سفرنامه اروپای داستایفسکی بهواقع یک سفرنامه نیست؛ همان تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانیست که در عنوان فرعی کتاب گفته شده. داستایفسکی یکسال بعد از سفرش به اروپا که نخستین سفر او نیز است و بواسطه بیماری صرع و به توصیه پزشکان راهی شده، حاصل مشاهدات و تأملات خود را با نگاهی نقادانه و البته طنازانه درمجلهای به نام زمان منتشر میکند. -یادداشتهایی من باب نگرش روسها به فرهنگ غربی و زندگی اروپایی.
خلاصه بگویم، عطش سیریناپذیر دیدن چیزها و جاهای جدید به جانم افتاده بود، عطش ساختن پانوراماهای کلی و ترکیبی، عطش تأثیرگذاری مناظر و چشماندازها. بعد از این اعترافات، چه انتظاری از من دارید؟ چه برایتان تعریف کنم؟ چه تصویری بسازم؟ چه توصیفی بکنم؟ یک نمای پانوراما؟ چیزی که پرنده در پروازش میبیند؟ اما آخر خودتان اولین نفری خواهید بود که به من میگویید: خیلی بلند پریدهای.
داستایفسکی همواره به اروپایی شدن سرزمینش نگاهی تردیدآمیز داشته و این نگاه را به وضوح در این یادداشتها میبینیم؛ او انتقادات صریحی را متوجه اروپاییها و بویژه فرانسویها میکند و بورژوازی را مرضی مهلک میداند که در بین اینان شیوع بیشتری دارد.
گول لفظقلم حرف زدنشان (پاریسیها) را نخورید. فقط کسانی که پیشرو و دانای واقعی باشند از روی آگاهی اینطور حرف میزنند و این کار در دل و جانشان ریشه دارد، وگرنه لفظقلم آمدن توده مردم کاری ناآگاهانه و غریزی است.
داستایفسکی در بخشی از کتاب سفرنامه اروپا، به مقوله برادری پرداخته که از قسمتهای درخشان و قابل توجه این به اصطلاح سفرنامه است.
او در این بخش از کتاب، ابتدا دیدگاه انسان غربی به برادری را نقد میکند و بعد سروقت سوسیالیستهای وطنی میرود و نگرش آنان را هم به این مقوله نکوهش میکند؛
برادری
این مقوله عجیبترین و مضحکترین مسئله است و باید اعتراف کرد تا همین حالا خار راه بزرگی در غرب به حساب میآید. انسان غربی برادری را مثل نیروی محرک عظیم بشریت میبیند و فکرش را نکرده که وقتی برادری در واقع وجود ندارد، باید آن را از کجا بیاوریم؟ چه باید بکنیم؟ باید به هر قیمتی که شده برادری بسازیم.
اما معلوم میشود که برادری ساختنی نیست، چون خودش درست میشود، به دست میآید، ذاتی است. و در ذات فرانسویها و کلاً غربیها چنین چیزی وجود ندارد، به جایش فردیت و تکروی، حس صیانت نفس بسیار زیاد، خودمحوری و یافتن من شخصیِ خودشان وجود دارد.
آنها این منِ شخصی را با کل جهان و طبیعت و باقی آدمها تطبیق میدهند و آن را به عنوان یک وجود جدا در نظر میگیرند که خودش، خود را اداره میکند و میگویند این وجود با تمام چیزهای غیر از خودش یکسان و برابر و همارزش است. بسیار خب، از چنین قیاس و تطبیقی که برادری در نمیآید. میپرسید چرا؟
چون در برادری، در برادری واقعی، شخصیت جدا وجود ندارد، من وجود ندارد… اما شخصیت غربی به چنین روشی عادت ندارد منِ آنها طلبکار است، حقش را میخواهد، میخواهد تقسیم کند؛ برای همین است که برادری به وجود نمیآید.
…حتماً میگویید: «پس آدم باید شخصیت و فردیتش را کنار بگذارد تا خوشبخت شود؟ یعنی راه رستگاری در نداشتن شخصیت است؟» برعکس، کاملاً برعکس! من میگویم نه فقط نباید فردیت و شخصیت را کنار گذاشت، بلکه باید آن را ساخت، حتی خیلی بیشتر از آنچه در غرب حرفش را میزنند. توجه بفرمایید؛ فدا کردن خود به نفع بقیه، آنهم آگاهانه و خودخواسته و بدون آنکه اجباری در کار باشد، به نظر من نشانهی عالیترین حد قدرت شخصیت و والاترین مرز تسلط بر خود و اعلیدرجهی آزادی اراده است.
… اما آخر به سوسیالیستها چه که در نهاد انسان غربی برادری نیست و برعکس به جایش تنهایی و فردیتی وجود دارد که مدام رو به ضعف است و با شمشیری در دست، حقوقش را مطالبه میکند. سوسیالیست وقتی می بیند برادری وجود ندارد، سعی میکند به برادری دعوت کند و از آنجا که در وجود خودش هم برادری نیست، میخواهد تولیدش کند و تشکیلش دهد. برای اینکه راگوی خرگوش درست کنید اول باید خرگوش داشته باشید. اما اینجا خرگوشی در کار نیست، یعنی ذات مستعد برادری، ذاتی که به برادری ایمان داشته باشد و خودبهخود به سمت آن جذب شود، وجود ندارد.
جناب سوسیالیست در کمال ناامیدی دست به کار میشود و آینده ی برادری را مشخص میکند. وزن و میزانش را حساب میکند، سود و ضررش را میسنجد و مردم را با سودش اغفال میکند. او حرف میزند، نصیحت و داستانسرایی میکند که از این برادری به هرکس چقدر منفعت می رسد، هر نفر چقدر برد میکند… وقتی از قبل معین کنند که هرکس چقدر لیاقت دارد و چهکارهایی باید بکند دیگر اسمش را نمیشود برادری گذاشت.
۲ نظر
با نظرش در قسمت برادری موافقم
تو اروپا میشه رفیق و دوست عالی پیدا کرد ولی برادری به شکلی که تعبیر شد احتمالش خیلی کم هست.
فکر کنم وقتی دید رو گستردهتر کنیم مبارزه عقل و منطق در مقابل احساس از این متن خارج میشه.
داستایفسکی طرفدار برادری یا همون احساسات بوده و از دیگران توقع برخورد احساسی داشته ولی اروپایی ها از مسیر عقل و منطق میرفتند.
داستایفسکی از کشور کمونیستی میومد که همه جا شعار برادری و برابری میدادند و روی در و دیوار شهر این کلمه حک شده بود.
چقدر جالب و موشکافانه بررسی کرده معقوله برادری رو و کلا برخورد فرهنگ روسی رو با فرهنگ غربی اثر این بررسی ها رو و تقابل فرهنگ روسی و غربی رو در قمارباز هم میشه دید