سرمای هوا به زیر پوستم نفوذ میکند
ولی من دیگر به خانه بازنمیگردم..
قدمزنان با کفشهایی که پشت پای راستم را میزند از خیابانهایی که روزی تلخترین نفسهایم را در آن کشیدهام، عبور میکنم.
دردی در قلبم میپیچد ولی با آغوش باز از آن استقبال میکنم، گاهی دردهای فیزیکی مانع از آن میشوند که روحم در تلاطم این افکار یأسآور، متلاشی شوند.
آدمها با عجله از کنارم عبور میکنند، اتوبوسها پر و خالی میشوند، بساط آن پیرمرد دستفروش هنوز هم کنار پیادهروی ولیعصر پهن است. با لبخند سرم را به نشانهٔ سلام تکان میدهم و عبور میکنم، آرام و ساکت.
صدای آبی که از جوی کنار خیابان با قدرت جریان دارد، این سرما را از خاطرم دور میکند و باز خاطرهها قوت میگیرند.
با دلواپسی به راهم ادامه میدهم، تنها چیزی که در این سالها به خوبی آموختم، «رفتن» بود. از خیابانی به خیاباندیگر، از شهری به شهر دیگر، از کشوری، فکری، آرزویی، رویایی و …
اما «عشق»، هنوز همان است که هرکجا باشم با من و در وجودم هرلحظه پررنگتر میشود؛ یا جای خود را به اشک شوق میدهد یا حسرتی جانسوز! و قلبم با هر تپش، تحسین گویان تمام کائنات را شکر میگوید برای داشتن چنین یادگاری بزرگی در این دنیای نرسیدنها و ای کاشها!
شاید هم مغرورانه به خود مینگرم که جزو معدود افرادی بودم که به راستی از سقوطها و سوختنها و دلتنگیها و دردهایی که قویترینها را هم از پای درمیآورد جان سالم به در بردم که تأییدی نه بر فارغ شدن، بلکه بر عشق بزرگی است که در سینه داشته و درونم را گرم میکرد و مرا به ادامه دادن مشتاقتر.
با هر ضربه محکمتر و استوارتر ایستادم چرا که باخت با من هیچگاه عجین نمیشود و همواره برای یک بازی بهتر تلاش کردم.
روی نیمکتی مینشینم و چون همیشه کتاب میخوانم. صدای تو در گوشم، یادآور تمام شادیهای کوچکی میشود که امروز قدمتش به اندازهٔ یک تاریخ و فاصلهاش به قدر دستیست که بر قلبم میگذارم.
سرم را از روی کتاب برمیدارم و به دوردستها خیره میشوم. خودم را میبینم که با تو، قدمزنان و قهقهزنان، از تمام جهان خودخواهیها و فاصلهها عبور میکنیم سبکبال و رها و بیاهمیت به شلوغکاریها و نقابها و نمایشهای آدمها..
بازهم با تو کنار آن رودخانهٔ پر جوش و خروش، روی صخرهای مینشینم و به جریان پرسرعت زندگی چشم میدوزم و زمان برای همیشه در این لحظات که تعدادشان نیز کم نیست یخ میزند.
برمیگردم و میبینم کتاب نیز در دستانم یخ زده و تمام واژههایش آویزانند از این ذهن بیپروا.
پسرکی مدام دستم را میکشد و مرا صدا میزند
نمیدانم چطور از تو به اکنون برگردم.سرگردان میان زمانها میدوم.
لبخند تو و چشمانت
صدای آن پسرک و دستانش…
ناگاه دردی در قلبم میپیچد و مرا به خود میآورد:
پسرک تا چشمانم را می بیند آرام میشود.
زبانم در دهانم خشک شده…
به سختی میگویم:
تو هامون نیستی؟
۲ نظر
مثل همیشه فوق العاده بود حس و حال گاه نوشتت
خیلی خوب بود منو برد به دور دور ها