پیشنوشت:
زوربا را بعد از سالها دوباره به دست گرفتم. این بار یک نسخهی قدیمیترش را. و همسفر من در سفری اودیسهوار شد. سفری که چندماه پیش جسمم شروع کرد و روحم امروز آن را در ناکجاآبادی شمال ایران ادامه میدهد. نمیدانم چرا این کتاب را انتخاب کردم؛ به گمانم نیاز داشتم کسی میان این حجم از تاریکی و تشویش، با من از زندگی بگوید و چه کسی بهتر از زوربا؟ آن روح اپیکوری-خیامی دیوانه و سرکشی که ناملایمات را گردن نمیگیرد و همه وجودش غنیمت شمردن «حال» است. وقتی کار میکند همه وجودش کار است وقتی عشقبازی میکند تمام وجودش زن است و وقتی به کسی گوش میدهد جوری حواسش به اوست که گویی هیچ صدای دیگری در جهان وجود ندارد.
جایی از کتاب به اربابش میگوید:
علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمهکاره انجام میدهند، افکارشان را نیمهکاره بیان میکنند و گناهکار یا پرهیزکار بودنشان هم نیمهکاره است.[…] خداوند از نیمهشیطان بسیار بیش از شیطان تمامعیار نفرت دارد!
زوربا کیست؟
زوربا از نظر راوی مردی است که «به مدرسه نرفته و مغزش مغشوش نشده است. همه رنگش را دیده، فکرش باز شده و قلبش منبسط گشته است بیآنکه شهامت و جسارت نخستین خود را از دست داده باشد. همۀ مسائل بغرنجی را که برای ما لاینحل است مانند همشهری خود اسکندر کبیر، که با یک ضربت شمشیر گره گوردیان را گشود، حل میکند. خطا کردن و زمین خوردن هم برای او مطرح نیست، چون همهجایش از پا تا سر به زمین تکیه دارد. وحشیان افریقا مار را میپرستند، چون آن حیوان تمام بدنش با زمین تماس دارد و لذا با تمام اسرار جهان آشناست. او به آن اسرار با شکم خود، با دم خود و با سر خود پی میبرد. مادر طبیعت را لمس میکند، با او درمیآمیزد و با او یکی میشود. در مورد زوربا نیز این حکم صادق است، ولی ما مردم درسخوانده پرندگان بیمغز هوا هستیم»
۱_ با زوربا دوباره هر پدیدهای را از نو تجربه کردم گو اینکه اول بار است صدای جیرجیرک و خنده کودکی را میشنوم و از دیدن کوه و مه و دریا و پرنده به وجد میآیم.
ما تا وقتی که در خوشبختی بسر میبریم به زحمت آن را احساس میکنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما بهعقب مینگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس میکنیم که چقدر خوشبخت بودهایم.
۲_ اکنون که در پهنه دشتی، زیر سایه بیرمق تک درختی نشسته و مینویسم به «رهایی» میاندیشم. به آنچه فضیلت میدانم و سالها در آن تأمل کرده و تا حد توان زیستماش. اندوه و ترسم امروز دور افتادن از آن به نفع چیزهایی است که هیچگاه در زندگیام اصالت نداشتهاند. همواره کوششم بر جستن مفرّی درونی بوده و حالا احساس میکنم شاید مفهومی که دنبالش بودهام صرفا اسیر بودن در چنگال یک واژه بوده است..
بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژهی «ابدیت» و به درون بسا واژههای دیگر چون «عشق» و «امید» و «میهن» و «خدا» بیفتم. از هر واژهای که میگذشتم این احساس به من دست میداد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفتهام. ولی نه؛ من فقط تغییر واژه میدادم و همین را رستگاری مینامیدم.
احساس میکنم سالهاست به روی واژه «رهایی» معلق ماندهام.
۲-۱-در سلوک، رهایی به معنی دل کندن از هرچیز دنیوی و رسیدن به مقام فناء و بقاء است. صوفی، قدم به راه میگذارد و در پی کامل شدن خود برمیآید و در راه وصول از منازل گوناگونی عبور میکند.
قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
۲-۲-و در مسلک زوربا: شیرهی زندگی را کشیدن و تام و تمام زیستنش.
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
۲-۳ -او که مرا میخواند شاید گمان برد مفاهیم و معناها در ذهنم مغشوش شدهاند ولی من تنها سوی منزلگاهی توقف کردهام که میدانم بزودی به راه خواهم افتاد و آن منزلگاه برایم «تعلق» است. دلبستگی به آنچه در اولی نفی سلوک و در دومی نفی «آزادی» است.
اگرچه برای من رهایی با تعلق داشتن در تضاد نیست. تعلق داشتن، موجب فراخی قلب است و هرچقدر قلب گشودهتر باشد دریافتهای زندگی بیشتر و زیست آدمی غنیتر خواهد بود. (خواننده آگاه من میداند از چه نوع تعلقی سخن به میان میآورم و قطعا مقصودم تمامی انواعش نیست)
۲-۴-رهایی امروز برای من نه گوشهی عزلت که در آغوش یار معنی مییابد. فناء در معشوق و زنده شدن به حیات ازلی.
معشوقی از عاشق پرسید که خود را دوستتر داری یا مرا؟ گفت من از خود مرده و به تو زندهام؛ از خود و صفات خود نیست شده و به تو هست شدهام؛ علم خود را فراموش کرده و از علم تو عالم شدهام؛ قدرت خود را از یاد برده و از قدرت تو قادر شدهام.
گفت: من در تو چنان فانی شدم/ که پُرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست/ در وجودم جز تو ای خوشکام نیست
زان سبب فانی شدم من این چنین/ همچو سرکه در تو بحر انگبین
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب/ پُر شود او از صفات آفتاب
۲-۵- من امروز رهایی را در یکی از پیچهای صعب و تاریک ضرورت یافتهام که در گوشهای به بازی مشغول بود و من همبازیاش شده بودم.
از زوربا آموختم وقتی همهچیز برخلاف مراد پیش میرود چه نشاطی برتر از این که روح خود را در بوتهی آزمایش بگذاریم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد یا نه.
۳-استوارت میل زمانی گفته بود: «هر معاشرتی که موجب کمال نشود موجب انحطاط خواهد بود»
گمان میکنم از همنشینی با «زوربا» چیزهای زیادی در این ماهها نصیب بردم.
آموختم
-دم را غنیمت شمرده و این جمله را روش و منش زندگی خود قرار دهم
-در دام واژهها نیفتم. آهستگی را تمرین کنم. خوب ببینم و با تمام وجود زیست کنم.
-با سازم چونان معشوقهام با ملایمت و شور تمام زندگی و رفتار کنم.
-تنها به خود معتقد باشم بیآنکه گرفتار ایگو شوم! چرا که تنها چیزیست که گمان میکنم اختیارش با من است.
-سوالات بزرگی بپرسم. بیآنکه الزاما پاسخی بر آن باشد.
-چون کودکی از دیدن هرچیز به حیرت و شگفتی برسم و مدام جهان را از نو کشف کنم.
-تلاش کنم از ناملایمات عبور کنم و سادهگیر باشم
آموختم
رقص شورشی علیه جبر جهان است؛
آنگونه که او از روی زمین یکراست به هوا میپرید بر زمینۀ آسمان و دریا به فرشتۀ پیری میمانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماماً مبارزهجویی و لجاج و عصیان بود. انگار داد میزد: « تو ای خدای توانا، با من چه میتوانی بکنی؟ تو هیچ کاری با من نمیتوانی بکنی جز اینکه مرا بکشی. بکش، به جهنم! من دق دلم را خالی کرده و آنچه میخواستم بگویم گفتهام. فرصت رقصیدن هم داشتهام و دیگر نیازی به تو ندارم!»
نیچه در «چنین گفت زرتشت» بود که گفت:
«من تنها به خدائی ایمان دارم که رقصیدن بداند. وقتی به شیطان نگاه کردم او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم»
و در «حکمت شادان» گفته بود:
«درود بر آنکس که رقصهای تازه میآفریند!
پس، همه به هزاران طریق به رقص درآئیم
تا هنر ما، آزاد
و حکمت ما شادان نامیده شود!
پس، از هر گیاه برگهایی و نیز گلی به صورت تاج
برای جلال و عظمت خود بچینیم.
برقصیم همچون رامشگران در میان قدیسان و روسپیان
برقصیم در میان خدا و جهان.
و آنکس را که چون پیرمردی شال بر دور گردن میپیچد،
و آنکس را که متظاهر، کوتهبین و زاهد دروغین است
از بهشت خود بیرون برانیم»
و در آخر آموختم
-شورمندانه و با قلب خود تصمیم بگیرم و برای انجام کاری که دل به آن مایل است دنبال چرایی نباشم.
نیچه در حکمت شادان از دوست داشتن یک عجوز پیر سخن میگوید و عقل را خوار میکند:
من دریا را به قصد جنوب پشت سر گذاشتم.
عقل چه مفهوم ناامیدکنندهای است!
انسان، با عقل زیاد سریع به مقصد میرسد.
اما من با پرواز دریافتم که اسیر چه توهمی بودهام
با شور و شعف، شهد آن را میچشم.
فکر کردن، به تنهایی حکیمانه است.
اما تنها آواز خواندن مسخره است
پس ای پرندگان بازیگوش ساکت شوید و
به سرودی به افتخار خود گوش فرا دهید.
آری شما، با آن چهرۀ جوان، سرگردان و گمراهکننده،
درخور عشق و وقتگذرانی هستید.
من در شمال از اقرار این موضوع واهمه داشتم که
عجوزهای ترسناک را دوست داشتم:
نام او حقیقت بود.
۵ نظر
چه بلوغی !
هر آنچه را که بدان عشق می ورزی
احتمالا زمانی از دست خواهی داد
اما عشق روزی به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت
( منتسب به کافکا )
درود بر آنکس که رقصهای تازه میآفریند
واقعا تحسین برانگیز بود.
قلمت جذاب تر از همیشه.
چند بار خوندم.
اگر نظر من رو بخوای شاید نیاز باشه هر کدام از ما زوربای زندگی خودمون رو بشناسیم، ازش درس بگیریم و با اون همراه و همدل بشیم.
باعث میشه آدم به فکر فرو بره.
مثل همیشه آدم رو ترغیب به ناخوانده ها میکنی.
ممنون ازت.
چقدر عجیب یک بار زوربای یونانی رو خوندم و ازش خوشم نیومد شاید من هنوز به اون بلوغ فکری عمیق نرسیدم که بتونم چنین مفاهیم عمیقی رو از زوربای یونانی درک کنم اما داشتم یاداشتت رو میخوندم یاد این شعر مولانا افتادم
عقل بند دل فریب جان حجاب راه از این هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی این یقین هم در گمان است ای پسر
یعنی وقتی از همه تعلقات رها شدی به یک یقیین جدید به یک دید جدیدی میرسی که تازه باید به درستی اون هم شک کرد اولین باری که دیدمت میدونستم متفاوتترین آدم تمام زندگیام رو دیدم صوفی کوچک بسیار دان باز هم برامون بنویس از سفرهای بسیاری که در ذهنت میری و یک شعر دیگهام از مولانا
اگر تو پای نداری سفر گزین در خویش که از چنین سفری خاک شد معدن زر