطراب شدید فکری، زندگی‌ام مختل می‌شد و دیگر توان انجام هیچ‌کاری را نداشتم.

یک تصویر یا جمله در ذهنم بزرگ می‌شد و همان‌جا ثابت می‌ماند و من با خودم و هرآنچه اطرافم بود درگیر می‌شدم یا بیشتر در خود فرو می‌رفتم و از جمع فاصله می‌گرفتم.

حالا می‌فهمم چرا از آن کلمه‌بازی ( که پیش‌تر درباره‌اش حرف زدم(+) )، وقتی اضطرابم شدید می‌شد خوشم می‌آمد. کلمه پشت کلمه برای رهایی از آن افکار قفل شده؛ با سرعت، بی‌وقفه. جوری که کم بیاورد و محو شود یا من کم بیاورم و خوابم ببرد.

و خیلی چیزهای دیگر که مجال و توان گفتنش نیست.

امروز داشتم راجع به OCD و وسواس فکری می‌خواندم و اینکه دیگر در گروه اختلال‌های اضطرابی جای نمی‌گیرد و یک اختلال مجزاست، که رسیدم به حرف‌های ادریس، که موجز و هنرمندانه از راهی برای کنترل افکار و احساسات گفته بود؛

«فکر» را به میمون شرور تشبیه کرده بود

همان‌قدر بی‌قرار، خراب‌کار، پر سر و صدا و پرتکاپو.

(و این تشبیه بخاطر ذات تحلیل، مقایسه و جستجوگری فکر کردن است.)

«آگاهی» را به آدم کوچولویی تشبیه کرد که در جمجمه ما قرار دارد و دنیا را از طریق چشم‌هایمان نگاه می‌کند.

وسواس فکری- آگاهی

(آگاهی و فکر ما، اکثر اوقات آنقدر به هم نزدیک‌اند که گاهی به اشتباه تصور می‌کنیم هر دو یکی‌اند.)

وسواس فکری

نتیجه اینکه:

ما فقط می‌توانیم میمون شرور را تماشا کنیم،

نباید با آن کشتی بگیریم یا سربه‌سرش بگذاریم.

کاری به خرابکاری‌هایش نداشته باشیم وجوابش را ندهیم.

این میمون قرار نیست تربیت شود.

وسواس فکری

اصلاً وجودش مهم نیست و از ما (آگاهی) جداست.

آگاهی ما فراتر از افکار واحساسات ماست و ما فراتر از آن میمون شروریم.

وقتی بتوانیم درک کنیم که ما و میمون یکی نیستیم و بی‌جهت با او درگیر نشویم وکلنجار نرویم، خودش خسته می‌شود و کم‌کم می‌رود.

و متوجه می‌شویم که مشکل، ساده‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کردیم.

پی‌نوشت: دارم به این فکر می‌کنم که از این پس، چطور می‌توانم به جای کشتی گرفتن با میمون، فریبش دهم، موانع را از سر راهش بردارم یا راه بیرون رفتن را برایش جذاب‌تر کنم.

منبع تصاویر: (اینجا)


شما هم اگر راهی برای خلاصی از دست این میمون شرور می‌شناسید، برایم بنویسید.
۱۲ نظر
10
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
تکنیک ABC – آلبرت الیس
نوشته بعدی
درباره ی تغییر و بالا بردن استانداردها

۱۲ نظر

سمیه ۷ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۵۳ ب٫ظ

با علائمی که مطرح کردی باید بگم من هم یک وسواس فکریی هستم 🙂 و گرچه از وجود این علائم باخبر بودم اما نمی‌دونستم اسمش OCD هستش.اصرار بر کامل انجام شدن همه چیز و بهترین بودن مدتها گریبانگیرم بوده.به دوران کودکیم که نگاه کنم از اصرار برای صاف کشیدن خطکشی های کنار دفتر تا تنظیم خط دوخت مقنعه دقیقا زیر چونه :)))) و خیلی موارد دیگه که یادآوریش برام خنده داره.تو این سن هم وسواس‌های زیادی دارم که فقط مختص خودمه و کمتر کسی رو دیدم باهاش درگیر باشه.به نظرم همه ی اینها برخواسته از تفکر خوب و بد بودن هست.وقتی یک سری چیزها رو خوب می‌پنداریم بقیه چیزها زشت و بد جلوه میکنند.
برگرفته از کتاب تائوت چینگ

پاسخ
شهلا صفائی ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۷:۵۴ ب٫ظ

سمیه فکر می کنم اینایی که گفتی صرفا «کمال طلبیه»:( انجام درست و کامل چیزها). که خب فقط یکی از علائم OCD هست. وسواس فکری، علائم زیادی داره در مقیاس های مختلف که باید دقیق بررسی بشه و من سوادشو ندارم.

پاسخ
سمیه ۷ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۵۶ ب٫ظ

برای من برطرف کردن تمامی وسواس‌های فکری تقریبا محاله اما در صددم کمرنگشون کنم تا به مرور زمان از بین برن.
رها کردن و برچسبهای خوب و بد رو برداشتن از روی اتفاقات فعلا تنها راهی هست که برای من جواب میده .

پاسخ
شهلا صفائی ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۷:۵۶ ب٫ظ

اره ناظر بودن صرف، احتمالا بهترین راه برای این میمونه

پاسخ
صادق ۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۳ ب٫ظ

راستش وقتی که داشتم نوشته ات را میخوندم به چند نکته پی بردم ؛
مهم‌ترینش اما این بود که بی رحمانه خودت را نقد کردی.
جدای از این که هرکس جرات این کار را ندارد اما بسیاری از این موارد را من هم تجربه کردم و برایم عجیب یا ناملموس نیست.
البته من هرگز روی تمیزی وسواس نداشتم، از کارگاه سرسری دست هام را میشستم و با گل های چسبیده به دست هام میرفتم سلف!
درباره کمال گرایی، تو به نظرم یک کمال گرای عمل گرایی؛ چون تجربه کار کردن رو باهات دارم در بیشتر موارد می‌دونی چی میخوای، کار کردن باهات زمان و انرژی بیشتری میطلبه در بعضی موارد، ولی نتیجه اینقدر مطلوب و رضایت بخشه برای من که به این نتیجه میرسم که ارزش زمانی که براش صرف کردم رو داشته.
در مورد نرمال بودن رفتارت؛ ببین نرمال و عادی یک کانسپت ذهنی هست که در بیشتر موارد اصلا وجود نداره.
تو ماسک ادم های اطرافت رو میبینی نه خود واقعیشون رو. برای همینه که فکر می‌کنی دیگران نرمال هستند.
در حالی که خودت رو تمام و کمال می‌شناسی با تمام نقاط قوت و ضعفت و حس می‌کنی نرمال نیستی.
به نظر من فقط مواردی ارزش تغییر داره که خودت رو آزار میده.
من از این راه کنترلش میکنم: پذیرش و مشاهده
پذیرش یعنی در قدم اول بپذیری خودت رو همین طور که هستی و دوست داشته باشی خودت رو.
مرحله بعدی مشاهده است یعنی وقتی میمون شرور میاد و شیطنت می‌کنه فقط مشاهده اش کنی بدون اینکه قضاوتش کنی نه خوب نه بد فقط مشاهده اش کنی مثل وقتی که دوست صمیمیت میاد باهات درد و دل می‌کنه و تو گوش میدی بهش بدون این که قضاوتش کنی،
وقتی مشاهده ات تموم شد باید به این فکر کنی که چه چیزها جدیدی میتونی ازش یاد بگیری

پاسخ
شهلا صفائی ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۰۲ ب٫ظ

ممنونم که کمال گرایی من رو انقدر دوست داشتنی جلوه دادی :))

راستش من خودم رو دوست دارم اگه نداشتم این ها رو نمی نوشتم، پس «پذیرش» دارم.
مشاهده رو هم همونطور که سمیه گفت و تو هم تاکید داری روش، باید تمرین کنم
ولی واقعا فکر می کنی از میمونه میشه چیزی یاد گرفت؟

پاسخ
ملیحه ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۳ ق٫ظ

بنظرم خیلی مهمه که یروزی آدم خودش رو کامل بشناسه. اینکه جنبه های مثبت و منفیش رو بشناسه و بپذیره. و در مرحله بعد سعی کنه باهاش کنار بیاد و آگاهانه جنبه های منفی رو ترمیم کنه.
من هم توی همین مرحله شناخت و ترمیم هستم.

پاسخ
شهلا صفائی ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۰۳ ب٫ظ

برات در این مسیر، قلبا آرزوی موفقیت دارم. و اینکه رهاش نکنی 🙂

پاسخ
ملیحه ۸ آبان ۱۳۹۸ - ۸:۲۵ ب٫ظ

ممنونم عزیزم😘🌹

پاسخ
محمد ادیبی ۹ فروردین ۱۳۹۹ - ۸:۰۰ ب٫ظ

«آگاهی» را به آدم کوچولویی تشبیه کرد که در جمجمه ما قرار دارد و دنیا را از طریق چشم‌هایمان نگاه می‌کند. 

منم چندسالی میشه که درگیر این مشکل هستم. الان برام سخته بفهمم تصمیماتی که میگیرم رو من میگیرم یا میمون شرور داخل سرم. یاد میاد وقتی بچه بودم همیشه فکر می کردم یه نفر رفته تو سرم و داره با من حرف می‌زنه. مدام داشتم با این موجود نامرئیه شرور می‌جنگیدم. گاهی هم اروم بود و رابطمون باهم خوب بود. باور کن گاهی وقتا به شوخی‌هاش می‌خندیدم. الان هم گاهی با شوخی‌هاش خندم می‌گیره. یه اتفاق بد باعث شد من بفهمم که به همه اینها باهم میگنن وسواس فکری و اون ادمِ توی ذهنم،‌خودم بودم. اما می‌دونم که من با همه این مشکلات و مسایل تبدیل شدم به این ادمی که هستم. گاهی فکر می‌کنم تنها آدم زنده روی زمین من هستم و بقیه توهمات داخل ذهن من هستن. از این که خودم وجود دارم مطمئنم اما از اینکه شما‌ها وجود دارین یا نه اطمینان ندارم. بچگی‌هام فکر می‌کردم ممکنه رنگ‌هایی که ما می‌بینیم با اون چیزی که سایرین می‌بینن متفاوت باشن. یعنی تفسیر ذهنم ما از رنگ‌ها با بقیه متفاوت باشه. مثلا رنگ سیاهی که من می‌بینم توی ذهن آدم دیگه سفید باشه اما چون اسم مشترکی دارن همه فکر می‌کنیم داریم یه چیز می‌بینیم.

پاسخ
شهلا صفائی ۱۱ فروردین ۱۳۹۹ - ۱:۴۴ ق٫ظ

چقدر قشنگ برام نوشتی محمد عزیز. حس کردم بچگی‌هات رو دیدم.
تمام اون جنگ و کلنجارهای ذهنی رو امروز به خوبی باهاش آشنام. ولی آدمک ذهن من هیچ‌وقت شوخ نبود!

من الان نزدیک ۱۰ساله که راجع به توهم و واقعیت و مرز بین این دو، دچار تردیدم.
و گاهی حس می‌کنم اتفاقاتی که می‌‌بینم، آدم‌هایی که باهاشون حرف می‌زنم و جاهایی که می‌رم توی ذهنم اتفاق میفتن.
خیلی وقت‌ها می‌ترسیدم. حس می‌کردم آدم‌هایی که دیوونه شدن، تازه فهمیدن چه خبره!
و می‌گفتم منم مرز عقلانیت رو رد می‌کنم.
هنوز هم بر همین باورم.
تفسیری که از رنگ‌ها گفتی خیلی برام جالب بود.
قبلا اینو در مورد یه بچه هشت ساله شنیده بودم که پسر استادم هم بود.
به مامانش گفته بود مامان این چه رنگیه؟ مامانش جواب داد: سبز.
و پسرک گفته بود چرا می‌گی سبز؟
مامان: خب سبزه این رنگ پسرم.
پسرک: شاید شما فکر می‌کنید این رنگ سبزه و ممکنه واقعا سبز نباشه!

فارغ از این حرف‌ها این بخش رو من به وسواس فکری مرتبط نمی‌دونم.
نمی‌دونم چه اسمی می‌شه روش گذاشت ولی حداقل می‌تونم بگم می‌فهمم از چی داری حرف می‌زنی.

پاسخ
احسان ۶ آذر ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۹ ب٫ظ

دلایل منطقی در هر موردی که باهاشون مواجهی میتونه کمکت‌کنه.
حاشیه‌ی هر فعالیت هم مهمه.
لغت و معانی اصلیش هم می‌تونه کمک کننده باشه.
موفق باشی.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

هنر همدلی کردن

3 اردیبهشت 1396

توهمِ آگاهی

18 شهریور 1396

من از نزدیک بودن های دور می ترسم.

26 بهمن 1395

برای سجاد_درباره تفاوت «نقد» و «نظرشخصی»

12 اسفند 1396

هر آغازی فقط ادامه‌ای‌ست…

10 بهمن 1401

رابطه زبان و اندیشه (ما جهان را چگونه...

21 فروردین 1399

ماجرای سفر من و زوربا

18 تیر 1403

در پشتِ این نقاب مدرن، چه می گذرد؟

11 تیر 1396

جهنم ما دیگران‌اند…

15 مهر 1399

مسافر

12 اسفند 1401

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.