یک ـ اینروزها به خبرهای خوش هم مشکوکم! وقتی در این جغرافیای اندوه، میان بارش بیامانِ سوگ اتفاقی به ظاهر خوب میافتد دست و دلم برای شادی کردن میلرزد. غم در انتهای چشمانم لانه میکند و درحالیکه مذبوحانه سعی در پنهانکردنش دارم به پسامدها میاندیشم.
آتش امید بار دیگر مهیای شعلهور شدن است و من به لحظهی فروکش کردنش فکر میکنم.
جامی به دستم میدهد و میگوید: بیا جشن بگیریم. قلمرو امیدهای ما از قلمرو امیدهای عصر ما فراختر خواهد شد و تمامی جهان را درخواهد نوردید.
تماشایش میکنم. به خرد نهفته در پس کلماتش میاندیشم. دستم را میگیرد و مرا با خود به میان میدان رقص میبرد و با هر چرخش در پیچ و تاب این زمان تاریک، ترسها جراحتها و تنشهایم اندک اندک دور میشوند.
میخواهم حرفهایش را جایی پنهان در گوشه ذهنم حفظ کنم ولی آنقدر سبکاند که حبسناشدنی مینمایند.
دو ـ با شوخطبعی خاصی میپرسد: چه بود آن شعری که مدام برایم میخواندی؟
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور
روی شانهی آنهاست…
شعر «مسافر» سهراب را میگوید. آخر اینکه من او را نیز همنام این شعر میدانم؛ او که پا بر زمین دارد و سر به آسمان میساید…
مسافر سمبل است، سمبل کسی که در یک نقطه و یک مرحله نمیماند و چون آب تر و تازه از جویبار زندگی و دریافت عبور میکند. مسافر یادآور صوفیانی است که در طلب حقیقت وادیها را درمینوشتند. مسافر یادآور زائران عصر ماست که از این اقلیم به آن اقلیم به دیدار فرزانگان میشتافتند تا از زبان آنان «راز» را بشنوند.
سه ـ شعر مسافر از پایان «صدای پای آب» آغاز میشود:
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب اینبار میکوشد بهجای آواز حقیقت، در پی خود حقیقت باشد. هرچند به این نتیجه میرسد که هرگز! «همیشه فاصلهای هست» و بجای راز گل سرخ، بهتر آن است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
به قول حضرت مولانا:
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما بادهپرستیم، نه پیمانهشماریم
شما مست نگشتید و زان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم
چهار ـ همچنان که به دوردست خیره شدهام و شهر زیرپایمان است
میخوانم:
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
میگوید:
عبور باید کرد
و همنورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
۲ نظر
درخت اگر متحرک بودی به پا و به پر نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب جهان چگونه منور شدی به گاه سحر
مطلبت من رو یاد این غزل مولانا انداخت که در ستایش سفره
Fahre in die Welt hinaus. Sie ist fantastischer als jeder Traum.“ (Ray Bradbury)
دنیا رو برگرد (سفر کن)، او شگفتانگیزتر از هر رویایی هست.
سفر کردن مثل کتاب خوندن میمونه، اگه سفر نکنیم، انگار تو صفحه اول کتاب موندیم و محرومیم از هیجانات و لذتهای موجود در صفحات دیگر کتاب