گاهی پیش میآید که در خواب، ایدهای برای نوشتن سراغم میآید و یا حتی جملاتی جدید را بر زبان میآورم؛ جملاتی که تاکنون با هیچکس از آن سخن نگفتهام.
در همان عالم خواب به خودم میگویم باید یادم بماند تا وقتی بیدار شدم بنویسمش. و حتی بارها مرورش میکنم که مطمئن شوم عینا در خاطرم مانده است.
تلخی و افسوس ماجرا آنجاست که غالب اوقات، وقتی بیدار میشوم هیچ چیز یادم نمانده جز اینکه قرار بوده وقتی بیدار شدم چیزی یادم بماند و آن را بنویسم!
شبیه کسی که برای فراموش نکردن کاری، انتهای انگشت شستش، جایی نزدیک مچ دستش، علامت ضربدری میزند تا جلوی چشمش باشد و یادش بماند آن کار را انجام دهد ولی مدتی که میگذرد چشمش به ضربدر کمرنگشده میافتد ولی هرچقدر به مغزش فشار میآورد یادش نمیآید برای چه آن را روی دستش کشیده.
چندشب پیش همین اتفاق در خواب برایم افتاد، با این تفاوت که دیگر ذهنم را به چالش نکشیدم و تن به این نیرنگ ندادم که اینبار فرق دارد و یادم میماند.
گویی خودم را از خواب بیدار کردم و با چشمانی تقریبا بسته، مداد و کاغذی نزدیکم پیدا کردم و واژههایی نامفهوم و بدخط بر آن نوشتم و خیلی سریع به خواب اجازه دادم تا دوباره مرا به ورطهی خویش بکشاند…
صبح که بیدار شدم بازهم چیزی از آن جملات خاطرم نبود؛ ولی اینبار میدانستم کجا جستجویش کنم.
در همان دفتر برنامهریزی آبی و روی لیست کارهایی که روز قبلش تیک خورده بودند. همانجا پیدایش کردم. در تاریکی شبانه، واژه روی واژههای قبلی سُر خورده بود..
نگاهی به نوشتهام انداختم…
یادم آمد در عالم خواب، جایی دور از اینجا بودم، خیلی دور…
و زیر لب میگفتم:
« ما به نفرین جغرافیا گرفتار شدیم..
حتی این گوشهی دنیا
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست..»
گویی جایی نهان از عالمِ ابتهاج و خلوت و گفتگویش با ارغوان، با تاریکی ذهن من گره خورده بود..
با سیاهی این اسارت و جغرافیای تنگ و گاه پُرننگ…
گوشیام را برداشتم و سومین آهنگ را play کردم. ارغوان.
و دوباره چشمانم را بستم.
اینبار برای به یادآوردن…
پینوشت: تصویر، متعلق به همین روزهاست. روزهایی که مرا جنون سکوت و تماشا گرفته در این بازی رنگها.
۳ نظر
به نظر میرسه همه دچار این حالات میشن.
منم هر از چند گاهی دچار این گونه بازیهای ذهنی میشوم.
جالب بود برام.
سالهاست خوابی نمیبینم و اگر هم میبینم، چیزی ازش به یاد ندارم. چه لحظه دردناکیه که در حین دیدن خوابهای خوب، بارها و بارها برام میش اومده که به خودم میگم “بیخیال. داری خواب میبینی و واقعی نیست” و جالبه که این اتفاق در خیلی از خوابهای خوب که توی سالهای دور میدیم میوفتاد. پستتون عالی بود. ابتهاج، از اخرین مسافرهای قطار جاودانگی شعر و ادب معاصره و به هنراه استاد شفیعی کدکنی و انگشتشماری دیگه، از جون مایه میذارن. انتخاب تصویر پستتون عالی بود. ممنون که برامون مینویسین
ابتهاج و کدکنی، هر دو رو به قدر جان دوست دارم و نوشتن اشعار ابتهاج این روزها با کشیدن نقاشی و گوش دادن به صدای علیرضا قربانی، ترکیب دلپذیری برام ساخته.