در سال ۱۹۵۱ آیزایا برلین هر هفته گفتارهایی را در رادیو ایراد کرد که شنوندگان فراوانی مجذوب آن شدند. این گفتارها شهرت اجتماعی و اعتبار علمی او را بیش از پیش افزایش داد.
سالها بعد آن گفتارها بهصورت کتاب منتشر شد و به یکی از آثار بسیار مشهور و خواندنی آیزایا برلین بدل گشت؛ «آزادی و خیانت به آزادی». موضوع این گفتارها نیز همان دلمشغولی اصلی و همیشگی برلین بود؛ آزادی.
اساساً مشهورترین نظریه برلین در فلسفه سیاسی، فرقی است که او میان آزادی منفی و آزادی مثبت میگذارد. بر مبنای تعریف برلین،
آزادی منفی (یا آزادی از)، به معنای تحمیل نکردن مانع و محدودیت از طرف دیگران است و
آزادی مثبت (یا آزادی برای)، از سویی به معنای توان تعقیب و رسیدن به هدف و از سوی دیگر به معنای استقلال یا خودفرمانی در مقابل وابستگی به دیگران است.
برلین آزادی منفی را به مکتب سنتی لیبرالیسم مربوط میداند که از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم در بریتانیا و فرانسه پدید آمد. اما آزادی مثبت از نگاه او، هم مفهومی مبهم بوده و هم دستخوش تحریف شده است.
در این مورد او بر این باور است که دستیابی به استقلال از راه ترک خواستهایی که دیگران را بر بشر مسلط میکند، ممکن است کاری خوب باشد و گاهی نیز بهترین چاره است، اما در واقع از آزادی انسان میکاهد و محدودیتهایی درونی و بیرونی پدید میآورد که در نهایت با آزادی فرد سازگار نیست.
این نظریه برلین طول و تفصیل فراوانی دارد اما در هر صورت بهقدری مهم و اثرگذار است که موافقان و مخالفان آن همگی متفقاند که امروزه تمایز میان آزادی منفی و آزادی مثبت اساسیترین نقطه شروع برای بحث از موضوع آزادی در فلسفه سیاسی است.
اهمیت این بحث و تمایز به این دلیل است که برلین معتقد بود که نزاعهای ایدئولوژیک قرن بیستم همگی بر محور همین مسئله می چرخد. از نظر او آزادی مثبت مفهومی مبهم است که دچار تحریف و کژنمایی زیادی شده و همین منجر به فهم و تفسیرهای خاص و خطرناکی از آن شد که ویرانی و مصائب بزرگی بهبار آورد. جریانها و حکومتهای بزرگ دیکتاتوری و توتالیتر قرن بیستم بهویژه کمونیسم، فاشیسم و نازیسم همگی ریشه در چنین فهم و تصوری از آزادی داشتند.
البته برلین آزادی مثبت را بهطور مطلق رد و نفی نمیکرد. او به سوءاستفاده از آزادی مثبت برای توجیه نفی آزادی منفی و از بین بردن آزادی حقیقی معترض بود. در یک کلمه او با خیانت به آزادی مشکل داشت. او در درجه اول به آزادی فردی اهمیت میدهد و تمام هم و غم او آن است که این نوع آزادی از بین نرود و یا تحریف نشود.
مشکل از آن جایی آغاز میشود که برخی با این ادعا که آزادی واقعی و حقیقی چیز دیگری است و نباید فریب این آزادی ظاهری و سطحی و کاذب را بخوریم، آزادی فردی را محو میکنند. به عبارت دیگر با سوءاستفاده از آزادی مثبت، آزادی منفی را قربانی میکنند.
از نظر برلین مواجهه با شکلهای عجیب و انحرافی آزادی به ما کمک میکند تا درک و فهم بهتری از آزادی حقیقی داشته باشیم. به عبارت دیگر ما وقتی میتوانیم آزادی را درست بشناسیم که نقطه مقابل آن را خوب شناخته باشیم. تقابل میان دو نوع آزادی نیز در همین زمینه به ما یاری میرساند.
آیزا برلین آراء و نظریات شش متفکر را در باره آزادی گزارش و سپس نقد میکند.
ما در شش بخش کتاب، به ترتیب با اندیشههای هلوسیوس، روسو، فیشته، هگل، سن سیمون و دومستر آشنا می شویم.
اما چرا برلین این شش متفکر را برگزیده است؟ او برای این گزینش خود چند دلیل میآورد. یکی اینکه همگی آنها مربوط به یک دوره زمانی بودند. همه آنها کمی قبل و یا کمی بعد از انقلاب کبیر فرانسه میزیستند. به همین دلیل میتوان گفت آنها در آغاز دورهای زندگی کردهاند که ما در پایان آن بهسر میبریم. همین امر باعث شده که ما زبان آنها را بفهمیم و برایمان کاملا آشنا باشند.
هنگامی که ما به سراغ آثار آنها میرویم و به سخنانشان گوش میدهیم حس میکنیم که گویی ما را مخاطب قرار داده و برای ما سخن میگویند. اگرچه فاصله زمانی ما با آنها در حدود دویست سال است اما اوضاع و احوالی را موضوع کارشان قرار دادند و درک کردند و با بینشی شگفت به وصف درآوردند که بیشتر از آنکه مربوط به آن روزگار باشد، با حال و هوای زمانه ما سازگارتر است. گویی که آنان عصر ما را با آیندهنگری و مهارتی حیرتانگیز تحلیل کردهاند.
دوم آنکه آنها بسیار اثرگذار بودند و افراد زیادی را آنچنان تحت تأثیر خود قرار دادند که تابع و پیروشان شدند. این تبعیت فقط در پذیرفتن این یا آن نظریه نبود، بلکه کل نگاه و نگرش آنان نسبت به همه چیز متحول و دگرگون شد.
و آخر اینکه همه این شش متفکر درباره آزادی بحث نموده، با آن موافق بوده و با شور و حرارت از آن دفاع کردهاند. آنان مدعی طرفداری و پرچمداری آزادی بودند و اعتقاد داشتند که آزادی حقیقی را مطرح کردهاند. اما شگفت اینکه نظریات آنان درباره آزادی در نهایت ضد آزادی فردی و سیاسی از آب درآمد. خلاصه آنکه از نظر برلین آنها به آزادی خیانت کردند.
بخشی از کتاب آزادی و خیانت به آزادی:
از همه اندیشههایی که در دوره موضوع بحث من سر برآوردند، نظام فلسفی هگل شاید بزرگترین تأثیر را در اندیشه معاصر گذاشته باشد. نظام هگلی منظومه اساطیری پهناوری است که مانند بسیاری از چنین منظومهها، دارای قدرتی بزرگ هم برای روشن ساختن و هم برای پیچیده کردن و ابهام افکندن در هر موضوعی است که به آن نزدیک میشود. هم نور به ارمغان آورده است و هم تیرگی و شاید تیرگی بیش از نور، اما موافقتی در این زمینه وجود نخواهد داشت.
به هر تقدیر، نظام فکری هگل مانند جنگلی بسیار تاریک است، و کسانی که گام به درون آن میگذارند بندرت بازمیگردند تا به ما بگویند چه چیزی دیدهاند. و حتی در مواردی که بازمیگردند مانند معتادان به موسیقی واگنر، گوششان ظاهرا تا ابد با صداهایی مأنوس شده غیر از هارمونیهای قدیمیتر و سادهتر و عالیتری که در گذشته شنیدهاند. بنابراین، هیچگاه به یاری اصطلاحهای نوپدید نظام یادشده، آسان نمیتوان فهمید که دیدی که آنان کسب کردهاند، براستی عبارت از چیست.
اما در یک چیز شکی نیست. پیروان هگل مدعیاند که در گذشته امور را تنها از بیرون میدیدند، حال آنکه اکنون از درون میبینند. در گذشته صرفا سطح و پوسته بیرونی را میدیدند، ولی اکنون ذات و مقصود درونی و هدفی را مینگرند که هر چیز به سوی آن روان است. اکنون از منظر «درونی» به تفکیک از منظر «برونی» مینگرند، و این تفاوت درون و بیرون از جهت فهم کل نظام، تعیینکننده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتههای مرتبط: