یک ـ تلاش و تقلای زیادی لازم است برای در امان ماندن از یک فروپاشی عظیم روانی. آنقدر در خیال غرق شدهام که شبها خواب آرزوهایم را میبینم تا کابوسها مجال خودنمایی نیابند. اما بدبختی با بیدار شدن شروع میشود. هرقدر فرار کنی تا نبینی و نشنوی، کسی هست که پس یقهات را بگیرد و بکشاندت پای چوبهی دار به تماشای سربداران. و تو بر خود بلرزی و صدبار با مرورش خفه شوی و دوباره از نو…
راستی آن هیولای درد که گفته بودم برگشت (+).. و من بازهم شکست خوردم و دوباره ساعات طولانیست که زل زدهام به سقف اتاق و در ذهنم دیالوگ میکنم. از تمام اتفاقات یکسال اخیر با «او» میگویم.
ـ راستی گفته بودم فلان را؟
ـ خبر داری بهمان شده است؟
ـ از فلانی چه؟ برایت گفته بودم؟
ـ به خاطر دارم، نوفللوشاتو بودی دیگر؟
ـ راستی آن نوشته را خواندهای که میگفت… من هم به یاد تو بودم.
ـ داشتم فکر میکردم آنجا اگر بودی چه میگفتی!
ـ بیا حرف نزنیم. چایات سرد میشود.
ـ من قهوه مینوشم هنوز. تلخ.
دو ـ زمان برنمیگردد. زمان برنمیگردد. زمان برنمیگردد.
آینده نیز مهملی بیش نیست. چه زیستنها که این میانه بر باد رفت. آدمی وقتی زندگیاش را جدی میگیرد از زیستن دور میافتد! فراموش میکند همهچیز شوخی بود یک شوخی دردناک و کهنه.
میدود برای رسیدن و پووووف… با کله سقوط میکند در پرتگاه واقعیت.
پناه بر خیال. پناه بر شعر…
گاهی چنان درین شب تب کردهی عبوس،
پای زمان به قیر فرو میرود که مرد،
اندیشه میکند:
شب را گذار نیست!
اما به چشمهای تو ای چشمهی امید،
شب پایدار نیست…
ـ ابتهاج
سه ـ شب سردیست.. هواشناسی را چک کردم میگفت امشب برف میبارد. سگهایم چمباتمه زدهاند در خودشان لابد. صدای زوزهشان حتی درنمیآید. سوز سرما را حس میکنم، انگشتانم روی کیبورد یخ زده و به سختی میلغزند؛ هجوم افکارم اما حتی در سرمای چنددرجه زیر صفر هم کُند نمیشود. صدای موزیک را بالاتر میبرم.. In Time
انگشتان پایم گزگز میکند، چشمانم را میبندم، خیال میکنم روی برف نو گام برمیدارم؛ قرچ قرچ صدایش را میشنوم… برف توی کفشم میرود و جورابم خیس میشود و حالا سرما آرام آرام از پاهایم بالا میآید.
میگویم یادت میآید بچه بودیم برف تا کجا میبارید؟ وقتی میآمدی دوغ آبعلی را زیر برفهای پشت شمشاد پنهان میکردیم خنک شود!
صدای مامی در گوشم میپیچد: شهلا پاشو شهلا پاشو… ببین همهجا سفید شده
چهار ـ «فرق است بین رنجی که نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم و رنجی که انتخابش میکنیم»
جایی از تولستوی خوانده بودم:
سختترین و ارزشمندترین چیزها این است که کسی در رنجهایش، در رنجهای ناخواستهاش، عاشق این زندگی باشد.
امروز به ح میگفتم «ما عاشق زندگی بودیم».. افعالم ماضی شدهاند همگی. هستیام درد میکند.
پنج ـ حالا در ذهنم هر دو در سکوت پشت آن میز فلزی چهارگوش نشستهایم به تماشا. آنقدر نشستهایم که آفتاب غروب کرده، پردهها را بالا کشیدهاند و به دوردست خیرهایم بیآنکه کسی را میلی به سخن گفتن باشد.
پینوشت: تصویر، متعلق به دیماه سال گذشته است. هنوز یک راه رفتن ساده برایم دغدغه نبود.
۹ نظر
از موزیک لذت بردم و توی همین اتاق سردم تا میشد صداش رو بالا بردم و چشمام رو بستم..
خاطرات خوب و بد مثلِ فیلم از جلوی چشمم گذشتن..
امیدوارم همه چیز روزی بر وفق مراد بشه.
خیلی چیزا برنمیگرده دامون. خصوصاً جانهایی که از دست رفت؛
بخاطر همین، تردید دارم چیزی روزی بر وفق «مراد» بشه.
بعد از وقوع حادثه، نه میشه به عقب برگشت و نه ما دیگه آدمهای سابق میشیم.
این غمانگیزه.. غمانگیزه…
آدمی وقتی زندگیاش را جدی میگیرد از زیستن دور میافتد.
در چشم برهمزدنی، ضیافت را تمام شده میبینیم!
«من نمیدانستم معنی هرگز را…»
هر وقت مطلبی از تو خوندم احساس کردم که تو زبان من هستی و هر چیزی که من فقط میتونم بهش فکر کنم و قدرت نوشتنش رو ندارم تو به زیباترین شکل ممکن بیان میکنی الان بیشتر درک میکنم که تو بدون نوشتن یعنی ….
” هستیام درد میکند “
اینروزها خیلی به این فکر کردم که اگه نوشتن نبود باید چه مفری میجستم و به کجا پناه میبردم…
حکایتِ نوشتن برای من
همان بازی آرشه و ساز توست.
امیدوارم زودتر از این روزها، قویتر و بالبخند، عبور کنی شهلا.
کوچ از «هستیام درد میکند» خوشحال نیست، ولی خوشحاله که این روزها بیشتر باهاش وقت میگذرونی.
if earth industrious of herself, fetch day
traveling east and with her part averse
from the sun’s beam meet night, her other part
Still luminous by his ray.
ممنونم محمدمهدی از کامنت دلگرمکنندهت. من هم امیدوارم هرچه زودتر عبور کنم.
/
ارتباط من و کوچ، این روزها وارد لایههای خیلی عمیقتری شد. شاید تنها دستاورد این درد برای من، همین بود.
[…] کردهام خویش را به خیال و […]