دخترک سراسیمه وارد اتاقم شد و زل زد به صورت رنگ پریده ی من که دیگر می دانستم آن لحظه از شوک و دلهره زبانم بند آمده !
روبرویم نشست و انگشت هیس بر دهانم گذاشت ..
می خواستم بگویم خیالت راحت؛ نای جیغ کشیدن ندارم ولی صدایم درگلو خفه شده بود …
گفت :آرام باش ؛
آمدم که حرف بزنیم ؛
و من در دل گفتم بعد از اینهمه سال …. .
با سرم او را تشویق کردم که بگوید ؛
به این امید که زودتر برود و افکارم را راحت بگذارد؛
ولی برای قیافه ی بیچاره اش دلم سوخت ؛
مثل کسی بود که دست کم دو هفته ست خواب به چشمانش نیامده؛
انگار با خودش کلنجار می رفت …
من که دیگر ترسم ریخته بود،
دستی روی موهایش کشیدم تا قرارِ از دست رفته اش را بازیابد.
چهره اش آرام شد ولی چشمانش غمگین بود و احساس درماندگی اش را به راحتی می شد از آن خواند… گفت :
نیامدم که نق بزنم ؛ آمدم درد دل کنم ؛
و من این بار با تمام وجود برایش گوش شدم :
.
با صدایی لرزان گفت :
اعتراف می کنم اولین بار است وقتی احساس کردم در حال لغزشم دیگر نه از درون فریاد کشیدم و نه خودخوری کردم !
نه قدم زدم و نه نیکوتین و الکل و کافئین سهم تنم کردم تا کمتر فکر کنم و به خواب روم..
حتی مثل همیشه در سکوتی طولانی فرو نرفتم .
برای اولین بار بعد از سال ها دعا کردم ؛
ساده ولی صادقانه ..
و من که تا آن لحظه در سکوت به او خیره شده بودم خواستم بگویم : چ…. ولی باز اشاره کرد هیسس !
گفت:
وقتی بین شلوغی وسوسه و فریب و شومی افکارت دنبال روزنه ای امید بودی فهمیدم هنوز نمردی !
می خواستی چیزی بگویی ولی مدام حرفت را می خوردی ؛
تو مرا می خواستی ، خودت را ..
خودِ فراموش شده ات را ..
آنگاه دستانم را گرفت ، چشمانمان را بستیم و
با هم زمزمه کردیم آنچه را که یقین دارم از این پس هرروز با خودم تکرار می کنم :
خدایا مرا از شرّ قضاوت در امان بدار
که جز آلودگی روحم ثمری ندارد .
به چشمانم قدرتی عطا کن که تنها ببیند
و در دام وسوسه های ذهنی ام نیفتد.
به قلبم سخاوتی که بی توقع ببخشد
حتی اگر تمام دارایی ام لبخندی باشد که به چهره ی آن کودک دوره گرد می زنم.
به پاهایم نیرویی بده
که وقتی سست شد و لرزید
باز هم ادامه دهد و عبور کند
از کنار تمام نامردمی ها
بی آنکه اخمی بر چهره بیاورد.
چرا که امروز به خوبی می دانم یک نگاه و لبخند صمیمانه چگونه می تواند سرنوشت یک نفر را تغییر دهد.
به من بینشی بده که در پس تمام ناملایمات
معنایی برای بهتر زیستن بیابم .
و به وجودم صبری عظیم
که بگذرم
بگذرم
بگذرم ..
.
پی نوشت : آرام شدم و چه زود به دادم رسید دخترک : آن منِ دیگرم .
۱ نظر
هر چه بر سر آید ، تو ” خودت ” را داری
“خودت” را که انقدر آرام است و عمیق است و تکیه گاه
و باور کن
که تنها اجابت کننده ی بخشنده و مهربان دعاهایت
فقط و فقط
خود ” تویی ”
که تو ، با ” تو ” معنا خواهد یافت
و این معنا را با دیگران نیز
– حتی آنان که ” تو ” را نمی فهمند –
تقسیم خواهد کرد /.