بارِ هستی را در عمقِ نیستیِ وجودم به دوش می کشم.
قفلی بر افکارِ بی پروایم زده ام،
تا دامن آنان که حداقل، معنایی برای این لحظات می جویند
را به آتش نکشم.
آنان که ترس از مطلوب نبودن و طرد شدن
و یا انگشت نما شدن،
آنها را به رونوشتی از باورهای منسوخ جامعه که
مشوقِ همرنگی ست بدل کرده است
و در بهترین حالت، خلوتی گزیده و
با انتزاعیات و ژست های روشنفکری،
در جستجوی چیزی که نیست فلسفه بافی می کنند
و در افکارشان می جنگند و پیروز می شوند
و یا حتی شکست می خورند
ولی به ناگه در دنیای واقعی از خواب برمی خیزند
در حالیکه هیچ به تن ندارند!
دلم میخواهد دوباره تنها شوم…
.
مثل آن روزها و سال ها که کوله پشتی ام را برمی داشتم و
به سفرهای دور می رفتم و
در خود غرق می شدم و
زندگی را به اصالتِ لحظه های متوقف شده روی
نفس هایی که در سینه حبس می شد
زندگی می کردم،
نه حال که در سفر هم، خودم را به سختی بدنبالم می کشانم
و گاهی میان زندگی های زیسته ی پیشین
و خاطرات و نوستالژی هایم جایش می گذارم
و دست خالی بازمی گردم.
تنهاییِ پیشین من، انتخاب من بود
ولی اکنون بیشتر، چیزی شبیه اجبار است.
معتقدم انسان وقتی عشق حقیقی را بشناسد،
پس از آن تنهایی و انتظارش هرلحظه با مرگ
برابری می کند.
مرگ هایی که دیگر تولدی به همراه ندارند و تنها،
فرسوده شدن روح و جسم است در کالبدی پوچ و توخالی
تا یک روز برای همیشه همه چیز را ترک کند
و شاید چون پرنده ای بر شاخساری در سالهای دور،
نغمه ی عشق و دلبستگی سر دهد برای اویی که
هر صبح پشت پنجره به آفتاب سلامی دوباره می کند و
به پرنده ی کوچک، لبخند می زند
ولی هرگز او را نخواهد شناخت.
همیشه می گفتم هرچیزی بهایی دارد و
هرچقدر بزرگ تر، هزینه اش بیشتر.
رویای به حقیقت پیوسته ی من هم روزی بزرگ و
دور از دسترس بود.
و این تنهایی و رنج،
بهایی است که در ازای رسیدن به آن پرداختم.
رسیدنی که مرا بیشتر به خودم شناساند.
و پرواز آن پرنده ی کوچک به اعتقاد من،
بزرگترین پاداش این عشق و خودشناسی خواهد بود.
چیزی که هربار به انسان،
رهایی و دوری از اسارت را یادآور خواهد شد.