کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
یادداشت‌ها

ما خیالِ یارِ خود را پیشِ خود بنشاندیم

10 اسفند 1396
ما خیالِ یارِ خود را پیشِ خود بنشاندیم

سرمای هوا به زیر پوستم نفوذ می‌کند
ولی من دیگر به خانه باز‌نمی‌گردم..

قدم‌زنان با کفش‌هایی که پشت پای راستم را می‌زند از خیابان‌هایی که روزی تلخ‌ترین نفس‌هایم را در آن کشیده‌ام، عبور می‌کنم.

دردی در قلبم می‌پیچد ولی با آغوش باز از آن استقبال می‌کنم، گاهی دردهای فیزیکی مانع از آن می‌شوند که روحم در تلاطم این افکار یأس‌آور، متلاشی شوند.

آدم‌ها با عجله از کنارم عبور می‌کنند، اتوبوس‌ها پر و خالی ‌می‌شوند، بساط آن پیرمرد دست‌فروش هنوز هم کنار پیاده‌روی ولیعصر پهن است. با لبخند سرم را به نشانهٔ سلام تکان می‌دهم و عبور می‌کنم، آرام و ساکت.

صدای آبی که از جوی کنار خیابان با قدرت جریان دارد، این سرما را از خاطرم دور می‌کند و باز خاطره‌ها قوت می‌گیرند.

با دلواپسی به راهم ادامه می‌دهم، تنها چیزی که در این سال‌ها به خوبی آموختم، «رفتن» بود. از خیابانی به خیابان‌دیگر، از شهری به شهر دیگر، از کشوری، فکری، آرزویی، رویایی و …

اما «عشق»، هنوز همان است که هرکجا باشم با من و در وجودم هرلحظه پررنگ‌تر می‌شود؛ یا جای خود را به اشک شوق می‌دهد یا حسرتی جانسوز! و قلبم با هر تپش، تحسین گویان تمام کائنات را شکر می‌گوید برای داشتن چنین یادگاری بزرگی در این دنیای نرسیدن‌ها و ای کاش‌ها!

شاید هم مغرورانه به خود می‌نگرم که جزو معدود افرادی بودم که به راستی از سقوط‌ها و سوختن‌ها و دلتنگی‌ها و دردهایی که قوی‌ترین‌ها را هم از پای درمی‌آورد جان سالم به در بردم که تأییدی نه بر فارغ شدن، بلکه بر عشق بزرگی است که در سینه داشته و درونم را گرم می‌کرد و مرا به ادامه دادن مشتاق‌تر.

با هر ضربه محکم‌تر و استوارتر ایستادم چرا که باخت با من هیچگاه عجین نمی‌شود و همواره برای یک بازی بهتر تلاش کردم.

روی نیمکتی می‌نشینم و چون همیشه کتاب می‌خوانم. صدای تو در گوشم، یادآور تمام شادی‌های کوچکی می‌شود که امروز قدمتش به اندازهٔ یک تاریخ و فاصله‌‌اش به قدر دستی‌ست که بر قلبم می‌گذارم.

سرم را از روی کتاب برمی‌دارم و به دوردست‌ها خیره می‌شوم. خودم را می‌بینم که با تو، قدم‌زنان و قهقه‌زنان، از تمام جهان خودخواهی‌ها و فاصله‌ها عبور می‌کنیم سبک‌بال و رها و بی‌اهمیت به شلوغ‌کاری‌ها و نقاب‌ها و نمایش‌های آدم‌ها..

بازهم با تو کنار آن رودخانهٔ پر جوش و خروش، روی صخره‌ای می‌نشینم و به جریان پرسرعت زندگی چشم می‌دوزم و زمان برای همیشه در این لحظات که تعدادشان نیز کم نیست یخ می‌زند.

برمی‌گردم و می‌بینم کتاب نیز در دستانم یخ زده و تمام واژه‌هایش آویزانند از این ذهن بی‌پروا.

پسرکی مدام دستم را می‌کشد و مرا صدا می‌زند
نمی‌دانم چطور از تو به اکنون برگردم.سرگردان میان زمان‌ها می‌دوم.

لبخند تو و چشمانت
صدای آن پسرک و دستانش…

ناگاه دردی در قلبم می‌پیچد و مرا به خود می‌آورد:
پسرک تا چشمانم را می بیند آرام می‌شود.
زبانم در دهانم خشک شده…
به سختی می‌گویم:

تو هامون نیستی؟

۲ نظر
8
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
چیزی به نام «دورکاری» وجود نخواهد داشت.
نوشته بعدی
دربارهٔ نقد

۲ نظر

لیلا خالوزاده ۱۰ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۷ ب٫ظ

مثل همیشه فوق العاده بود حس و حال گاه نوشتت

پاسخ
Sadegh1618 ۱۱ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۸ ب٫ظ

خیلی خوب بود منو برد به دور دور ها

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

هر از گاهی باورهایمان را ویرایش کنیم.

14 بهمن 1395

چیزی به اسم “رهایی”

11 بهمن 1395

دوست دارم «خودم» را زندگی کنم …

22 فروردین 1397

درد جاودانگی

30 بهمن 1395

بیست و هفت سالگیِ مقدس

14 دی 1395

اولسبلنگا و ماسال : خاطرهٔ ساعت ها فلو...

8 اردیبهشت 1397

قدمت یک آهنگ

24 تیر 1397

مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟

14 شهریور 1397

وقتی دونده بودم

7 اسفند 1396

هرچه بادا باد

30 آذر 1401

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.