دو موقعیت زیر را تصور کنید:
۱.تعدادی متخصص، ماهها وقت صرف تشخیص اصل یا بدل بودن یک مجسمه میکنند. در نهایت به این نتیجه میرسند که مجسمه اصل است. در عین حال، متخصصی دیگر در لحظه نخست برخورد با مجسمه میگوید:«به نظرم این مجسمه بدل است».
۲.یک زوج جوان روبروی هم نشستهاند و حدود پانزده دقیقه با هم گفتگو میکنند. ظاهرا همه چیز خوب است. روانشناسی پیدا میشود و ادعا میکند این زوج با احتمال نود درصد، در پانزده سال آینده از هم جدا میشوند.
سوال اینجاست: آیا چنین چیزی ممکن است؟
[stextbox id=’black’]آیا ممکن است ما در لحظات اولیه برخورد با یک پدیده، بتوانیم تشخیص درستی در مورد آن داشته باشیم؟[/stextbox]
شاید کمی عجیب به نظر برسد. اما پاسخ ملکوم گلدول، نویسنده کتاب «در یک چشم بهم زدن»، به این سوال، مثبت است.
گلدول، خود اشاره میکند که کتابش ادعای تحلیل جهان را ندارد و با بخشهایی جزیی از تصمیمات زندگی روزمره ما انسانها سر و کار دارد.
او معتقد است که تصمیمگیری شهودی و لحظهای، بر خلاف بسیاری از توصیههای رایج، نه تنها ضرری ندارد بلکه در بسیاری از موارد به سود ما تمام میشود. علیرغم اینکه جایزالخطاست و ممکن است در مواقعی هم اشتباه کند.
اما مسئله اینجاست که این سیستم تصمیمگیری(که میتوان آن را معادل همان سیستم شماره یک تصمیمگیری در نظریه دنیل کانمن در کتاب تفکر،سریع و کند دانست) نیاز به پرورش و بهبود دارد، تا بتواند ما را به خصوص در شرایط تحت فشار و تنش، یاری دهد .
گلدول در ابتدای بحث خود از نظریه برشهای نازک (The Theory of Thin Slices) صحبت میکند.
[stextbox id=’info’]برش نازک، به توانایی بخش ناخودآگاه ذهن ما اشاره دارد که میتواند با مراجعه به برشهایی نازک از تجربههای گذشته، به ما در پیدا کردن الگوهای رفتاری در دیگران کمک کند.[/stextbox]
یکی از کسانی که در این حوزه پژوهشهای جدی کرده (از جمله در مورد مثال دوم در مورد زندگی مشترک)، روانشناسی آمریکایی به نام جان گاتمن بوده است.
گاتمن نوارهای ویدیویی گفتگوی زوجهای جوان را بررسی میکرد و بر اساس چهار نوع رفتار تدافعی(Defensiveness)، طفرهروی(Stonewalling)، انتقاد(Criticism) و تحقیر(Contempt)، تشخیص میداد که آیا این زندگی میتواند دوام داشته باشد یا نه.
بخشی از فرآیند تشخیص این رفتارها به تمرکز بر روی احساسات و هیجانات و علائم چهره افراد برمیگشت که در فصل پایانی کتاب در مورد آن صحبت میشود. بخشی دیگر هم با توجه به نوع جملاتی بود که طرفین در بحث با یکدیگر به کار میبردند.
مثلا، به کار بردن ساختار «بله میدانم، اما…» نمونهای از یک رفتار انتقادی بود که در صورت تکرار آن، گاتمن نتیجه میگرفت که این زندگی دوام نخواهد داشت.
در مقابل، زوجهایی که از ساختاری نظیر «بله حق با توست» در صحبتهایشان استفاده میکردند، نشان میدادند که هنوز احساس کلیشان به یکدیگر مثبت است.
به عبارت دیگر، زوجهایی که نسبت به یکدیگر احساس مثبت داشتند رفتارهای منفی طرف مقابل را به «وضعیت و شرایط روحی» طرف مقابل نسبت میدادند.
در مقابل زوجهایی که حس منفی بهم داشتند، حتی ممکن بود از یک رفتار خنثی از جانب دیگری برداشتی منفی داشته باشند.
اما آنچه که گلدول در مورد تصمیمات حسی یا شهودی میگوید، به تعبیر خود او، تصمیماتی است که ذهن ما «پشت درهای بسته» میگیرد.
در فصل دوم کتاب، او شرایطی را ترسیم میکند که از بیرون بر ذهن ناخودآگاه و تصمیمات ما تاثیر میگذارد.
یکی از روانشناسان اجتماعی به نام جان بارگ، آزمایشی را طراحی و اجرا کرد که در آن، به دو گروه داوطلب، هر یک برگهای جداگانه داده شد.
در برگه گروه اول کلماتی مانند پرخاشگرانه، شجاع، گستاخ، بیادب، زحمت، مزاحمت و زیر پا گذاشتن دیده میشد.
در برگه گروه دوم، کلماتی مانند احترام، ملاحظه، قدرشناسی، شکیبایی، ادب و نزاکت.
سپس به آنها گفته شد تا با این واژهها جملهسازی کنند.
بعد از پنج دقیقه، به بیرون بروند و با کسی که آزمون را گرفته گفتگو کنند.
نکته اینجا بود که آن فرد مشغول صحبت با فرد دیگری بود.
در واقع جان بارگ میخواست ببیند تأثیر آن کلمات بر ذهن دانشجویان، در قطع کردن یا قطع نکردن صحبت آن فرد چقدر است.
نتیجه در نهایت این بود که گروهی که در برگهشان کلمات همراه بار منفی وجود داشت بعد از تنها پنج دقیقه رشته کلام را پاره کردند.
اما در گروه دوم، ۸۲ درصد هرگز سخن آن فرد را قطع نکردند.
جالب اینجاست که خود گلدول در مثالی در ابتدای این مبحث به آزمایشی اشاره میکند که دیدن کلماتی نظیر نگران، تنها، کهنه، میتواند باعث شود افراد در هنگام خروج از محل آزمایش، با سرعت کمتری (درست مثل یک فرد سالخورده) از محل آزمایش خارج شوند.
در کتاب به این نوع از تحریک ذهنی اصطلاحا Priming گفته میشود که مترجم برایش معادل «به یاد انداختن» را انتخاب کرده است.
[stextbox id=’grey’]
Priming را میتوان نوعی از خطای لنگر (Anchoring) دانست.البته ما میدانیم که خطای لنگر، بیشتر مربوط به سوگیریهایی است که ما نسبت به اطلاعات، بخصوص اطلاعات اولی که دریافت میکنیم داریم.
در Priming ذهن ما بیشتر از بار احساسی پدیدهها تاثیر میگیرد. ضمن اینکه Priming در شکلگیری استریوتایپها نیز نقش بسیار پررنگی میتوانند داشته باشد.
[/stextbox]
اما آنچه که آن را تا به حال به نام برشهای نازک میشناختیم، نیمه تاریکی هم دارد.
یکی از آن ابعاد منفی این نظریه، سوگیریهای نژادی، و سوگیریهایی است که ما بر اساس ظاهر افراد دچار آن میشویم (قبلا در قالب اثر هالهای به آن پرداخته بودم.)
بسیار برای ما پیش میآید که شخصی را صرفاً به دلیل داشتن اندامی مناسب، شایسته یک مقام بالا هم بدانیم، یا به دلیل استریوتایپهای نژادی که در ذهنمان انباشته شده، نسبت به یک سیاهپوست احساسی متفاوت داشته باشیم.
البته گلدول این سوگیریها را دائمی نمیداند و معتقد است که با تغییر شیوه زندگی و نحوه تعامل با افراد، این موضوع میتواند تا حد زیادی مدیریت شود.
[stextbox id=’black’]اما چه چیزهایی دیگری هستند که باعث میشوند سیستم شهودی انسان در تصمیمگیری دچار خطا شود؟[/stextbox]
در فصل پنجم کتاب، گلدول توضیح میدهد که همواره و لزوماً نمیتوان نظر اکثریت را ملاک تصمیمگیری قرار داد. همیشه تفاوتی هست میان نظرات و آرای افراد عادی و افراد متخصص.
این تفاوت در کجاست؟
مثال اول کتاب را به یاد بیاورید. چگونه ممکن است فردی به کمک شهود و حس خود بتواند تشخیص دهد که یک مجسمه، بدل است و تشخیصش هم درست باشد؟
[stextbox id=’info’]گلدول در پاسخ توضیح میدهد که:
انسانهای متخصص، با تعداد بسیار زیادی از الگوها در گذشته سرو کار داشتهاند و همین موضوع قدرت شهود آنها را به طرز بسیار زیادی افزایش میدهد.[/stextbox]
جان گاتمن با مشاهده هزاران ویدیو از گفتگوی زوجهای جوان، به این توانایی رسیده بود که به یک رستوران برود و از پشت میز به گفتگوی یک زوج جوان کمی گوش کند و در مدتی اندک نتیجه بگیرد آیا زندگی آنها دوام میآورد یا خیر.
در بخش دیگری از کتاب، گلدول با استناد به تحقیقات و برخی آزمایشهای پل اکمن، یکی از ترفندهای ذهنخوانی و تصمیمگیری شهودی از این طریق را توانایی در تشخیص احساسات و هیجانات و علائم چهره میداند.
پل اکمن را میتوان مشهورترین فردی دانست که تمام عمرش را بر روی دروغ و فریب و تشخیص احساسات واقعی بر اساس علائم چهره افراد گذاشته است.
هرچند که گلدول معتقد است مبنای تحلیل پل اکمن همان مبنای فیزیولوژیک تحلیل افراد بر اساس نظریه برشهای نازک است و همه ما میتوانیم بدون تلاش و زحمت ذهنخوانی کنیم.
این یک واقعیت انکار ناپذیر است که احساسات اولیه ما از طریق عضلات چهره نمایان میشود.
تصور کنید شخصی را که به شما میگوید:«دوستت دارم»، احتمالا بلافاصله به چشمهای او خیره میشوید که بفهمید چهرهاش خرسند و شاد است یا پریشان و ناخشنود؟
البته گلدول تأکید میکند که چنین قضاوتهایی بدیهی و عادی است و ما مدام بر اساس این قضاوتها نوع رفتارمان را با دیگران تنظیم میکنیم.
به نظر میرسد کتاب در یک چشم بهم زدن ملکوم گلدول، قصد دارد، به قول خود او، ما را به اهمیت «دو ثانیه اول» هر چیزی آگاه کند.
ما را در عین هشیار ساختن نسبت به خطاها و سوگیریهای ذهنی در تصمیمهای حسی و شهودی، به تقویت و استفاده بهتر از آن تشویق کند.
گلدول، چنانکه در پشت جلد کتاب آمده است، معتقد است با اعتماد کردن به شم و غریزه، میتوانیم نظرمان را درباره چگونه فکر کردن برای همیشه تغییر دهیم.