کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

با این‌همه، چه بلند چه بالا پرواز می‌کنی!

26 دی 1400
با این‌همه، چه بلند چه بالا پرواز می‌کنی!

چندروز از آغاز سی‌سالگی‌ام گذشته بود و در سکوت آن‌روزها یک چیز را خوب می‌دانستم؛ و آن، این لحظه‌ای بود که قرار بود از سی‌سالگی‌ام بنویسم! 

در خیالم در زمان سفر کرده بودم. دی ماه هزار و چهارصد بود و من جایی فارغ از دنیا و مافیها پشت لپ‌تاپم نشسته‌ بودم و از سالی که گذشت و به جبران سکوتی که روزها و ماه‌ها بر شانه‌ام سنگینی می‌کرد، می‌نوشتم.

و من امروز راوی داستانی‌ام که از یک‌سال پیش آغازش کردم.


 

هنوز چندماه مانده بود تا سومین دهه زندگی‌ام تمام شود؛ 

یادم می‌آید تا صحبت از سی سالگی می‌شد اغلب بالاتفاق از بحرانش می‌گفتند و فراز و نشیب‌های روحی که در آن سن تجربه کرده بودند.

این بیش‌تر برای من شبیه داستانی بود که دهان به دهان ‌چرخیده و چون فکتی(Fact) بین آدم‌ها جا افتاده بود. اگرچه وقتی در موردش خواندم فهمیدم آن‌قدرها هم داستان و افسانه نبوده ولی این هم باعث نشد بتوانم ولو اندکی در ذهنم جدی‌اش بگیرم.

بهرحال به سی نزدیک می‌شدم و سکوتم بیش‌تر شده بود. اگرچه هرسال در روزهای نزدیک به تولدم آرام و در فکرم و به روزهایی که گذشت و روزهای پیش‌رو فکر می‌کنم ولی این‌بار دوستانم اصرار داشتند آن را به بحران روحی‌ من ارتباط دهند. هورمون‌ها هم به کمک دوستان تحلیل‌گرم آمد که یقین پیدا کنند حتما دچار زیستی شده‌ام که آن‌ها قبلا در سن و سال کنونی‌ام تجربه کرده بودند.

اصرار داشتند درک کنم این پایان یافتن دهه‌های زندگی اتفاق بسیار مهمی‌ست. البته آواز‌ه‌ی این مدل ذهنی را از جشن‌های مبتذل آدم‌های معلوم‌الحالی که جز به نمایش سطحی زندگی توخالی‌شان به چیزی نمی‌اندیشند شنیده بودم و از هر زاویه‌ای نگاه می‌کردم نمی‌توانستم آن را جزو دلخوشی‌های کوچک زندگی آدم‌ها دسته‌بندی کنم، بیش‌تر برایم هویت دادن و اصالت بخشیدن اجباری به اتفاقی طبیعی بود که بدون آن شلوغی‌ و نمایش‌ها هم به راه خود می‌رفت و خللی در روندش ایجاد نمی‌شد و آن چندساعت به گمان من، نه سرپوش و تسکینی بر رنج‌ها و اهمال‌های دهه‌های پیشین زندگی می‌توانست باشد و نه آن‌قدر قدرت داشت که کیفیت روزها و سال‌های پیش‌رو را تعیین کند و نه حتی شبیه قدردانی از تصمیم خودخواهانه و غریزی والدین بود! 

در دل به بیهودگی و مهمل بودن این دغدغه‌ها می‌خندیدم و به ‌پی‌ام‌اس بد و بیراه می‌فرستادم.

روزهای دشوار بیست و نه سالگی که شاید از چندسال قبلش آغاز شده بود پرقدرت تا روزهای نخست سی ادامه یافت. پس‌لرز‌ه‌هایی که گاه بر کل وجودم نازل می‌شد و تمام باورهایم را دگرگون می‌کرد و پرسش‌هایم را چندین برابر…

◊ من روزهای طولانی با مرگ و تنهایی و پوچی و بی‌امیدی سر کرده بودم و شاید همان بی‌امیدی بود که نجاتم داد. همانی که نگذاشت به دام واعظان و مدعیان و کاسبان امید بیفتم.

من ناامیدی را از بی‌امیدی جدا می‌دانم.

ناامیدی یعنی امید نداشتن مقطعی. چیزی که می‌تواند با تزریق امید،‌ نای ادامه بیابد.

بی‌‌امیدی را اما حسی متفاوت می‌دانم. چیزی که دیگر هرچقدر امید در وجودش بریزی، به حالش فرقی نخواهد کرد و و وزنی به بودنش نخواهد داد.

داستان من هم ناامیدی نبود؛ من از امید تهی شده بودم و اساسا امید دیگر مسئله‌ی من نبود! من بی-امید بودم. چرا که واقعیت را پذیرفته بودم و دیگر مشتری حرف‌های محرک و زیبا و امنیت مقطعی و کاذب نمی‌شدم.

 ولی بالاخره آن روزهای کذایی هم- زمانی که از امید دست شستم- تمام شد.

 

اوایل بهمن نود و نه بود، خودم را روبروی خود نشاندم و خیلی جدی با او صحبت کردم.حتی چیزهایی که بیانش را همیشه به تعویق می‌انداختم آن روزها با خودم مطرحش کردم. بعد از آن، گویی همه‌چیز مثل زنجیره‌ای از اتفاقات پی‌درپی، شروع به رخ دادن کرد و هنوز هم…

 چندروز بعد با پروازی مستقیم به دیدار استادم رفتم و از او نیز حرف‌هایی را شنیدم که عمده‌ی آن را تا بحال نشنیده بودم. در خیابان راه افتاده بودم و آن صدا و جملات را در ذهنم تکرار می‌کردم. تکرار و تکرار… متوجه عبور و مرور ماشین‌ها و آدم‌ها نمی‌شدم.. تکرار و تکرار… به خانه رسیدم و نوشتمشان…

گاهی یک تکه کاغذ، یک جمله ناگفته، یک نگاه حتی، می‌تواند نجات‌دهنده آدمی باشد و آن تکه کاغذ هم برای من شد توشه‌ی یک سفر طولانی و زندگی در اوج ابهام‌ها.

در کم‌تر از یکماه بعد با چمدانی نیمه‌پر در مسیر فرودگاه امام بودم. همان که به تعبیر مانی، گویی معنای طرب را در دل خود جا داده:‌ سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو..

این اندوه را با شعری از عطار نیشابوری در عمق جانم تسکین می‌دادم؛

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت…

می‌دانستم قرار است جور دیگری آغاز کنم. می‌دانستم خیلی چیزهاست که باید در دهه‌ی سوم زندگی‌ام جا بگذارم. می‌دانستم و حس می‌کردم همه‌چیز دارد عوض می‌شود و سعی می‌کردم خودم را با آن هماهنگ کنم. 

شاملو بی‌وقفه در سرم می‌خواند. همانی که یک روز، نامه‌هایش به آیدا، بهانه‌ی عاشقی‌هایم بود و حالا حدیث بی‌قراری‌اش، بدرقه‌‌ی راهم و کنده شدنم از تمام داشته‌ها و نداشته‌هایم. 

 آن‌هنگام که از زمین دور و دورتر می‌شدم، 

باز با خود می‌گفتم:

-بودن دیگر است و شدن دیگر…

آن که شد باری

از شدن‌تر باز نخواهد ماند.

کشیده‌گام و سروده‌خوان به راه ادامه خواهد داد

و قانون زرین خود را

در گستره‌ی اعتماد خویش مستقر خواهد کرد.

برای اولین‌بار جایی بودم که دوستش داشتم. کنار آدم‌هایی که دوستشان داشتم و از دیدن خودم و قدم‌هایی که برای ساختن یک زندگی جدید برمی‌داشتم خوشحال بودم. من در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین بودم!

روزهایی که گذشت مثل خیلی‌های دیگر،‌ گاه آنقدر دست ابهام بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد که تا مدت‌ها پس از آن‌که مسیر اندکی شفاف می‌شد رد آن بر وجودم باقی مانده بود. ولی من هیچ‌گاه از حرکت بازنایستادم. 

چیزی در وجودم مرا به جلو می‌راند. گاهی خشم بود، گاه بی‌تفاوتی و گاه شوقی پنهان.

 

◊ بعضی اوقات کمی می‌ایستادم، از خودم می‌پرسیدم من از زندگی چه می‌خواهم؟

صدایی دیگر در سرم می‌پرسید: الان چه حسی به زندگی داری؟

جواب این دو را از هم تفکیک می‌کردم. حتی وقتی ذهنم تقلا می‌کرد فریبم دهد و جواب دومی را جای اولی بنشاند.

رضایت و آرامشم را به حس‌های مقطعی‌ام گره نمی‌زدم. طبیعی بود گاهی خسته و بی‌حوصله شوم ولی می‌دانستم در چنین مواقعی راجع به پرسش‌های اساسی زندگی‌ام فکر نکنم. بگذارم اندکی بگذرد..

◊ دیگر قرار نبود درگیر چرایی‌هایی شوم که پاسخش تنها سقوط در ورطه پوچی و شاید جنون بود؛ در عوض خوشحالی‌های کوچک را می‌دیدم و می‌ساختم و از داشتنشان به خود می‌بالیدم. رضایتم از زندگی وزن بیش‌تری یافته بود و دیگر حسرتی نبود که روی آن سایه بیندازد.

 

من رها بودم چونان سال‌های دور…

دیگر نمی‌دویدم. بیشتر می‌ایستادم و تماشا کردم و هرجا حس می‌کردم مسیرم درست نیست متوقف می‌شدم و تغییرش می‌دادم و گاه می‌رفتم سر خط و از اول شروع می‌کردم. چیزی که همیشه از آن می‌ترسیدم. 

هرچند، از وقتی خودم را می‌شناسم گویی تجسم این شعر مولاناام؛

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر…

من آزاد بودم

و این آزادی را دوباره زندگی می‌کردم..

و این شاید بهترین جمله‌ای‌ باشد که سی سالگی مرا تعریف می‌کند…

کنار عکسم- پیش از رسیدن آدم‌هایی که برای نخستین‌بار می‌دیدم و قرار بود به استقبال سال نو برویم- نوشتم:

او وحشیانه آزاد است

مانند یک غریزه‌ی سالم

در عمق یک جزیره‌ی نامسکون (+)

و سال یکهزار و چهارصد را آغاز کردم. متفاوت از همیشه.

◊ دیگر کم‌تر چیزی در این دنیا را جدی گرفتم. و سرسختانه در مقابل هرکس و هرآن‌چه می‌خواست رنگ جدیت و اسارت به لحظه‌هایم دهد ایستادم. من رها بودم و همین را دوست می‌داشتم.تن به معامله‌ی آدم‌ها نمی‌دادم. چون اجدادم وحشی بودم و اسیر قفس‌ها نمی‌شدم. همین که در جنگل این دنیا، پا روی زمین داشتم برایم کافی بود.

به قول نیچه

آیا به ما از طریق آن‌چه که جدی و مهم تلقی می‌کنیم همیشه خیانت نمی‌شود؟ 

◊ من با دوستی با آدم‌ها خوشحال بودم. هنوز هم خلوت و سکوت را دوست می‌داشتم و ستایشش می‌کردم ولی فهمیدم دوستی‌های خوب، نقطه اتصال من به شادی‌های کوچک این دنیا خواهند بود و چونان همیشه بر این باورم غم را می‌توان تنهایی به دوش کشید برای شادی اما، باید دیگری باشد تا بتوان آن لحظات را با او خندید و جشن گرفت و من با دوستی‌هایم علیه تمام آن‌چه سال‌ها درست می‌پنداشتم کودتا کردم!

♦ از دوستی آموختم میان عاشق شدن و متنفر بودن، طیفی از رفتارهای عقلانی‌تر هم وجود دارد. او نیز این را از استادش آموخته بود و در رفتارش نمود داشت..

♦ از دیگری آموختم گاهی همراهی می‌تواند رها کردن آدمی باشد. او به من آموخت چه زمان‌هایی که می‌توان دور ایستاد و اجازه داد آدم‌ها خود دست به زانو بگیرند و برخیزند و تو تماشا کنی جوانه زدنشان را بی‌آنکه راه نفس‌شان را ببندی.

♦ از دوستی آموختم دوست داشتن می‌تواند نشان کردن جایی باشد که حتم داری او از دیدنش ذوق می‌کند و چشمانش می‌خندد حتی اگر به قدر سال‌ها و به فاصله‌ی کشورها منتظر بمانی تا آن روز بیاید و آن‌جا را نشانش دهی.

♦ از دیگری اهمیت استمرار و پیوستگی را آموختم. دیدم آدم‌ها در عین چالش‌های دشوار زندگی و دغدغه‌های متعدد، همچنان دلگرم به بودنند. (قبلا به کرات گفته و باز نیز می‌گویم که بودن ارزشمند‌تر از حضور است.) و می‌توانی این بودن را با جمله‌ای، موزیکی، عکسی و یا حتی صدایی هربار تازگی و استمرار ببخشی. چرا که پیوستگی این لحظات کوچک، از خاطرات تکه‌پاره‌ و حتی بزرگی که به سختی به یاد می‌آوری و به ندرت می‌توانی در لحظات نیاز کنار هم بچینی‌شان تا اصالت بگیرند، ارزشمندتر است.

♦ از دوستی آموختم نیروی شناخت به عشق و دوست داشتن برتری دارد. عشق در بهترین حالت، کلمات را شعله‌ور می‌سازد و شبیه به تصویری خاطره‌انگیز از گذشته است و نمی‌تواند نسبتی با من امروزی یا من آینده برقرار کند 

شناختن اما، قدرت پیش‌بینی دیگری بدون نیاز به کلمات را داراست که در جهان امروز، دستاوردی یکتاست. 

خوشبختم اگر بگویم بواسطه‌ی همین نیروی یگانه‌ی شناخت، او و متعلقاتش، امروز حکم خانواده را برای من دارند. 

♦ از دیگری زندگی در لحظه را عمیق‌تر آموختم. با من همسفر سرزمین‌های دور شد. هر طلوع، با من به انتظار خورشید نشست و هربار سخت تمرین می‌کردم با شوخی‌ای مرا به ادامه وا می‌داشت. او بی‌آنکه خود بداند، مشوق تمام آن‌چیزی بود که خود ابعاد پنهان زندگی من می‌نامید.

♦ با دوستی، ‌شد یک ابدیت را به قامت یک لحظه آویخت و در عین نابلدبودن، ساعت‌ها رقصید و از تمام داشته‌های زمینی دور شد. او قدرت این را داشت بعد از یک روز سخت تو را میهمان عطر یک بغل نرگس کند و تو ببینی بله! تمام آن‌چه روزی گمان می‌کردی تکرارش غیرممکن باشد، ‌غیرممکن شد.

هم او بود که وقتی ایستاده در سرما کتابی را که تازه خریده‌ بودم با شوق ورق می‌زدم، کتابی که با وسواس زیاد انتخاب کرده بود را به دستم ‌داد و من متفاوت‌ترین جمله‌ی تمام زندگی‌ام را در نخستین صفحه‌اش خواندم:

از خنده‌های تو، خرد می‌بارد…

و من باز هم خندیدم!  این‌بار نه از سر خردی که او گمان می‌کرد در پس لبخندهای من است که پرغرور و شعفناک از این شیفتگی! 

نهایتا می‌دانست چه وقت باید مرا از شهر و شلوغی دنیای مدرن دور کند و من پانزده دی، بر فراز کوهی نشسته بودم و ابتهاج را می‌شنیدم که می‌خواند:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است.

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است…

به این فکر می‌کردم مگر عموم آن‌چه می‌خواهم و یا فکر می‌کنم دوست دارم در آینده تجربه‌اش کنم اکنون در اختیار ندارم؟

چنانچه شفیعی کدکنی گفته بود؛

کم‌ترین تصویری از یک زندگانی،

آب،

نان، 

آواز،

ور فزون‌تر خواهی از آن،

گاهگه

پرواز.

ور فزون‌تر خواهی از آن،

شادیِ آغاز.

ور فزون‌تر باز هم خواهی،

بگویم

باز…

چه بسیار اوقاتی که گمان می‌کردم سی سالگی ته زندگی‌ست؛ آنقدر بزرگ شده‌ای و آن‌قدر سرد و گرم روزگار را چشیده‌ای که دیگر مابقی هرآن‌چه رخ دهد تنها صورت تکراری‌ای از اتفاقات پیشین است.

ولی این تصور، چونان زمان تجسمش کودکانه بود. حس می‌کردم زندگی من تازه آغاز شده. 

◊ من نسبت به عواطفم بالغ‌تر شده بودم، بهتر می‌شناختمش. رنج‌ را، شادی را، نیازهای غریزی و دوست داشتن را، همه را بهتر درک می‌کردم. 

◊ رسیدن‌ها نه آن‌قدر شادم می‌کرد که دیگر فکر کنم مالک جهانم و جدایی‌ها نه آن‌قدر غمگین که تصور کنم پایان دنیاست. من یک عمر-از چندلحظه تا چندسال- پیش رویم بود که می‌توانستم آن‌گونه که می‌خواهم زندگی‌اش کنم. 

◊ مرگ را شناخته بودم و حالا زندگی درنظرم به فرصتی بی‌بدیل و کوتاه بدل شده بود. حس می‌کردم چونان کودکی در پی تجربه، همه‌چیز را نخستین بار است که حس می‌کنم، لمس می‌کنم، بو می‌کنم، می‌بینم و می‌شنوم. گاه میان هیاهو لحظه‌ای می‌ایستادم و به صداهای اطرافم گوش می‌دادم. برای اولین بار بود که می‌شنیدمشان و برای آخرین بار. می‌دانستم چونان هرچیز دیگر در این دنیا تکرار نمی‌شود. 

◊ این سال‌ها بقدر کافی وقت فکر کردن داشتم که بدانم نمی‌خواهم دوست داشتن آدم‌های باارزش زندگی‌ام را به فرداهای روشن‌تر موکول کنم. من میان مه قدم برمی‌داشتم ولی به تک‌تک کسانی که برایم اهمیت داشتند جایگاهشان در ذهن و قلبم را نشانشان دادم بی‌انتظار پاسخی.

◊ آموختم گاهی باید از بعضی آدم‌ها- مستقل از طول مدت و عمق بودنشان در زندگی‌مان- خداحافظی کرد. و به دوش کشیدن روابطی که جایی در امروز و فردایمان ندارند خیانتی‌ست که می‌شود در حق دوستی‌ها کرد.چیزی که به آن می‌گویم ناهمزمانی. گاهی در شروع یک رابطه رخ می‌دهد و گاه می‌تواند در عمق رخ دهد. عمقی که صرفا وامدار طول‌مدت دوستی‌ست و فهم و درک در آن کم‌ترین سهم را دارد.و من جایی که فاصله‌ام با سرعت تغییر زندگی و دغدغه‌ی آدم‌ها زیاد می‌شد می‌رفتم تا هیچ‌کدام وادار به درجا زدن و جا ماندن از خواسته‌هایمان نشویم.

شهرام شیدایی را به یاد می‌آورم زمانی که گفته بود:

آزادی که بپذیری

آزادی که بگویی نه

و این زندان کوچکی نیست..

◊ گاهی چونان دختری روستایی زندگی کردم. بودن در دل طبیعت بکر و زندگی با امکاناتی غیرمدرن، شتاب بی‌امان زندگی را از من می‌گرفت و وادارم می‌کرد به تماشای دلخوشی‌هایی که مرا از ورطه جنون به دست امن زیستن می‌سپرد.

◊ آموختم گاهی باید تسلیم بود و این تسلیم بیش از آن‌که بار منفی انفعال را داشته باشد از جنس انتخابی هوشمندانه برای جلوگیری از اتلاف انرژی در زمان و مکان نادرست و به بیراهه رفتن‌هاست.

من دنیا را به قدر پیچیدگی‌ها و بزرگی‌اش، به قدر ابهام‌ها و سیاهی‌هایش و به قدر پوچی‌ها و بی‌معنایی‌اش، درک کردم. نه این‌که فهمیده باشمش نه؛ تنها ماهیتش را درک کردم.

در عین درک آن، اجازه ندادم این مفاهیم و تلخی‌ها مرا در هم بشکند و یا جنگل درونم را به خروش آورد.

فهمیدم سهم من در این دنیا هرچقدرم ناچیز باشد ولی قابل اغماض نیست و می تواند برایم معنا- اگرچه کاذب- بسازد.

و این چنین یاد گرفتم با جهان برقصم! (+)

نیچه جایی در حکمت شادان از عبارتی لاتین نام می‌برد: آمورفاتی Amor Fati؛ عشق به سرنوشت- چیزی فراتر از رضا و تسلیم. 

او زمانی پیش از رفتنش و سکوتش در بیمارستان روانی نوشته بود:

نمی‌خواهم که با زشتی بجنگم، نمی‌خواهم که کسی و چیزی را متهم کنم و نمی‌خواهم آنان را که متهم می‌کنند، متهم کنم… می‌خواهم که روزی به همه چیز (این هستی) آری بگویم.

◊ دیگر کم‌تر در دام خویش افتادم و بیش‌تر آموختم چگونه با خود سر کنم. بر این باورم برای درک این جهان و آدم‌ها، ابتدا باید توانست تنهایی را به رسمیت شناخت و تنها زندگی کردن را آموخت تا بشود آشفتگی‌های بیرون را تاب آورد.. که این خود همواره تجربه‌های بکری به من داده . 

به قول صائب تبریزی

به پای قافله رفتن ز من نمی‌آید

چو آفتاب به تنها روی برآمده‌ام…

◊ خیلی کم‌تر حرف زدم و بیش‌تر سکوت کردم. 

شاید عمده سال‌های زندگی‌ام به سکوت گذشته باشد ولی این بار خودم هم این سکوت را درک می‌کردم و لذت می‌بردم. با هم به همزیستی مسالمت‌آمیزی رسیده بودیم دیگر. همچنان هم تسلی‌بخش آشفتگی‌های این جهان مدرن برای من همین سکوت‌ها در میانه‌ی هیاهوست.

از اکتاویو پاز آموختم

دوست داشتن شاید آموختن گام زدن در این جهان است

آموختن ساکت بودن

آموختن دیدن…

◊ نمی‌دانم؛ پاسخ رایجم به پرسش‌هایی از جنس زندگی بود؛ چرا که معتقدم  زندگی سراسر عرصه آموختن است و هرکس در این تجربه تنهاست و مسیرهای رفته را پیمودن چندان دستاوردی نصیب آدم نخواهد کرد. و هرکس باید از هر مسیری که درست می‌پندارد به راه خویش رود حتی اگر آن راه، نهایتش بیراهه باشد. منی که خود در حال زیست و تجربه‌ام چه می‌توانم به تو بگویم؟ هیچ!

همین‌‌قدر در استفاده از تجربه‌ها و توصیه‌های دیگران همچنان ناتوانم. و نهایتا آن‌چه را در دل درست می‌دانم انجام خواهم داد. چرا که زندگی را بیش از یک بازی کوتاه نمی‌بینم و بهتر می‌دانم هرکس در این فرصت اندک به راه خود رود. 

◊ گاه به رویا پناه می‌بردم و در خیالم زمان‌ها و مکان‌ها و چیزها و آدم‌ها را آن‌گونه که می‌خواستم تجسم می‌کردم و با آن زندگی می‌کردم که خیال به قول شایگان، می‌تواند بسی واقعی‌تر از واقعیت باشد!

درعین‌حال نمی‌گذاشتم به دام دن‌کیشوت درونم بیفتم!

برنستاین زمانی در یک سخنرانی گفته بود:

بزرگ‌ترین متفکران ما کسانی که در جهان تغییرات انقلابی ایجاد کرده‌اند همیشه در واقعیت به نقطه‌ای رسیده‌اند که پیش‌تر آن را تخیل کرده بودند؛ آن‌ها ابتدا خیال می‌کنند و بعد به دنبال اثبات آن می‌روند.

این موضوع، بدون تردید، در مورد افلاطون و کانت، موسی و بودا، فیثاغورث و کوپرنیک، و بله، فروید و مارکس و همین‌طور آلبرت اینشتین- کسی که همواره تاکید می‌کرد که تخیل از دانش مهم‌تر است- صادق است.

……

افلاطون به دنبال حقایق قطعی بود و اینشتین به دنبال حقایق نسبی. حق با هردو آن‌هاست. هردو رویاهای خود را دنبال می‌کردند. حتی هگل دیالکتیسین و سخت‌گیر، یک بار گفته بود حقیقت ضیافت مستانه‌ای‌ست که در آن حتی یک نفر هم هشیار نیست.

 

اگر تا این‌جای متن را خوانده‌اید،‌ بنظرم تمامش را دور بریزید!

چرا که بیلی به گمان من، عمیق‌تر از اندیشمندان ما و تمام این طول و تفصیل‌ها معنی زندگی را دریافته بود؛ چیزی که او در دنیای سگی‌اش فهمیده بود را امروز من سرمشق خود قرار داده‌ام.

می‌گفت: 

تو تمام زندگی‌هام به عنوان یک سگ یک چیز را یاد گرفتم؛

اونم اینه که خوش بگذرون، هر وقت که شد.

کسی رو پیدا کن که نجات بدی، و نجاتش بده.

اونایی که دوست داری رو لیس بزن.

بخاطر اتفاقات گذشته و اتفاقاتی که می‌تونست بیفته قیافه غمگین به خودت نگیر.

فقط تو همین لحظه و همین‌جا باش

همینه

این هدف یه سگه!

۳ نظر
9
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
تو وارث یک تاریخی
نوشته بعدی
شاید امروز،‌ پایانش باشد…

۳ نظر

پرستو ۲۹ دی ۱۴۰۰ - ۷:۰۵ ب٫ظ

همیشه پایان نوشته هات ، خواننده رو غافلگیر می کنی .
مانند همیشه : عالی.

پاسخ
شهلا صفائی ۳۰ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۱ ق٫ظ

دولت صحبت آن مونسِ جان، ما را بس

🙏🏽

پاسخ
شبه‌حقیقت: تناسبی بین شواهد و تصورات | کوچ - شهلا صفائی ۷ بهمن ۱۴۰۱ - ۲:۵۵ ب٫ظ

[…] این بی‌امیدی، خود آغاز رهایی‌ست و دست‌کم برای مدتی هم شده آدمی را […]

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

شاید امروز،‌ پایانش باشد…

3 بهمن 1400

ما خیالِ یارِ خود را پیشِ خود بنشاندیم

10 اسفند 1396

من عاشق چشمت شدم…

25 اسفند 1395

نامه ای به آدم خوبه ماجرا

17 آبان 1398

روز مقدسِ جنون

14 اسفند 1396

وقتی دونده بودم

7 اسفند 1396

سمبلیسم مو و مفهوم قدرتمند زن، زندگی، آزادی

16 مهر 1401

داستان اندوه

30 مرداد 1401

من گم شده بودم …

21 آبان 1395

چرا مدتی نبودم

3 اسفند 1396

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.