هشتاد ماهه شدیم.
“هفت سال” از اولین روزی که سر کلاست نشستم و تو مرا میان ازدحام آدم ها و حرف ها و رنگ ها، گوشه ای خلوت دیدی و از ورطه ی یأس و طوفانی که در افکارم به پا شده بود بیرون کشیدی.
در انبوه آنان که تمام تلاششان برای “نشدن” بود، برای گم بودن و گمنام ماندن من.
همان ها که پیش از تو، مرا از ریشه های تازه به ثمر نشسته ام ، بی رحمانه جدا کرده بودند.
مثل تمام آدم هایی که زندگی را، به مثابه ی[userpro_private] فریبی از پیش ساخته شده، در من درونی کردند، و مرا، غلتیده بر پلکانی از رنج و تردید، بی آنکه سکوتم را باور کنند، رها ساختند.
و تو از همان آغاز ، پایان یک هراس مطلق شدی.
با صلابتی ستودنی از عمق نگاهت، دستانِ روحِ بر خاک افتاده ام را گرفتی، و وادارم ساختی تا با عریان ترین شکلِ دردها و و رنج هایم، چشم در چشم، روبرو شوم.
درست همان لحظه ، که تمام خدایان خودساخته ی تاریخ هم، صدای فریادهای در سینه حبس شده ی بندگانشان را نمی شوند.
و آنجا بود که می شد ، “رهایی” را، رهایی از اسارت زخم های بر روح مانده را، همچون احساسی ممکن شده بازشناخت، و از بار سنگین معنایی اش، نهراسید.
با بت وارگی درونی ات، به من آموختی که انسان، در غایتِ به زانو در آمدگی اش است، که خود را باز می شناسد.
آموختی که امن ترین پناهگاه برای اشک ها و بغض های انسان، آغوش گرم “خویشتن” است.
آموختی که تنهایی ، یگانه میراثی است که زندگی برای آدم هایش به یادگار خواهد گذاشت.
تنهاییِ وجودی ، از جنس تنهایی های سال های دور من ، که هرچه به آدم ها نزدیک تر می شود، باز هم شکافی ست پر نشدنی.
دست آخر است که می آموزد برای این تراژدی، “معنا”یی بسازد، تا به زندگی بازگردد. چیزی که پیش از تو، و بدون تو ممکن نبود.
هشتاد ماهه شدیم
در آغاز بهارِ چهل و دوم تو
بیا و برایم بگو
از امروز دیگر تردید نداری
که جسارت فریاد این ناگفته های سال های باهم بودن ماست
که قصه من و تو را در مرزی مشترک، بهم پیوند می دهد.
پی نوشت: هفت، برای من عدد ارزشمندی ست و امروز به سالهای این دوستی، پیوند خورده. هفت سال برایم بهترین معلم و دوست و همراه بودی، هرچند می دانم این واژه ها در عین تقدسشان، برای توصیف تو عاجزند. این را تمام کسانی که فقط ساعتی سر کلاست بنشینند به خوبی می فهمند.
تولدت بر من مبارک. میدانم که توام چون من مرز را باور نداری، و می دانی با اینکه کیلومترها دورم، به قدر یک لحظه لبخند تو ، قلبم خواهد خندید.
[/userpro_private]
۱ نظر
تولدتون مبارک استاد عزیزم
کاش خدا هزارتا مثل شما آفریده بود:)
مرسی شهلا عالی نوشتی.دلتنگ کلاسهای استاد شدم